blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->
   
     
 
Navigation

 Home      ::      Archive      ::      Links      ::     Contact

 
 
     
 

 
٭ جايي براي باور بودن
(يا چگونه ياد گرفتم گريه را كنار بگذارم و به ترسهايم بخنم)
كارم شده بود همين.هر روز تا كنار رود ميرفتم.ساعتي در بي ساعتي كنارش مينشستم و چشم به آب كدر و گل آلود آن ميدوختم.رود وسيعي كه آب آن ميگذشت و ميرفت.جاي جاي آن گردابهايي به چشم ميخورد كه پيچ و تاب ميخوردند و در مسير پرگذشت رود ميرفتند.چشمهايم را به آن ميدوختم و سعي ميكردم در خود جراتي پيدا كنم كه در آن بپرم و شنا كنم.خلاف جهت.اما گردابها و آب كدر و گل آلود آن با دهن كجي مرا به سخره ميگرفتند.بغضي گلويم را ميفشرد.براي آنكه رود گريه ام را نبيند بلند ميشدم و به خانه ميرفتم.نميخواستم بفهمد كه ميترسم و مرا باز هم به سخره بگيرد.در خلوت خود مينشستم و گريه ميكردم.از اين ترس لعنتي متنفر بودم.در خلوت به خودم جرات ميدادم و شجاعترين آدم ميشدم اما به محض ديدن رود باز همان بزدل قبلي ميشدم.يك روز باز همان گونه به كنار رود رفتم.نشستم.در بي زمان.تا ناگهان در ميان رود و گردابها و تيرگيهايش يك پري زيباي دريايي را ديدم.زيبايي محسور كننده ي آن پري مرا به خود جذب كرد.ترس از رود را فراموش كردم و خود را به وسط رود انداختم.در لحظه ي اولي كه ميان رود افتادم آب مرا با خود كشاند و برد.در همان لحظه دوباره تمام آن ترس بر من چيره شد.اما وقتي در ميان رود دوباره آن پري زيبا را ديدم دوباره ترس يادم رفت و اين بار از تمام وجودم پر كشيد.شايد هم جايي پنهان شد و من ديگر نديدمش.شروع به شنا كردن در خلاف جهت رود كردم.اين كار باعث شد به ترس قبليم بخندم.ترس بزرگي به خاطر يك لحظه ديدن پري زيبايي از بين برود ترس خنده داري است.شنا كردم و شنا كردم تا اينكه در گردابي افتادم.دست و پا زدم و شنا كردم و خنديدم و قهقهه زدم اما نميتوانستم خود را از ميان گرداب در بياورم و هر بار مدت بيشتري زير آب ميماندم.براي بار آخر كه روي آب آمدم نفس بلندتري كشيدم.ديگر تسليم شده بودم.ميدانستم نفس آخر است.اما از خنده دست برنداشتم.در اوج قهقهه و در ميان گرداب در آن آخرين نفسي كه به عمق تمام وجودم كشيدم بودنم را باور كردم و سپس غرق شدم.
من آدمي نبودم كه ديگر برنميگردد.من دوباره برميگردم و اين بار كاملتر از پيش.دوباره با ديدن پري زيباي محسور كننده بر خلاف رود شنا ميكنم.دوباره در گرداب دست و پا ميزنم و غرق ميشوم و در آن نفس آخر در اوج قهقهه بودن را باور ميكنم.كارم همين شده است.

فردا ترم شروع ميشه.باز خواستم اين اول ترم به خودم قول بدم كه اين ترم ديگه مثل قبل نيست اين كارو ميكنم اون كارو ميكنم اما راستشو بخواين ديگه نميخوام از اين قولها به خودم بدم.قول دادن اينجوري يه جورايي پر كردن خلاييه كه آدما تو تصميم گيريشون دارن.منم نميخوام اينجوري قول بدم.ميخوام تصميم بگيرم.يه تصميم خوب براي ترم جديد.اما هنوز نتونستم.تعطيلات آنچنان هم نداشتيم كه فكر كنم.ديروز توچال بوديم.بالاي بالاي تهران.پر از برف بود همه جا.دلم ميخواست بشينم و فكر كنم اما همه چي خيلي قشنگتر از اوني بود كه بتونم فكر كنم.همه چي منظره ها و باد سرد و برفهاي شكري كه نميشد خوب روشون سر خورد و با هر باد ميرفتن هوا.و از همه مهمتر اونايي كه بام بودن.اون 3 تا آدم جالب. مخصوصا اوني كه نگران بود كه غصه اي نباشه.امشب هم عروسي دعوتم.ديشب يه خواب عجيب ديدم.الان يه تيكه ش بيشتر يادم نيست.با يه درجه دار نيروي انتظامي رفيق شده بودم و داشت واسه ام خيلي چيزا رو توضيح ميداد بعدش هم يه جايي شلوغ شده بود و همه داشتن همديگه رو ميكشتن كه اون مارو از مهلكه در برد.البته خوابم يه قسمت ديگه داشت كه نميگم.مورد اخلاقي نداشت ولي نميگم.خوب در هر حال اينم از اين.

يك نوع از همه چيز
«قسمت پنجم»

...گاهي احساس ميكردم اشتباهي دختر به دنيا آمده.دلم ميخواست بدانم شش سال پيش چه به من گفته اند اما دنبالشان نميگردم.از آنها نرنجيدم.شايد امكان بردن مرا نداشتند.شايد اگر «بريل» ياد گرفته مرا ميبردند.خيلي فشار آوردند.ميگفتند «بريل» ياد بگيرم و درسم را ادامه دهم.دليل خاصي نداشتم فقط دوست نداشتم.از نظرم ياد گرفتنش بي مزه بود.جذابيتي نداشت.انگيزه نداشتم.«بريل وقتي بينا يا كور هستي جذاب است ولي براي كسي كه در تاريكي قرار دارد هيچ جذابيتي ندارد.براي من كه نداشت.يكي از اشكالات تاريكي همين است.مجبوري مانند كورها لمس كني و گوش كني و گاهي بو بكشي اما نميتواني عصاي سفيد دست بگيري و براي رد شدن از خيابان از كسي كمك بخواهي.قبل از انتخاب سلاح تمام تلاشم اين بود.ثابت كنم كور نيستم تاريكم.نه، در تاريكي ام.وقتي زنگ زدند نشسته بودم.تازه ميتوانستم راه بروم.نزديكترين دوست دانشگاهي ام بود.گفت:«ميخوايم بريم پارك».هميشه همينطوري ميگفت يعني دارم دعوتت ميكنم.«نميتونم».ميخواست ترغيبم كند.«همه هستن ها» چرا نميفهميد؟ «من دست و پا گيرم» دلش برايم سوخت.تصميم گرفت هر طور شده مرا ببرد.ميتوانستم افكارش را مصور ببينم.حتي در تاريكي.نزديكترين دوستم بود.آمد.با يكي ديگر.اصرار كردند.نميخواستم بروم.در تاريكي ديدم كه مادرم با اشاره ميخواهد كه مرا ببرند.قدمي ديگر به سوي تاريكي ميرفتم.به سوي پرتگاه بزرگ آن پارك سنگي لغزنده.«ميخوام برم حموم.»رفتم.با لباس زير دوش و ساكت.بعد از يكي دو ماه موهايم و ريشم بلند شده بود.از حمام آمدم. «ريشت را نميزني؟» «نه مادر!» او هيچوقت احساس مرا نميفهميد.مادرم بود اما نميفهميد.رفتيم.دستم در دست دوستي نزديك.بالا رفتيم.با اضطراب ميدانستم كه نهايت صعود سقوط است.هر چه صعود بيشتر سقوط سخت تر.در هر حال لذت صعود به سقوط مي ارزيد.هر چه صعود بيشتر لذت بيشتر.بالا رفتيم و بالاتر.تا ايستاديم.بار غمگيني و دلسوزي را حس ميكردم.فهميدم كه رسيديم.بلند سلام كردم.همه يكي يكي آمدند و با من دست دادند.مثل پادشاهها.در دست هر كدام نيرويي بود كه لبخند مرا كمرنگ ميكرد؛ دلسوزي.من احتياجي به دلسوزي آنها نداشتم.دلسوزي آدمهايي كه ازشان بدم مي آمد.غير از يكي.يكي از آنها جدا و به شدت با بقيه فرق داشت.او زندگي ميكرد.او با من بود.حتي در اين چهارده سال.او در هر آيه الكرسي آبي با من بود.او در تمام پارك با من بود.وقتي در تاريكي گمش ميكردم آنوقت داروهاي سبز و دكترهاي قرمز مي آمدند.گمش ميكردم و در تاريكي تنها ميماندم اما وقتي در كنارم بود غمي نبود.زندگي بود.زندگي زنده.حتي اگر در تاريكي باشي.سرنوشت من «آن اتفاق» بود و سرنوشت من دور بودن او بود.سرنوشتم رفتن او بود.من ماندم ؛ رفيق نميه راه.راهي شد.رفت. مثل شش سال پيش كه خانواده ام رفتند.اما او هميشه اينجا بود.خيلي قبل از «آنروز».
********************************************************
دو بار دستهايم را روي پايم زدم.پرستار آمد.در تاريكي دهاني لبخند زد.«آماده شديد؟» جوابش را ندادم.دنبال چيزي كه ميخواستم رفت.كم ميخوردم خيلي كم.نه به خاطر اينكه فراموشش كنم.به خاطر اينكه به يادش بياورم.همانطور كه بود.عادت هم نداشتم ولي گاهي خيلي احتياج داشتم.به دستور پزشك برايم آزاد بود.فقط شراب.آن هم نه زياد.يك پياله. مستي خوبي بود.آن يك نوع چشم و يك نوع دهان و يك نوع از همه چيز را دقيقا به خاطر مي آوردم.يكي از ايرادهاي تاريكي نديدن نگاه است ولي من يكبار هم كه آن نگاه را ميديدم فراموش نميكردم.نگاهي كه زياد عميق و نافذ نبود اما زيبا بود.مرا به خودم بازميگرداند.آرامش ميداد.حتي اگر همه تنهايم ميگذاشتند آن نگاه دنيايم ميشد.زندگي ام ميشد.خانواده ام ميشد.من ميشد.تنهايي را ميخورد و ميرفت.تنها نگاهي بود كه در تاريكي ميديدم.«دكتر گفته كه كسي كه بيدار نشده كه نميتونه چيزي بخوره». لبخند با صداي شيرينش آميخت.تقريبا مطمئن بودم كه پرستار زيباست.نه به زيبايي او.با هوش است.نه به باهوشي او.پرستارها و دكترها با لباس قرمز آدمهاي خطرناكي به شمار مي آمدند.من هيچوقت هم كلامشان نشدم.هميشه سر صحبت را از مسائل معمولي و كوچك شروع ميكردند.«اگه يه روز من شما رو وسط خيابون ببينم و به يه چيزي دعوتتون كنم قبول ميكنيد؟» جواب اين سوال خيلي بديهي است و ظاهرا جواب دادن آن مشكلي ايجاد نميكند.اما اگر اين سوال به اين راحتي و ايمني جواب بدهي آن وقت مجبوري سوال دوم را هم جواب بدهي و بعد سوال سوم و بعد چهارم و همينطور سوالهاي بعدي.ناگهان كتوجه ميشوي كه وارد دنيايت شده و آن چيزيا شخصي كه به آن تكيه كردي را از پايه نابود و ويران كرده است.تو ديگر خوب شده اي.«آفرين! اگر اينطور ادامه بدي به زودي مرخص ميشي.» آنها انسان را به سمت نوعي فردگرايي وتنهايي ميبردند.آن چيزي كه به آن تكيه داشتي را ويران ميكردند.همان چيزي را كه در دنياي مادي نداشتي.اما خودشان به تنهايي اعتقاد نداشتند هميشه زوج بودند.من ميترسيدم با آنها حرف بزنم.خودم را توجيه ميكردم.«جواب اين سوال اونقد بديهيه كه نيازي به جواب دادنش نيست.» معلوم است اگر كسي مرا دعوت كند دعوتش را ميپذيرم.مادرم ميگفت من آدم شكم پرستي هستم. ... ادامه دارد...





 
 



 



 
٭ يه ترس مسخره پيدا كردم.ترس وبلاگ نويسي.نميدونم چرا اما هر چيزيو كه مينويسم 10 بار پاكش ميكنم و آخرشم حوصله م سر ميره و يه چيزي همينطوري پابليش ميكنم.توي وبلاگ قبليم راحت تر بودم.اسمش خيلي به م كمك ميكرد.هر چيزي كه دلم ميخواست مينوشتم اما اينجا اونقدرا راحت نيستم.بايد سعي كنم مثل اون يكي بشم.شايد به دليل خيلي مسخره اي وبلاگ قبليمو بستم.ميتونم الان بگم از اون بچه بازي كه دراوردم پشيمونم.بگذريم.يه كم ميخوام در مورد فيلمي كه ديروز ديدم حرف بزنم.
«همكلاس».يكي مهمترين قسمتهاي يه اثر اسمش.يك اسم مربوط به مضمون اثر و در عين حال جذاب و گوياي خصوصياتي از مضمون اثر.خوب اين فيلم در مورد اسم كه حرفي براي گفتن نداشت.من هر چي سعي كردم تا تيتراژ پاياني فيلم يه ربطي بين اين اسم و اين اثر پيدا كنم (من راضي نيستم كه به ش بگم فيلم و اگر به ش بگم فيلم به كل سينما توهين كردم). نكته ي دومي كه توي فيلم كاملا به چشم ميخورد حركت اين نوع فيلمها به سمت مضمون و داستان و مدل فيلمهاي قبل از انقلاب يا به قول بابام فيلماي آبگوشتي(البته من هيچوقت نفهميدم چه ربطي داره) البته يه فرقايي هم داشت مثلا زمان شاه توي فيلم كاباره و اينا نشون ميدادن ولي امروزه از اين خبرا نيست و مردمي كه بخوان رقص ببينن سينما نميرن.اما خوب عنصر استفاده از موسيقي زنده همچنان به چشم ميخوره.يه كم سازها عوض شده.به جاي تارودمبك و از اين برنامه ها از ساز با كلاس گيتار استفاده ميشه.البته من قبلا هم گفتم كه سينماي ايران بعد از انقلاب كاملا سير صعودي داشته اما اميدوارم اين سير صعودي تا سقوط نباشه.قسمت سوم كه شايد تنها جايي بود كه فيلم ضعيف نبود و در حد متوسط بود بازي «حديث فولادوند»(مارال) و «علي قربانزاده»(سياوش) و كمي تا قسمتي هم رامبد شكرآبي(...).در اين مورد ميتونم بگم كه حديث فولادوند با بازي خوب خودش تو فيلم مارال منو خيلي جذب كرده بود اما به نظرم يكي بايد به ش بگه براي بازي تو فيلم يه چيزاي ديگه اي رو هم در نظر بگيره.در هر حال من اونقدا هم نميتونم در موردش اظهار نظر كنم.در مورد فيلمنامه هم بايد بگم ضرب آهنگ داستان اصلا مناسب نبود.كلا فيلم يكنواختي بود و كمي هم خسته كننده.انگار به زور يه فيلم يك ساعت و نيمه ساخته بودند.پر از صحنه هاي زائد و سكانسهاي بيهوده ي طولاني بود.تازه داستان فيلم هم به اندازه ي كافي غير واقعي و دور از اجتماع بود.شايد هم من يه جاي ديگه زندگي ميكنم نميدونم.موسيقي فيلم خوب بود.شايد بهترين قسمت فيلم بود.اينو به خاطر گيتارا نميگم.كلا اينجور به نظر ميومد كه يه آهنگساز فيلم ساخته باشه.موسيقي فيلم براي همه ي صحنه ها مناسب بود.چيزي كه كمتر تو سينماي ايران مشاهده ميشه.بهترين نمونه هاي استفاده ي خوب از موسيقي در فيلم، فيلمهاي «عروس آتش» (خسرو سينايي) و «قيصر» (مسعود كيميايي) هستند.در هر حال منظور من از گفتن همه ي اينا اين بود كه بابا اين فيلم خيلي مزخرفه.مگه پولتون زيادي كرده؟ مگه اينكه .... .

يه جايي توي دل همه هست كه سياه نميشه.هر كاري هم بكنند سياه نميشه.اون نقطه هميشه آبي باقي ميمونه.اون نقطه جاييه كه عشق قرار ميگيره.چه به خداوند و چه به انسان ديگري.اين نقطه بزگترين قسمت دل وسيع انسانه.اون نقطه يه بار تو دل من پر شد.يه بار يه نفر تو زندگيم اومد كه اون قسمتو پر كرد.بعدش همه چي به هم ريخت.اون رفت.من شكستم.تمام وجودم ريخت.سقوط كرد.بعد شروع كردم به ساختن دوباره ي همه چي.وقت و انرژي زيادي صرف كردم.همه ي تيكه ها رو آروم آروم و با حوصله جمع كردم.يكي يكي گذاشتمشون سر جاشون.يه سالي طول كشيد.بعد كه نگاه كردم ديدم ديگه هيچي توي دستم نيست اما يه قسمت از وجودم هنوز خالي بود.همون نقطه آبيه.نقطه هه بود اما قسمت وسيعي از قلبم خالي بود.نقطه هه به كوچكترين شكل ممكن وجود داشت.يه دخمه ي تاريك و ترسناك تو وجودم ساخته شده بود.توي اون دخمه نفرت زندگي ميكرد.اون نقطه ي آبي شكست نميخورد اما توان پيروزي هم نداشت.تا اينكه يه روز يه چوپان اومد.يه چوپاني كه يه گله ببعيو چوپاني ميكرد.ببعيهايي كه تو چشاي من نشسته بودن و اشكاي تنهاييمو ميچريدن.يواش يواش به بودن چوپان ايمان اوردم.هنوز ميترسيدم اون قسمتو بدم به ش.ميترسيدم اينم بره و دخمه ي ترسناك و تاريك دوباره درست شه.اما اون چوپان اجازه ي تصميم گرفتن به من نداد.يواش يواش اون قسمتو دوباره از ديو نفرت پس گرفت و آروم آروم نور آبي رو توش پخش كرد.دخمه ي من و قلب تاريك من دوباره آبي شده بود.اين بار شايد كسي نره و شايد اگه بره هم همه چي آبي باقي بمونه.يادم داد كه ميشه دوست داشت و هنوزم ميشه دوست داشت.اما نميتونم به رفتنش فكر كنم.انتظار ندارم كه هميشه پيشم بمونه.اما ازش ميخوام تا وقتي ميتونه اين كارو بكنه.خيلي دوست دارم.

يك نوع از همه چيز
«قسمت چهارم»

...مادرم زن مهرباني بود.كمي خشن بود.بچه هايش را خوب تربيت كرد.مرا.برادر بزرگم را و خواهر كوچكم را.البته از چهارده سال به اين طرف خبري ندارم.دكترها ميگفتند شش سال پيش خانواده ام از من خداحافظي كرده اند و رفته اند.به كجا؟گويا امريكا يا كانادا.مادرم زندگي سختي داشت.وقتي خيلي كوچك بود پدرش مرد و او بدون پدر،بزرگ شد.غير از پدر دو برادر ديگر را هم از دست داد.و بعد هم پسرش نابينا شد.نه اگر مادرم هم جاي زن راننده بود دوام مي آورد.او هم به اندازه ي خودش زجر و سختي كشيده بود.وقتي براي راننده گريه ميكردم،بار تعجب را در تاريكي حس ميكردم.وقتي در تاريكي هستي گاهي ميترسي چون نميداني چه خبر است.اينجور موقعها «آيه الكرسي» ميخواندم.با خواندن آن ياد خاطراتي مي افتادم.روزهاي بسياري كه با «آيه الكرسي» شروع شد.بعدها اگر به جاي رنگ سبز كپسولي برايم «آيه الكرسي» ميخواندند تاثيرش بيشتر بود.رنگ آيه الكرسي آبي بود.«هنوز بيدار نشديد؟»صداي شيرين پرستار بود.اين پرستار از سه ماه پيش تا به حال پرستار اختصاصي من بود.دوستش داشتم.نميدانم زن بود يا دختر ولي مهربان بود.خيلي با دكتر هماهنگ بود.آنقدر هماهنگ كه اگر من آدم خاله زنكي بودم ميگفتم حتما يك چيزي بينشان هست.اما چون من خاله زنك نيستم فكر كردم كه بايد زن و شوهر باشند.مخصوصا وقتي دكتر وارد اتاقم ميشد و غير از پرستار كسي آنجا نبود من در تاريكي ميديدم كه دهاني گونه اي را ميبوسد.اين سه ماه همه اش فكر كرده ام اگر «آن اتفاق» نيفتاده بود من و او دانشگاه را ادامه ميداديم و با هم همكار ميشديم.شايد وقتي وارد اتاقش ميشدم و كسي آنجا نبود دهان من گونه اش را ميبوسيد يا حتي شايد دهان او گونه ي مرا.مثل آنروز در آسانسور.فقط من و او آنجا.دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا بوسيد.جايي ميان زمين و هوا.جايي كه همه چيز در آنجا ممنوع بود.جايي ميان زمين و هوا.جايي كه بايد آزاد باشد.از نظر بقيه سلاحي كه عوارض جانبي داشته باشد نوعي آزادي محسوب ميشود.همه فكر ميكنند بعد از انتخاب سلاح راحت تر ميشود حرف زد ولي من سكوت كرده بودم.حتي با دكترها هم حرف نميزدم.قبل از آن اتفاق لباس دكترها سفيد بود ولي در تاريكي لباسشان قرمز بود.گاهي همه چيز در تاريكي رنگ ميبازد و رنگ ديگري ميگيرد.مثل داروهاي سبز و آيه الكرسي آبي.من سكوت كرده بودم.جز خنده و گريه و به درو ديوار زدن كاري نميكردم.سكوت و تاريكي.تا «آن روز» به جاي گريه لبخند ميزدم و اشكهاي داغ آرام روي گونه ام ميلغزيدند.مثل سنگ هاي بالاي همان پارك كه هميشه از رويشان ميلغزيدم.آن پارك سنگي.آنجايي كه خاطراتم در يك روز بهاري شروع ميشد.در يك روز بهاري.من و او.در جايي بالاي شهر.بر شهر مشرف بوديم و من بر روح خودم.ميخنديدم.ميخنديد.آشنا نبوديم.غريبه هم نبوديم.زندگي بوديم.زندگي زنده.حرف زديم.شيركاكائو خورديم.شيركاكائوي داغ.راستي من شيركاكائو دوست دارم.خيلي.هميشه شيركاكائو ميخورم و هر وقت شيركاكائو ميخورم ياد او ميفتم.ياد كلكسيونم.از قوطيهاي خالي شيركاكائو متعلق به همه ي شركتهاي لبنياتي.همانهايي كه احتمالا الان بعد از چهارده سال سوخته و پودر شده اند.شايد هم خواهرم نگهشان داشته.خيلي دوستشان داشت.گاهي مينشست، ميشمردشان و با سليقه ميچيدشان.مادرم اصلا دوستشان نداشت.ميخواست دورشان بيندازد.زياد موافق اينطور بازيها نبود.گفتم كه كمي خشن بود.گاهي احساس ميكردم اشتباهي دختر به دنيا آمده ... ادامه دارد
خوب ديگه اينم از اين فعلا تا بعد ... .





 
 



 



 
٭ مرد آن است كه در كشاكش درد....................سنگ زيرين آسيا باشد
راستش اين خيلي توهم بزرگيه كه من بخوام به خودم اينجوري نگاه كنم ولي من اصلا دلم ميخواد به خودم اينجوري نگاه كنم هر كي هم حالش به هم بخوره خوب بذار بخوره.چه اهميتي داره؟ امروز من احساس كردم كه واقعا دوست دارم كايوت باشم.همون موجودي كه از گشنگي دلش ميخواد يه شترمرغ شكار كنه اما حتي اگه همه چيو درست انجام بده باز هم نميتونه.بالاخره از يه جايي يه چيزي در مياد و حالشو ميگيره.اين موجود واسه نماد مقاومت و تلاش و اميد و پيروزيه.اين موجود كه خيلي هم باهوشه موجوديه كه سرنوشتش كه همان شكار نكردنه رودرانر(roudrunner) رو نميپذيره و با هر بار شكست با اراده اي بيشتر دوباره دست به كار ميشه.درسته كه بايد ياد بگيريم چطور پيروز بشيم ولي قبل از اون بايد ياد بگيريم كه چطور تلاش كنيم و نااميد نشيم.در هر حال چيزايي كه ما ميخوايم ممكنه با يه بار تلاش به دست نيان.قيافه ي كايوت بعد از تسليم در برابر هر شكست مثل موقعي كه از بالاي پرتگاه پرت ميشه يا منتظر منفجر شدنه بمبه يا منتظر سقوط سنگ عظيميه كه روي سرش فرود مياد خيلي دل كباب كننده است اما وقتي دوباره شروع ميكنه به انجام يه كار جديد با اينكه همه ي ما ميدونيم اينبار هم شكست ميخوره اما ته دلمون ميگيم نه شايد اين بار برد.تلاش كايوت قابل تحسينه.به خاطر اينكه تمام چيزا عليه اونه.مثل نقاشيهايي كه واقعي ميشن و يا چيزاي واقعي كه نقاشي ميشن.كاش اونقد قدرت داشته باشم كه وقتي سرنوشت و تقدير عليه من بود تلاشو ادامه بدم.منم دلم ميخواد مثل كايوت تلاش كنم.يه دفه نميشه 10 تا پله رفت بالا اما شايد بشه پله پله اين 10 تا پله رو طي كرد.من مطمئنم.مرسي كايوت و مرسي كمپاني برادران وارنر به خاطر اين كارتون.«فلسفه ي بچه ها هم مثل خودشان بچگونه است» اينو نميدونم كي گفته.شايد هم اصلا كسي نگفته باشه اما من به ش اعتقاد دارم.اگه باور ندارين اين قسمت كايوتو يه بار ديگه بخونين.اگه هنوزم باور ندارين ديگه من نميدونم چي كار كنم.ولي خيلي زشته كه اين ترم كه اين همه درس خوندم معدلم خوب نشه.حالا من ميگم خوب نه يعني 17 18 من به خدا به 13 14 هم راضيم.با اين نمره هايي كه تا حالا گرفتم فكر نميكنم ... .اصلا بي خيال امروز به اندازه ي كافي به ش فكر كردم.ميدونين تنها اشكالش اينه كه وقتي درستو خوب خوندي و امتحانت هم خوب ميدي و نمره ت بد ميشه دقت كنين نميگم نمره تون خوب نميشه ميگم بد ميشه اونوقت خستگي تمام اون درس خوندنا تو بدنتون و روحتون ميمونه.
آقا من نميدونستم دانشجوهاي يك دانشكده حق ندارن از سايت دانشكده هاي ديگه استفاده كنن و همين باعث شد امروز يه دردسر واسه يكي درست كنم.من جدا آدم شومي هستم.از اولي كه اومدم دانشگاه پا تو هر كاري گذاشتم گند زدم توش رفته.چه ميشه كرد ديگه.تنها راهش اينه كه هر وقت به تون ميرسم 3 تا «لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم» بخونين و يك بار هم سوره ي ناس رو قرائت كرده و يه فوت دور خودتون بكنين و ادامه ش رو هم بدمين تو صورت من.البته يه كم راه خرافاتيه ولي همينه كه هست.اينم عجب برنامه اييه ها.ديرور پريروزا يكي از بچه ها اكيپمون اومد به من گفت باران اين بچه ها منو بيچاره كردن.هر كي به من ميرسه ميگه نوازنده تويي؟ من خودم فكر ميكنم اصلا مهم نيست كه هويت واقعي من چيه.چون من يه سري از مسائل شخصي و حتي درون گروهي بچه هامونو اينجا مينويسم بهتره طبق تجربيات قبلي معلوم نشه كي هستم.من يكي از بچه هاي متالورژي ورودي 80 دانشگاه پلي تكنيك(اميركبير) تهران هستم.كافي نيست؟به نظر من كه هست.
يه شبايي مثل ديشب دوست داشتم «شانگ فِي» باشم.راستي بازيشو وسط امتحانا تموم كردم.به امپراطوري چين رسيديم.برادر «ليوبِي» شد امپراطور چين.راستش من هميشه فكر ميكنم اين «ليوبي» و «شانگ فِي» و «گوان يو» از سردمداران بسيج و بسيجي در چين و به خاطر قدمت تاريخيشون در جهان بودن.البته اونا مخصوصا دو نفر آخر خيلي افراطي بودن.آخه من نميدونم با اون همه ريش چجوري ميجنگيدن.خلاصه تمام مكتب بسيج و بسيجي به اينا شبيهه.حتي توهماشون هم شبيه هم مثلا در يكي از قسمتاي «افسانه ي سه برادر» شانگ في قهرمانانه با 90 نفر مبارزه ميكنه و با وجود از بين بردن اون 90 نفر خودش هم شهيد اِ ببخشيد منظورم اينه كه كشته ميشه.در هر حال ديشب دوست داشتم شانگ في باشم.يا حداقل يه كيسه بوكش تو اطاقم داشتم كه تا ميتونستم با مشت ميكوبيدم.خوب بعضي وقتا آدم دلش ميخواد يكيو بزنه ديگه مثل بعضي وقتاي ديگه كه دوست دارم كه برم توي خيابون به يكي گير بدم كه بزنه درب و داغونم كنه.منم يه چيزيم ميشه ها.

امروز با حافظ بوديم.همه جا با هم رفتيم تا آخرش رسيديم به «شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان....» اينم فال جالبي بود.حافظ گفت بي خيال باشم.گفت بي خيال باشم و منتظر رحمت خدا.ميخواستم به ش بگم كه اين همه تو زندگيم بي خيال بودم تا حالا چه نتيجه اي واسه م داشته؟ غير از اين كه جدي نگيرنت و اوني كه تو دنيا خيلي دوسش داري به ت بگه تو سهل انگاري.چرا نميري به حرفي كه زدي عمل كني.شايد اگه قبلش اينقد بي خيال نبودم همه باورشون ميشد كه من تلاشمو كردم و فعلا نتيجه نداشته و دنبال يه فرصتم كه از يه جاي ديگه تلاش كنم.يا به اصطلاح دوستام برنگردن هر جوري دلشون خواست واسه م تصميم بگيرن بدون اينكه به خودم بگن.يا ... .البته ميدونم جواب حافظ چي بود واسه همين چيزي به ش گفتم.اونم برميگشت ميگفت كه حالا كه بي خيال نيستي كجا رو گرفتي كه قبلا نگرفته بودي؟حرف حساب جواب نداره.

توي دنيا هيچ كتابي نيست كه اندازه ي حافظ پيش مردمش ارج و قرب داشته باشه.خيلي پديده ي عجيبيه.افسانه هاي حماسي شايد اندازه ي شاهنامه تحويل گرفته بشن.اما نمونه ي حافظ هيچ جا نداريم.شايد علتش اين باشه كه اين كتاب يه كتاب درباره ي عشقه.درباره حس و قلبه اما توي دنيا اكثر كتابا يا مذهبي يا عقلين و من اينو اضافه ميكنم كه كتاباي عشقي خلوص حافظو ندارن.

يك نوع از همه چيز
«قسمت سوم»

در مورد هويت آن يك نفر هنوز شك دارم.احساس ميكنم آنقدر پرورانده ام كه تبديل به واقعيت شده است.بعد ميگويم آخر اين دكترها از كجا ميدانند؟در هر حال برايم عجيب است.آخرين چيزي كه از او به ياد دارم اشكهاي داغ او و آغوش تنگش بود.همان روزي كه با همه دعوا كردم.همان روز بالاي آن پارك.اسمش چه بود؟يادم نمي آيد.آنجا ؛ درست همانجا با همه دعوا كردم.آنجا ؛ درست همانجا همه ي خاطراتم با او آغاز ميشد و همانجا خاطراتم پايان ميافت.گاهي حس ميكردم آنجا مركز دنياست.مركزي كه بر دنيا محيط است.آنگاه بود كه دوباره خنده هايم شروع ميشد.همان خنده هايي كه مرا به حالت سرفه و خفگي مي انداخت و همه ي دواهاي سبز.سبز مثل آن موقع كه توي جوي افتاده بودم.جويي كه روزي پر از تركش بود و روزي پر از لجن.پريدن از روي آن جوي برايم نوعي بازيابي اعتماد به نفس بود.من ميپريدم.بدون ترس.بدون شكست.تا آن روز كه پريدم و سيمان طرف ديگر جوي شل بود و من توي جوي سقوط كردم.درست مثل همان موقع كه سقوط كردم.آن سقوط لعنتي.با لباسهاي خيس و لجني.چكه هاي آب به همراه لجن از سرورويم و از لباسهايم ميچكيدند.«مامان!افتادم تو جوب.».نگاهم كرد.«برو تو حموم.چند بار گفتم از روي جوب نپر.».چرا دعوايم كرد؟رفتم حمام.دوش را باز كردم و زير دوش ايستادم.با لباس و ساكت.مثل اولين بار بعد از «آن اتفاق» كه تنهايي رفتم حمام.دوش را باز كردم و زير آن ايستادم با لباس و ساكت.دنيا ديگر تاريك بود و من زودتر از موعد با آن كنار آمده بودم.مثل هميشه.تاريكي بعضي اوقات هم بد نبود.مثلا اشخاصي را كه نميخواستي ببيني نميديدي.اينطوري به تدريج فراموششون ميكردي.دقيقا «از دل برود هر آنكه از ديده رود» و رفت.بعد از آن اتفاق همه ي اهل خانه با من مهربان شدند.هر كاري داشتم انجام ميدادند.هر چيزي فراهم ميكردند.توجه بيش از حد.محصوصا مادرم.درست مثل وقتي كه داداشم بعد از آن موشكباران لعنتي يرقان گرفت.اول مدرسه را زده بودند.بغل دستي اش كشته شده بود.اول شوكه شد.بعد از كشيده ي مادرم گويا يرقان گرفت.مادرم به شدت از يرقان ميترسيد.پدرِ مادرم از يرقان مرده بود.همه ي كارهاي برادرم را ميكرد.چيزي كه هيچوقت نفهميدم اين بود كه كشته شدن بغل دستي آدم با موشك و تركش چه ربطي به گرفتن يرقان دارد.يا حتي كشيده ي مادرم.به اين فكر هم كه مي افتادم خنده ام ميگرفت.از همان خنده هاي بنفش كه با رنگ سبز قرصي،سبز كپسولي و سبز درد سروتهش هم مي آمد.اصلاً نميفهمم مگر خنديدن چه ايرادي داشت؟از نظر من ايرادي نداشت.يعني اگر ايرادي هم داشت تقصير من نبود.مثل راننده تاكسي كه كار ايراددار را بدون اينكه تقصير خودش باشد انجام داد.هر چقدر به پدر و مادرم التماس كردم كه كاري به كارش نداشته باشند قبول مكردند.وقتي توي دادگاه قاضي خطاب به او صحبت ميكرد و او را متهم خطاب ميكرد،چندشم ميشد.وقتي صداي بسته شدن دستبند را دور دستش شنيدم گريه ام گرفت.او خودش به قدر كافي بدبخت بود.كسي را از دست داده بود و غير از آن مرا هم به تاريكي فرستاده بود.روزي كه «آن اتفاق» افتادپسرش هم روي صندلي پشتي ماشين دراز كشيده بود و در شرف مرگ بود.براي همين چراغ قرمز نتوانست نگهش دارد.آمد.ترمز گرفت.جيغ ترمز.صورت گنگ و متعجب و وحشت زده؛ آخرين چيزي كه ديدم.مادرم و پدرم با بي رحمي برخورد كردند.او فرزندش را به خاطر جان من از دست داده بود و براي قيمت اين كار تنها دو چشم مرا گرفته بود.از نظر من بي انصافي بود.خودتان فكر كنيد.جان او در برابر دو چشم من.حالا من بيشتر ضرر كرده بودم يا او؟حتي كوچكتر از من بود.اگر باقي ماجرا را اضافه كنيم ميبينيم واقعاً بي انصافي است.زندان .ديه. خانواده ي بي سرپرست داغدار بدون درآمد.اگر مادرم به جاي زن راننده بود احتمالا مجبور ميشد يك دواي با عوارض جانبي انتخاب كند.مادرم زن مهرباني بود. ... ادامه دارد

اميدوارم جبران غيبت چند روزه شده باشه فعلا .... .





 
 



 



 
٭ ديروز يه پنجشنبه ي باور نكردني داشتم.يه روزي كه از اولين ساعتش تا آخرين ساعتش خيلي خوب بود.يه پنجشنبه ي رويايي بود.شايد ديگه هيچوقت يه همچين روزيو تجربه نكنم.لااقل نه حالا حالا ها.يه صبح عجيب.يه ناهار خوب يه امتحان عالي يه شب صميمي و خوب خيلي چيزاي ديگه كه نميگم.ديروز يه روز خيلي قشنگ و فراموش نشدني بود.خدايا شكرت.در هر حال من يه امتحان ديگه دارم كه هيچي نخوندم و وقتم هم زياد نيست فعلا تا يكشنبه خبري نيست مگه اينكه فردا يهو بزنه به سرم. ... .





 
 



 



 
٭ هر چي كردم ديگه نتونستم بشينم پشت كتاب.اومدم يه كم بنويسم.امروز يه چهارشنبه ي ابري برفي ديگه ست.هر كدوممون تو خونه ي خودش نشسته و ميزنه تو سروكله ي خودش و كتابا.امروز يه احساس بدي دارم.همه ش فكر ميكنم شيطان روحمو تسخير كرده.احتمالا نتيجه ي بحث ديروز با الهه ي بارانه.امروز كلي به ش سنگ زدم و ازش خواستم كمكم كنه.ازش خواستم راهنماييم كنه.ازش خواستم قبل از اينكه خطايي بكنم به م خبر بده نه اينكه وسط خلافم دستگيرم كنه.شايد انتظار زيادي باشه.اما خدايي كه من شناختم مهربونتر از اين حرفاست.خدايي كه امروز همه ش باش حرف زدم.توي قلب همه ي ما چيزي به اسم خدا وجود داره و نميتونيم انكارش كنيم.اينو همه مون ميدونيم.ممكنه در ظاهر خيلي حرفا بزنيم و خيلي بحثا رو گوش كنيم كه واسه خودمون اثباتش كنيم اما از اولشم ميدونيم هست و احتياجي به اثبات نداره.ما فقط خودمونو گول ميزنيم.يه روزايي مثل امروز كه دلم اين همه گرفته بايد بشينم درس بخونم چون فردا امتحان دارم.دلم ميخواست جلوي پنجره مينشستم و بارش برفو نگاه ميكردم.با خدا حرف ميزدم.يا حتي اگه ميشد راه ميرفتم.اما موقع امتحاناست.كاش زودتر يكشنبه ميشد تا اين لعنتيا تموم ميشدن.عجيب اينجاست كه وقتي تموم ميشن آدم حوصله ش سر ميره.امروز خيلي دلم واسه ش تنگ شده.شايد چون از پنجشنبه تا حالا نديدمش.شايد چون امروز يه چهارشنبه ي برفي ديگه توي خونه ست.شايد چون... .اصلا چه فرقي ميكنه علتش اين باشه.ممكنه هيچ كدوم هم نباشه.براي كسي كه وقتي تمام روز با همن بعدش خداحافظي ميكنن همون موقع دلش تنگ ميشه شايد اصلا دليل خاصي وجود نداشته باشه.به نظر من آدما نميتونن تنهايي كامل باشن.اگه ميتونستن كه آدم نبودن ميشدن خدا.آدما هميشه با هم كامل ميشن.ادامه ي داستانو ميتونين امشب بخونين.چون من الان درس دارم.خدايا كمكم كن.همه رو كمك كن. ... .





 
 



 



 
٭ خوب بعضي وقتا آدم ميخواد چرت و پرت بگه.اون موقعها هم احتياج به كسي داره كه گوش كنه.مگه نه؟مرسي كه گوش ميدي ولي توروخدا عصباني و ناراحت نشو.
يك نوع از همه چيز
«قسمت دوم»

... من هم مات و مبهوت اطرافم را نگاه ميكردم.تابلوهاي وارو شده.شيشه خورده ها.از همه مهمتر ساعت.ساعت روي زمين افتاده بود.يك ساعت قرمز جگري كه همشيه پنج دقيقه جلو بود.برش گرداندم.روي ساعت 11:30 دقيقه شكسته بود.زمان در ساعت 11:30 پنج دقيقه كمتر زنداني شده بود.من هم به گريه افتادم.گريه كردم.درست همانطور كه از شنيدن صداي بسته شدن دستبند دور دستهاي راننده گريه كردم.يادم نمي آيد كه روزي به خاطر بسته شدن در قفس يا خواندن پرنده اي در قفس گريه كرده باشم.اما دستبند و شيشه ي شكسته ي ساعت مرا به گريه انداختند.همانطور كه بعدها اينكه من با چشمهاي باز و بسته فقط تاريكي ميديدم برايم خنده دار بود.آنقدر ميخنديدم كه به سرفه و خفگي ميفتادم.آنوقت مرا به زور ميخواباندند و چيزي را كه من هميشه فكر ميكردم به رنگ سبز است به خوردم ميدادند.رنگ سبز قرصي.آنوقت بعد از آنكه بيدار ميشدم و به رنگ سبز قرصي مي انديشيدم گريه ميكردم.آنقدر گريه ميكردم كه به سرفه و خفگي ميفتادم.آنوقت دوباره مي آمدند.مرا به زور ميخواباندند و چيزي را كه من هميشه فكر ميكردم سبز است را به خوردم ميدادند.رنگ سبز غير قرصي.رنگ سبز كپسولي.انگار داروي گريه به رنگ سبز غير قرصي كپسولي از داروي خنده به رنگ سبز قرصي تلخ تر بود.اين تفكر برانگيز بود.ساكت به آن مي انديشيدم.ولي چيزي دستگيرم نميشد.براي همين بلند ميشدم و به سرعت ميدويدم.در تاريكي.به ديوار ميخوردم به در ميخوردم.به ديوارهاي گوشتي بزرگ و كوچك وبه درهاي گوشتي كوچك و بزرگ هم ميخوردم.هر بار زمين ميخوردم بلند ميشدم و باز ميدويدم.تا اينكه يك عالم گوشت روي من ميفتادند .چيز سبزي را به من فرو ميكردند به رنگ سبز درد.و من ميخوابيدم.زياد فرقي با هم نمي كردند.همه چيز و همه جا تاريك بود.بيشتر اوقات تاريكي براي كسي كه در تاريكي ست طبيعي به نظرم مي آمد.گفتم بيشتر اوقات؟به جايي رسيده بودم كه بعضي كلمات مفهوم خود را از دست داده بودند.بيشتر ،كمتر،مهربانتر،عاشق تر.كلمات مقايسه اي هيچ مفهومي نداشتند.حالا هم زياد ندارند.خوبتر نداريم.از نظرم همه چيز مطلق به نظر ميرسيد.صداي دكتر مرا لرزاند:«هنوز بيدار نشده؟»سعي كردم فرياد بزنم «نه!» ولي چيزي نميگذاشت فرياد بزنم.صداي يك پرستار.يك خانم.صداي شيريني داشت اما صداي او نميشد.صداي او نه شيرين بود نه نازك و نه كلفت.صداي خاصي بود.هميشه چيزهاي خيلي معمولي تبديل به يك چيز خاص ميشوند.خاصترين صداي دنيا را داشت.وقتي قدمهاي دكتر از در بيرون رفت راحت شدم.آرام دست دراز كردم و دست پرستار را گرفتم.او را به سمت خودم كشيدم و آرامتر در گوشش زمزمه كردم:«ميشه تا آماده ي باز كردن اينا نشدم بيدار نشم؟ميشه اينو به دكتر بگين؟»با همان صداي شيرين خنديد.قدمهايش دويدند و دهانش به دكتر گفت.طي اين سالها عادت كرده بودم اينطوري تصور كنم.اينطوري ببينم.فقط يك نوع قدم و يك نوع دهان و يك نوع از همه چيز وجود داشت.هماني كه من آخرين بار براي ديدنش،لمسشان كرده بودم.حتي يك نوع بوسه وجود داشت.بوسه اي كه جاي آن تا ابد روي گونه ميماند.هيچ وقت لبهايش را نبوسيدم.از اين كار خوشش نمي آمد.هر كس يك سليقه اي دارد ديگر نه؟قدمهاي پرستار برگشت.صداي شيرينش كه با لبخند توأم بود گفت:«دكتر گفت يه نفر بيش از شما مشتاقه.هر وقت آماده شديد بيدار شيد.راحت باشيد.» ... .ادامه دارد ...





 
 



 



 
٭ يك نوع از همه چيز
«قسمت يكم»

تقديم به س.م.
من هميشه سر نوشتم را همانگونه كه بود پذيرفته ام.از همان موقع كه در يك خانواده ي متوسط به دنيا آمدم تا حالا،همه ي اتفاقات زندگي ام را به سادگي پذيرفته ام.بعضي عقيده دارن كه اين ناشي از تنبلي من بوده و بعضي هم معتقدند كه علت آن سهل انگاري بوده است.آخر من به شدت تنبل و سهل انگارم.خودم هنوز مطمئن نيستم كه تنبلي و سهل انگاري باعث قبول سرنوشت شده اند يا قبول سرنوشت باعث تنبلي و سهل انگاري.اين از آن چيزهايي بود كه هرگز نفهميدم.هرگز هم سعي زيادي براي فهميدنش نكردم.زندگي من يك زندگي معمولي بود.يك زندگي ساده.البته نه يك زندگي مثل همه ي آدمهاي اطرافم.و هميشه قبول سرنوشت در گوشه و كنارش به چشم ميخورد.حتي وقتي «آن اتفاق» افتاد.وقتي كه خيلي از آدمها از اتفاقات شاده دچار تاثيرهاي رواني شديد ميشوند «آن اتفاق» ميتوانست به نابودي كامل آنها برسد.حتي در راه مملكت هم نبود كه جنبه ي اعتقادي داشته باشد.از نظر من سرنوشت باعثش شد.همينطور كه الان سرنوشت همه چيز را پيش ميبرد.يك صبح دل انگيز پاييزي «آن اتفاق» افتاد.دست هم را گرفته بوديم و از خيابان ميگذشتيم و خنده روي لبانمان بود.چراغ سبز عابر پياده هشدار عجيبي به ما ميداد.من در 20 سالگي بي خيال و راحت به فكر هيچ چيز نبودم.حتي آينده.روي خطهاي سفيد عابر پياده بازي ميكرديم. «سوختي».«مردي» .«كور شدي».دستم را در دستهايش گذاشته بودم و غمي در دلم نداشتم.صداي جيغ ترمز ماشيني را شنيديم.او را هل دادم.كنار خيابان به زمين افتاد.يك پيكان سفيد با يك خط نارنجي در وسط كاپوت.سعي كردم روي كاپوتش بپرم.پايم به سپر گرفت.صداي {شكستنش} را شنيدم.سرم به شدت به شيشه ي ماشين برخورد كرد.آخرين چيزي كه حس كردم اين بود؛سرم به شدت به شيشه ي ماشين برخورد كرد.آخرين چيزي كه ديدم صورت راننده بود.وحشت زده، گنگ، متعجب.راننده مرد خوشبختي بود.بعد از 14 سال هنوز آخرين چيزي است كه ديدم.شايد بايد ميمردم.آن وقت ديگر ديدن چهره ي راننده برايش خوشبختي به حساب نمي آمد.اما من نمردم.خيلي خنده دار است كه آدم زنده باشد و بداند آخرين چيزي كه ديده است چيست.خنده دار نيست؟من بارها و بارها به آن خنديدم.به همه چيز.تنها سلاح من شده بود خنده.سلاح بدي نبود.داروي بدي نبود.فقط كمي عوارض جانبي داشت.14 سال عمرم را بين آدمهايي زندگي كردم كه هر كدام سلاحي براي مبارزه انتخاب كرده بودند.هر كدام از جعبه ي دواها،دارويي را برداشته بودند كه عوارض جانبي داشت.آنها هم مجبور بودند بين آدمهايي زندگي كنند كه هر كدام سلاحي براي مبارزه انتخاب كرده بودند.مثل اسلحه هاي چوبي بچه ها.شمشير، كلت، مسلسل.حتي آر.پي.جي(RPG)صداي سوت آن موشك هنوز در گوشم ميپيچد.موشكي كه به مدرسه خورد.موشكي كه سر كوچه مان نزديك پل خورد و تمام جويهاي اطراف كوچه را پر از تركش هاي داغ و سوزنده كرد.مادرم دستم را ميكشيد كه زودتر به خانه برسيم.دلش بدجوري شور ميزد.من بستني در دستم داشتم.بستني آب شده تمام دستم را نوچ كرده بود.تمام راه مرا كشاند.شهر از گرما و شلوغي دست و پا ميزد.شوت موشك را شنيده بوديم.«آقا موشك كجا خورده؟».«نزديك پل سوم.».پل سوم يعني نزديك خانه ي ما.همه ش دو كوچه فاصله داشتيم.«پلو زدن؟»«نه دوتا كوچه اونورترو.» مادرم تقريبا از پا درآمد.مرا به شدت كشاند و من سعي ميكردم بستني آب شده را بخورم.نوچي آن دستم را زنداني كرده بود.مثل دستبند.همانهايي كه صداي بسته شدنش را دور دست راننده شنيدم.به خانه رسيديم.فقط خورده شيشه.تو حياط فقط خورده شيشه بود.تمام شيشه ها شكسته بود.مادرم هنوز مرا ميكشيد.من از دست بستني خسته شده بودم.از دست مادرم هم همينطور.وارد خانه شديم.مادرم برادرم را نگاه كرد.رنگش پريده بود.هيچي نميگفت.مادرم با تمام نيرويش كشيده اي به او زد.هر دو شروع به گريه كردند.من هم مات و مبهوت اطرافم را نگاه ميكردم. .... ادامه دارد ...





 
 



 



 
٭ به آكاردئونم نگاه كردم.امشب هم دلم ميخواد بزنم.چه ميشه كرد.رفتم.هوا خيلي سرد بود.اما من دوست داشتم بزنم.مثل هميشه با الهه ي ناز شروع كردم.توي كوچه پس كوچه ها ميگشتم و ميزدم.هوا اونقد سرد بود كه هيچكس به خودش اين زحمتو نميداد كه بياد پشت پنجره چه برسه به گوش دادن و پول و اين حرفا.اما من ميزدم.بعضي وقتا اصلا مهم نيست شنونده اي نداشته باشي.دلت ميخواد بزني.دلت ميخواد واسه دل خودت بزني.الهه ي ناز تموم شد.
...تو الهه ي نازي در بزمم نشين
من تورا وفادارم بيا كه جز اين
نباشد هنرم...
حالا يه آنهگ ديگه ولي چي؟

وقتي تو شب گم ميشدم ............. ستاره شب شكن نبود
ميون اين شب زده ها .............. كسي به فكر من نبود
وقتي تو شب گم ميشدم ............. هم خونه خواب گل ميديد
همسايه از خوشه ي خواب ........ سبد سبد خنده ميچيد
آوازخون كوچه ها ................ شعراشو از ياد برده بود
چراغا خوابيده بودن .............. شعله شونو باد برده بود
آخ اگه شب شيشه اي بود ......... گل به ستاره ميزدم
شكسته آينه ي شبو ................ نيزه ي خورشيد ميشدم
آخ اگه مرگ امون ميداد ........... دوباره باغ ميشدم
تو رگ يخ بسته ي شب .......... نبض چراغ ميشدم
وقتي تو شب گم ميشدم ...
آخ كه تو اقيانوس شب ........... سوختنمو كسي نديد
تو برزخ بيداد شب ............... كسي به دادم نرسيد
وقتي تو شب گم ميشدم ........... دلم ميخواست شعله بشم
رو سايه هاي يخ زده ............ دست نوازش بكشم
دلم ميخواست آشتي بدم .......... تگرگو با اقاقيا
خورشيد مهربونيو ............... مهمون كنم به خونه ها
آخ اگه مرگ تمون ميداد ...
وقتي تو شب گم ميشدم ...

خوب چه كار كنم دلم هوس اين آهنگو كرده بود.
... .








 
 



 



 
٭ دو دقيقه قبل

-آقا ببخشيد؟
-با مني؟
-بله آقا.با شمام.
-... ؟{اين يعني اين موجود با اين قيافه و تيريپ چه كاري با من داره؟}
-دانشجويي؟
-بله چطور؟
-گفتم چون حال منو بهتر ميفهمين.راستش منم دانشجوام.با يه دختري قرار دارم....{راستشو بخواين اين قسمتو بايد اساتيد مخ زني و اعمال مشابه نوشته و تجزيه و تحليل كنن وگرنه اگه من ميتونستم اينا رو بنويسم كه وضعم اين نبود حالا} اما پول تو جيبم نيست.اگه بشه يه 1000 تومن تا 2000 تومن به من بدين.
-.... .{تاثر ناگهاني و آني تحت تاثير مخ زني مذكور و همزمان دراز شدن گوشهاي طرف.}آقا من خودم هم از اين مشكلات گاهي داشتم اشكال نداره.بيا من 5000 تومن تو جيبمه 2000 تومنش مال تو.
-آقا آدرستو بگو من بيارم پس بدم.
-نه احتياجي نيست. ... .{اصرار به همراه احساس غرور و فردينيت به خاطر كمك به همنوع و از اينجور حرفا.}

دو دقيقه بعد
-آقا ببخشيد؟
-با مني؟
-بله آقا با شمام.
-بفرماييد؟
-دانشجويي؟
-بله چطور؟
-راستشو بخواين منم دانشجوام.دانشجوي همين دانشگاه.راستش ميخوام برگردم شهرستان عروسي خواهرمه (همراه با بغض و صداي سوزناك تا حد كباب شدن دل سنگ.)پول كم اوردم.كتابامو هم فروختم اما بازم كم دارم.شما هم كه توي اين دانشگاه هستين اگه بشه يه كمكي بم بكنين تا ميارم به تون پس ميدم. ... .{ادامه ي مخ زني به شيوه ي قبل}
-بفرما آقا من 7000 تومن دارم تو جيبم 3000 تومن ميدم به تو.نميخواد هم بياري تحويل بدي.حالا يه مشكلي واسه شما پيش اومده يه روزي اگه واسه يكي ديگه پيش اومد شما كمكش ميكنين. ... .{خطابه اي در اين كه جوانمردا بايد خيلي توپ باشن و اينكه توي اين دوره زمونه نايابه.}

البته طرف بعد از دادن اين پول و رفتن خودش نيز متوجه دراز شدن گوشاش نشد.خوب طبيعيه وسط خيابون كه آينه نيست كه آدم گوشاشو ببينه تازه آينه مخصوص كه اين چيزا رو نشون بده.

دو روز بعد
-آره آقا كار دانشجويي خيلي سخت پيدا ميشه طرف ميگه هفته اي 8 ساعت وقت بذار منم هفته اي 5000 تومن بت ميدم.
-آره خوب تو اين وضعيت فقري كه جوونا پيدا كردن مردم كلي به اين كارا نياز دارن.ميبيني گدا چقد تو سطح جامعه زياد شده؟
-... .{اين يعني تاييد همراه با اظهار فضل در مورد مسائل اقتصادي اجتماعي فرهنگي و مواردي از اين دست.}
-... .{اين يعني ادامه ي اظهار فضل و همين طور تاييد صحبتاي طرف مقابل.}
-مثلا چند روز پيشا من يه پسره ايو اين دوروبرا ديدم كه ميخواست با دوست دخترش بره بيرون.پول نداشت.بش كمك كردم اصلا روحم شاد شد.
- جدا احساس لذت بخشيه منم چند روز پيشا يه پسره رو ديدم كه تو دانشگاه خودمون بود و احتياج به پول داشت منم هيلي لذت بردم.

دي ديري ديري ديد ديري ديري{زنگ تلفن همراه(انگار چوب تو گوش آدم ميكنن!!!!!) كه همون آهنگ كارآگاه گجته}
سر هر دو برميگرده و همون پسره رو ميبينن كه داره ميگه:«داره كارم تموم ميشه خانوم.تا يه ساعت ديگه ميام خونه....بله؟...چشم.چيز ديگه اي نميخواي؟...قربونت باي.»
گامب{صداي برخورد كله ي هر دو نفر به ديوار}

دروس مهم:
درس ادبي:كسي را كه در بند بيني مخند كه روزي درافتي به پايش چو مور
درس اقتصادي:هر فعاليتي اقتصادي است حتي اگر عكس آن ثابت شود.
درس اجتماعي-روانشناختي:هر كسي كه از تلفن همراه استفاده ميكند دوروست.
درس دانشجويي:پول يه هقته كار دانشجويي برابر است با چهار دقيقه گدايي به شيوه هاي مختلف.
درس هنري:هنر نزد ايرانيان است و بس.
... .
..................................................................................................................
خوب ديگه آدم بعضي وقتا شاكي ميشه ديگه.بايد يه جوري با خودش كنار بياد.يه روز ممكنه ساكت بشينه تا هر چي خواستن بش بگن و خودشونو راحت كنن و خودشم از اين مساله اصلا ناراحت نشه.يه روز هم ممكنه كلي عصباني بشه ديگه.ديروز من نتونستم با خودم كنار بيام.خوب شايد اينطوري هم زياد درست نباشه مهم اينه كه يه چيزايي تو زندگي آدم هست كه چيزاي زياد خوبي هم نيست و آدم ميتونه تغييرشون بده.هر لحظه اي كه اراده كنه هم ميتونه تغييرشون بده.مثل همين چيز مزخرفي كه تو وجودم هست.بله همين زودرنجي مسخره اي كه دارم.اين چيزي كه الان ميدونم اينه كه من بايد بهتر بشم.هيچوقت نميشه كامل كامل بود اما ميشه خيلي به سمتش حركت كرد مگه نه؟در هر حال يه اتفاقايي افتاد و اين حرفا.بعضي وقتا آدما يادشون ميره كه چقد همديگه رو دوست دارن اما يه توصيه ايو از من داشته باشين.هروقت خواستين يكيو مجازات كنين بش بگين جرمش چيه.راستي كسي كاري واسه من سراغ نداره؟من به شدت ميخوام برم سر كار.خيلي در هم برهمه نه؟ خوب همينه كه هست. ... .





 
 



 



 
٭ آدم عجيبي بود.دوستش داشتم.برايم خيلي عجيب بود كه اين كارها را ميكرد.خيلي عوض شده بود.احساس ميكردم كه ديگر آني نيست كه من ميشناختم.هيچوقت اينقدر بي تفاوت به دوروبرش نديده بودمش.به گفته ي خودش مدتها بود كه پياده روي نكرده بود و پياده جايي نرفته بود.به نظرم زياد راحت نبود.منم اونقدرها را حت نبودم.تو اين چند سالي كه نديده بودمش به نظر خيلي عوض شده بود.وقتي با هم آشنا شديم سال اول دانشگاه بود.خيلي با استعداد بود.تو همه چي استعداد داشت و همه چيز را در سطح متوسط بلد بود.اگر وقتش را روي يك كاري ميگذاشت حتما تو آن كار اولين نفر بود.اما اعتقاد داشت آدم بايد از همه چي يك چيزهايي بداند.در حقيقت ميگفت آدم بايد از همه چي در حد متوسط بدونه.از همه عجيبتر اظهار نظرش در مورد آدما بود.يك بار كه با كسي حرف ميزد ميتوانست شخصيتش را به زبون ساده تجزيه و تحليل كند.اما هيچوقت هيچي نميگفت.تا لحظه اي كه ما حرفي را ميخواستيم به كسي بگوييم و ميگفت نگين بهتره.اوائل زياد به حرفش گوش نميداديم اما بعدا مجبور شديم گوش بديم.معدلش 13 14 بود.تو تيمهاي مختلف دانشكده و بعضا دانشگاه بازي ميكرد.توي اكثر نشريات دانشجويي هم كار ميكرد.موجودي نبود كه ازش سر درنياره.زياد درس نميخواند در حد متوسط.فقط يه عادت خيلي عجيب داشت.توي خيابان به هر چي گدا ميديد پول ميداد.به نظر من خيلي لردي هم كمك ميكرد.هر صندوق صدقاتي كه ميديد توش پول مينداخت.دخترهاي خودفروش كنار خيابان را كه ميديد باشون صحبت ميكرد.گفتم كه شخصيت خوانيش حرف نداشت.اگه ميفهميد به خاطر پول دست به اين كار ميزنند پول دو شب كارشان را بش ميداد و ميگفت امشب و فردا اين كارو نكن.واسه همين بيشتر اوقات پولي نداشت.مدتي از اول سال به همين منوال گذشت تا اينكه عاشق شد.دختري كه عاشقش شده بود هم دوستش داشت.چون جدا آدم دوست داشتني بود.دختره پول دار بود.خوشگل هم بود.واقعا دوستش داشت.بعد از چندين ماه كه از رابطه شون گذشت،تصميم به ازدواج گرفتند.البته اين چندين ماه چيزي در حدود يك سال و خرده اي بود.دختره هم قبول كرد.حتي خواستگاري هم رفت.پدر مادر دختره به خاطر بي پولي طرف مخالفت كردند.او هم يواش يواش از همه چي بريد و افتاد دنبال پول كه به عشقش برسد.طي چندين سال پول جمع كرد.كارهاي مختلفي كرد.از دانشگاه انصراف داد و بعدش ما شنيديم كه با دختره هم قطع رابطه كرده.خيلي عجيب بود.هميشه وقتي بش ميگفتيم كه يك چيزي را سفت ادامه بده ، ميگفت آدم نبايد توي يه چيزي پيشرفت كنه و توي بقيه چيزا درجا بزنه اما حالا دليل اصليش را كم كم ميفهمم.من هميشه فكر ميكنم اگه بش ميگفتن قهرمان ورزشي هم شو همين نتيحه را داشت.در هر حال امروز كه داشتيم تو خيابان راه ميرفتيم هيچي به هيچكس نميداد.نه گدا نه صندوق صدقه.دختراي خود فروش را كه اصلا نميديد.خيلي تغيير كرده بود.من براي تامين بودجه ي يك كار دانشجويي به شركتش مراجعه كردم.گفت ميخواد دوباره دانشگاهو از نرديك ببينه.با هم به طرف دانشگاه راه افتاديم.پياده.ميترسيدم در مورد آن دختر بپرسم.آمد دانشگاه و بودجه را تامين كرد.گفتم كه خيلي پولدار بود.همه ميشناختندش.با كار ما از نزديك آشنا شد.فهميد كه برايش سود دارد.قرار شد در ازاي اين كار سه نفر از دانشجوهاي پروژه را به صورت مجاني 6 ماه استخدام كند و بعد از 6 ماه استخدام كاملشان كند.ميدانست سود دارد.چند وقت بعد شنيديم كه پولدارترين آدم ايران است.مدتي بعد هم خبر ترورش را در روزنامه ها خوانديم.البته دو يه بار هم به عنوان ثروت بادآورده به دادگاه رفت كه تبرئه شد.بعد از مرگش چون وارثي نداشت تمام داراييش به نفع دولت ضبط شد.با آنهمه پولي كه داشت حدس زدن اين كه كي ترورش كرده زياد سخت نبود.وارثي كه نداشت اموالش به نفع دولت ضبط شد.

تمام شخصيتها خياليست و هر گونه شباهت احتمالي تصادفي ست.
«تنوع».امروز حالم از اين كلمه به هم ميخوره.من اصلا نميدونم چرا جمعه ها اينجوري ميشه.صبح با يه آف مزخرف شروع شد.داشتم اين همه مدت به حماقت خودم ميخنديدم كه دلم چقد براش تنگ شده.ولي تمام اون خنده ها باعث نشد كه دلتنگيم ذره اي كم بشه.پس ديگه نخنديدم.به بقيه اجازه ميدم به حماقت من بخندن اگه ميخوان.من امروز يه آف دريافت كردم كه گفته بود«محض تنوع امروز بهت زنگ نميزنم...» حالا من سعي كردم مثبت فكر كنم.گفتم شايد ميخواد با يه كاري فردا غافلگيرم كنه.ولي خدا رو چه ديديم شايد فردا هم اومدم با هم به حماقت من خنديدين.من فردا امتحان متون اسلامي دارم و يه كلمه هم نخوندم.مهمون هم داريم پس تا عصر از درس خبري نيست.من از عصر به بعد درس ميخونم.داشتك فكر ميكردم من هيچوقت فكر نكردم كه توي يه كارايي خودم و اون احتياج به تنوع داريم.خداحافظي روي پل كه هميشه انجامش ميديم.حتي روزايي كه به طور اجباري انجامش نداديم نگرانش بودم كه راحت رسيده خونه و غصه خوردم كه چرا همراش نبودم.آفهايي كه هر دفه آنلاين شدم گذاشتم.گفتن دوست دارم كه هميشه آخر آفهام بوده يا هميشه تو صحبتام بوده.به نظر من يه سري كارا رو نبايد اونقد پايين آورد كه به محض تنوع برسن.چهارشنبه ها.اصلا اين لغت تنوع يه جورايي حال منو به هم ميزنه منو ياد تهوع ميندازه.خوب چه ميشه كرد.ديگه نمينويسم وگرنه كار به جاهاي باريك ميكشه برم يه چرتي بزنم كه عصر بتونم راحت درس بخونم.روزايي كه همديگه رو نميديديم من اونقد دلم تنگ ميشد كه بعضي وقتا يه ميل بزرگ ممينوشتم و هم حال منو بهتر ميكرد و هم اونو خوشحال ميكرد.هر بار كه ميلامو چك ميكنم چشم انتظار اينم كه يه ميل ازش داشته باشم.اما ميدونين چند ماهه كه ميل نداشتم؟ حتي جواب ميلمو هم نداده.فقط تشكر كرد و گفت كه خيلي خوشحال شده.البته خداييشو بگم همينشم برام كافي بود.خيلي دوسش دارم.بم گفت محض تنوع ديگه توي آفهام اينو نگم.فكر نميكردم اين براش عادي شده باشه.بابا من دوسش دارم.من ميرم چون داره واقعا به جاهاي باريك ميكشه. ... .





 
 



 



 
٭ توي اين 24 ساعت كه من در شرايط فوق العاده قرار داشتم و با جون كندن سعي در افزايش دانش(بابا بي خيال!) خودم داشتم اتفاقات زيادي افتاده.ميتونم بگم يه جايي به اسم خوابگاه براي كسي كه يه كم خورده شيشه داشته باشه محل مناسبي براي زدن زيرآب و پخش حرفا و مطالبيه كه باعث دردسراي زيادي شده.ميخواين در مورد شب خاطره انگيزي كه گذروندم بدونين.راستش قبل از اينكه برم خوابگاه با مامانم حرفم شد.اين بچه آخرياي خونه هم بدجوري ننرن.آدم نميدونم چي بشون بگه.بعدش با همون عصانيت البته با همون عصبانيت كه نه،كمترش چون يه نفر تعديلم كرده بود راه افتاديم بريم خوابگاه.بعد از اينكه فهميدم امتحان نادرپور البته استاتيكش به شدت سخت بوده و همه رو بيچاره كرده(براي هر دو رشته البته!) رفتم خوابگاه.در بدو ورودم با استقبال گرمي مواجه شدم.آخه قرار بود 1:30 برم و خوب همچين دو ساعتي دير كرده بودم.نشستيم به درس خوندن.تا حدوداي 5 5:30 بعدش يه كم آهنگ گوش داديم رقصيديم.آدميرال سعيد كه ما به دعوت ايشون رفتيم خوابگاه كه معادلاتشونو پاس كنن - بنده خدا فكر ميكرد من ديگه يه چيزي تو مايه هاي لاپلاسي كسي باشم - رفتن يه گوشه كه دوره كنن بعد بيان من براشون مساله حل كنم.ما هم با آدميرال قلقلي در حرف زديم.البته در واقع ايشون حرف ميزد و ما گوش ميداديم.اين آدميرال وقتي تصميم گرفتن برن فضا هر چي منو حشمت بش گفتيم بيخيال شو بيا پايين مگه ميومد.صحنه:
من دارم يكي ميزنم تو سر خودم يكي هم تو سر كچل نيكوكار كه آدميرال قلقلي ميفرماين :« .... داشتم تو سالن تربيت بدني وزنه 100 كيلويي ميزدم نه اينكه فشار مياد به آدم داشتم داد ميزدم ...» و دوربين زوم ميكنه رو من و من با چشماي از حدقه دراومده به دوربين نگاه ميكنم.از ديد من حشمت و ميبينيم كه لبخندي شيطنت آميز گوشه ي لبشه.آهنگي در زمينه ميشنويم كه آروم آروم بلند ميشه « كرم نما فرودآ كه خانه خانه ي توست»
باور كنين اين آدميرال متوهم اين حرفا رو با صداقت خاصي تعريف ميكرد.برداشتهايي كه شما از اين حرفا ميتونين بكنين دو چيزه.1. من دوستام شبيه حسين رضازاده ميمونن.2.دوستاي من توي فضا و هنگام توهم خودشونو حسين رضا زاده ميدونن.
بعدش رفتيم سلف شام بخوريم.با آهنگ «دورنگي».رفتيم سلف و تو طول راه سعيد و نشسته در دود توهمي زدند خدا.داشتن در مورد يه موضوعي صحبت ميكردن.دوتاشون يه كاري كرده بودن و هر دوشونم ميگفتن برا يكي ديگه كرديم.منم ساكت گوش ميدادم.خلاصه اينا تا خود سلف اين توهم زدن و توي سلف و حتي بعد از بيرون اومدن.من نميدونم اصلا شب معادلات بايد اين كارا رو كرد.موقع خارج شدن از سلف پيشوا دلبر رو ديدم كه با دوستان مشغول خوردن شام بود.منو سعيد هم رفتيم روي يكي از ميزا و شروع به رقصيدن كرديم.بعدش هم ايشون 1000 تومن شاباش دادن كه ما طي اقدامي نمادين با برگردوندنش بر اين نكته اصرار ورزيديم كه ما صرفا از اين كار لذت برديم.البته تعداد انگشت شماري توي سلف اين صحنه هارو ديدن.خلاصه بگم كه دوستاي عزيز ما هم از ساعت برگشتن از سلف تا ساعت 11 به طور يك بند مشغول گفتن از ركبات عاليات و زيود بيشماري كه پا دادن يا ندادن و كلا چه زيودي در كار بوده هست و يا در دست اجراست.من بدبختم با اون همه دلهره نميتونستم از اين بحث جدا بشم به دو دليل.1. خودم هم از اين بحث خوشم ميومد.2. ممكن بود به عنوان خائن به دار آويخته بشم.ديگه دردسرتون ندم ما از ساعت 11:30 تا 3 درس خونديم و 3 رفتيم بخوابيم كه منو نشسته در دود تا 4 داشتيم حرف ميزديم.ديگه از اين اتفاقا نميفته يعني يه بار بيشتر فرصت حرف زدن پيدا نميشه بايد از اين فرصت حد اكثر استفاده رو كرد.خلاصه در مورد زخماي كهنه حرف زديم.تقريبا در مورد همهچي غير از معادلات.آخرش هم به اين نتيجه رسيدم كه اگه نمره م خوب هم نشد اشكالي نداره عوضش كلي حال كردم.البته به نظر خودم دوتا چيز ديشب اتفاق افتاد كه به شخصه كلي حال كردم.خيلي توپ بود.اينكه واسه امير دوتا تلفن بود كه من جوابشونو دادم.خيلي هيجان انگيز بود.خيلي دوست داشتم.مرسي به خاطر همه چي.البته كاش منم اونقدي كه تو واسه من موثري واسه ت موثر بودم.سعي خودمو بيشتر ميكنم.اما از امتحاني كه دادم بگم.به همه گفتم خوب دادم ولي راستش بازم يه كم ميترسم.احتمالا 12 بشم ديگه.بعدش بگم براتون كه اتفاقاي ديگه امروز با منگي و خواب آلودگي من همراه بود.من خواب خواب بودم.خدتونو بذارين جاي من ديگه.زندگي بدي نيست.فقط يه ضربه خورد تو سرم كه بيشتر از اينكه قدم انقد كوتاه و هيكلم اينقد نحيفه غصه بخورم.من يه برنامه هايي دارم ولي نميگم.امتحان معادلات هم تموم شد.واسه اينم دلهره داشتم.خيلي مسخره ست من عين بچه دبستانيا ميرم سر جلسه.كلي هم ميترسم البته تصحيح ميكنم عين دخترا نه دبستانيا.آخه هر چي فكر كردم ديدم من هيچوقت با ترس نرفتم سر جلسه.هميشه هر چقد لازم بوده به درس اهميت دادم.دستاورداي اين شبانه روز عجيب غريب كه من توش 2 ساعت خوابيدم اينا بود:
1.يك عدد ابرار هفتگي.خيلي حال كردم وقتي ديدم بچه هاي مهر دقيقا همون كادر با سردبيري علي ميرفتاح مينويسن.ياد مهر افتادم.ياد روزاي كنكور كه هر هفته به عشق مهر سر ميشد.مشكل از گير دادن به صدا و سيما شروع شد.نوشته هاي يوسف ميرشكاك، الف.ثاني ، برادران موسوي ،شبنم مير زين العابدين و نيك آهنگ كوثر و بعضث وقتا هم ابراهيم نبوي خدا بودن.بالاخره «كرگدن» يازگشت.اگه مهر دوست داشتين بگيرين بخونين اگه هم تا حالا نخوندين يه امتحاني بكنين.200 تومن بيشتر نيست و هر سه شنبه منتشر ميشه.منم از تو كمد امير دودرش كردم البته بش پس ميدم.
2.ياد گرفتم چطوره كه وقتي آدم 4 5 تا ليوان نسكافه و شيرقهوه ميخوره تا صبح خوابش نميبره حتي اگه من باشه و بخواد بخوابه.
3.ياد گرفتم چطور ميشه با يه دراكولا تو يه اتاق خوابيد و اتفاقي هم برات نيفته.البته خداييش دركولاي بي آزاري بود.
4.ياد گرفتم اگه يه بسته شكلات مارس رو بردي تو خوابگاه چطوري برش گردوني بيرون.
5.فهميدم كه درس بچه شهرستانيا چرا عموما بهتره.
6.ايضا در مورد خاله زنك بودن.
7.وقتي سفينه اوج ميگيره ديگه نميشه نشوندش جدا خيلي سخته.
8.كابينه ي توهم كه به رييس جمهور ارائه ميشه اونم بايد قبول كنه تازي مجلس هم بايد راي اعتماد بده.
و از همه مهمتر:
9.وقتي آدم دلش تنگ بشه به هر چيم پناه ببره هر چقدم سعي كنه از يادش بره بازم دلش تنگه.
..................................................................................................
مثل هميشه نشستيم تو تاكسي.بازم عقب.بش گفتم چرا ناراحتي.گفت پكرم.معادلاتو خوب ندادم.سعي كردم حال و هواشو عوض كنم.الان كه خداحافظي ميكرديم تا يه هفته من فقط ميتونستم زير پنجره ش آكاردئون بزنم.ديگه نميشد ديدش.دلم خيلي براش تنگ ميشد.باش حرف زدم.دوست داشتم يه چند درجه اي بچرخونمش.كاري كه خيلي سخت ميتونم انجامش بدم.ولي تلاشمو كردم.بوسيدمش.چرت و پرت گفتم.خنديدم.از ديشب براش گفتم جاهاي خنده دارش.ديگه نميدونستم چي كار بايد بكنم اما فكر كنم حالش خوب شد.دلم ميخواست امروز با هم راه بريم.دلم شور ميزد.البته شور كه نه در واقع دلم آشوب بود.كوله ام هم سنگين بود.خستگي ديشب رو تنم موند.اما نميشد در برابر پيشنهادي كه خودم ميخواستم بدم و اون پيش دستي كرد مقاومت كرد.منم خيلي خوشحال شدم.آسمون ابري جون ميده واسه پياده روي.مخصوصا با الهه ي باران.توي كوچه پس كوچه ها.خيلي هيجان انگيز بود.با اينكه دست همو نگرفته بوديم.اما ميتونستم راه برم.اصلا خسته نشدم.يعني تا وقتي كه بود.اگه با هم بوديم من تا صبح ميتونستم راه برم.اما خوب اينجا از لحاظ نرم افزاري نميشه اين كارو كرد.شب تو خيابون بنزو شيكان سبز زياده تازه علاوه بر اونا شب رو ها هستن.اما وقتي با اونم زياد از چيزي نميترسم.در هر حال بهترين لحظه هاي امروز پياده راه رفتنا بود.ابر و سرما و پياده روي با يه همراه كه پا به پات مياد و پا به پاش ميري و دوسش داري و دوست داره.يه همراه كه بهترين همراه دنياست.الهه ي باران ممنون.به خاطر همه چي.





 
 



 



 
٭ امروز وقت زيادي واسه نوشتن وبلاگ ندارم.راستش فردا امتحان معادلات دارم.خوندم.شايد بتونم بگم خيلي هم خوندم اما وقتي به سوالاي ترماي پيش نگاه كردم ديدم هيچي بلد نيستم.خيلي نااميد شدم.اما هنوز تا فردا خيلي مونده.كاش زودتر اينا رو نگاه ميكردم.من فكر ميكردم اگه از لاپلاس سوال بدن حتما حل ميكنم و سريها رو اصلا بلد نيستم.اما الان ميبينم سوالاي لاپلاسو بلد نيستم اما سريها رو ميتونم حل كنم.دارم ميرم يه جايي كه تا صبح درس بخونم و دسترسي به كامپيوتر هم نخواهم داشت.ديگه نميدونم چه كار كنم.گفتم اين وبلاگو بنويسم بعد برم.در مورد يه موضوعي هم تو سرم جرقه زده كه ميخوام بنويسم اما خودمو كنترل ميكنم.
اما در مورد مطالب قبل.طبق معمول از آخرش شروع ميكنيم.از حامد.حامد صفحه ي وبلاگ فضاييه واسه من كه هر چرت و پرتي كه ميخوام بنويسم و 100% قسمت نظرخواهيم يه فضا واسه شماست كه هر چي خواستي بنويسي.پس اصلا نگران نظراي بقيه نباش.مطمئن باش نظر تو هم به اندازه ي همون قلمبه سلمبه ها برام مهمه.حتي اينطوري بگم كه بعضي وقتا آدما قلمبه سلمبه مينويسن اما هيچي توشون نيست و بعضي وقتا هم خيلي ساده و صميمي مينويسن و كلي حرف توشه.مثلا فيلم «بوچ كسيدي و ساندنس كيد» و«sting» (كه البته در ايران به كلاهبرداري ترجمه شده) ديد؟ جرج روي هيل (كه يكي دو هفته پيش فوت كرد) توي اين دو تا فيلم به اندازه ي تمام فيلماي اينگمار برگمان نكته هاي فلسفي گفته ولي به زبون خودش و يه زبون ساده و راحت.در مورد خودممرسي بابت دعا.بازم دعام كن.اميدوارم همونطور كه ميگي نادرپور بدونه كه كي چي كارست.چون همونطور كه ميدوني اين بشر هر كاري ممكنه بكنه.در مورد نظر نيما هم راستش بحث من اصلا اين نبود كه چرا همه بش اهميت ميدن و به من نميدن.يا چيزي تو اين مايه ها.در كل منظورم اين بود كه اون خودشو يه جورايي تصميم گيرنده براي بقيه ميدونه و بقيه هم با رفتارشون خودشون اين توهمو براش ايجاد كردن و اينقد به اين توهم دامن زدن كه نميتونن ازش سرپيچي كنن.من هم هيچوقت از اين مساله عصبي نشدم ولي خوب الان تو دانشكده ميدونم كه بايد روي كي حساب كنم و روي كي حساب نكنم.بعضيا هستن كه نظراشون با يه حرف كوچيك برميگرده مثل«ن» با اينكه خيلي دوسش دارم ولي هيچوقت رو حرفش حساب نميكنم.راستي اين«ن» تو نيستيا چون حرف بعديش «ا» در واقع ميتونم بگم «نا» وگرنه شما هم واسه خيلي عزيزي حتي اگه 20 ترم مشروط بشم!!!!!! و اما الهه ي باران.كل ناراحتي منم به خاطر اين بود كه الان ميبينم جدا ممكنه نتونم به قولم عمل كنم.اين خيلي عذابم ميده.اينكه بعدش چه فكري درباره م ميكني.خوب ديگه من اينا رو گفتم.درضمن من دچار يه جور سرماخوردگي شدم كه عذابم ميده.داشت يادم ميرفت يه لينكي اضافه شده اينجا به اسم متهم.اين وبلاگ بسيار زيبا بود.من خيلي خوشم اومد.حتما يه سري بزنين و همه ي مطالبشو بخونين.آقا پويا قشنگ مينويسي.دستت درد نكنه.خوب من ديگه برم.خوش باشين.راستي اون تير دو يك سر طره كه خورده تو سرم هنوز جاش بدجوري درد ميكنه.نميدونم چرا اينقد خوابم مياد. ... .





 
 



 



 
٭ امتحان اول و خيلي چيزاي ديگه

سلام وبلاگ!
امروز خيلي دلم واسه وبلاگم تنگ شد.يعني از ديشب تا همين الان همش مشغول دلتنگيدن بودن.ديشب موقعي كه رفتم بخوابم اونقد چيزاي مختلف اومد تو ذهنم كه نتونستم بخوابم.خدا ميدونه چند ساعت با خودم كلنجار رفتم تا خوابيدم.ديشب همه چيزايي كه ميتونست در شرايط مختلف بياد تو ذهنم اومد تو ذهنم نشست.از ماليخوليا هاي عجيب غريب گرفته تا روزاي آينده.در هر حال اونچه كه مسلمه فقط دو سه ساعت خوابيدم صبحم بلند شدم دوشي و اصلاحاتي و اينا و رفتم دانشگاه.راستش زياد دلم روشن نبود و شور ميزد.در هر حال سعي كردم به روي خودم نيارم.سر جلسه هم سعي كردم تمام فكرمو مشغول امتحان كنم و نتيجه ش يه امتحان عجيب شد.براي كسايي كه توي دانشكده ماي درس نميخونن توضيح ميدم كه استاد نادرپور توي دانشكده ي ما دو درس استاتيك و مقاومت مصالح رو ارائه ميدن.ايشون كه به نظر من از نظر بنيه علمي و انتقال مطلب و استفاده از كامپيوتر(يه بار سر كلاس ايشون فرمودن وقتي ميگن رايانه انگار چوب تو گوشم!!!!!! ميكنن البته من كه ميدونم منظورشون چي بود ولي ...) بايد استاد نمونه ي كشور باشن امتحان دو درسو كاملا با يه سبك ميگيرن.ايشون 10 جعبه (box!!!! اينم از اوناست كه چوب ....) در اختيار دانشجو قرار ميدن و شما بايد جواب هر مساله رو توي اين جعبه ها قرار بدين با حد اكثر خطاي 1% و اونوقت نمره به صورت 0 و 1 به اين جعبه ها داده ميشه.اگه درست باشه 2 نمره واگه نه 0 نمره تعلق ميگيره.عددهاي هر نفر هم با بقيه فرق ميكنه.خلاصه سيستم قشنگيه ولي پدر آدمو درمياره.خلاصه من 10 تا جعبه رو پر كردم يه بار ديگه هم چك كردم.از اين 10 جعبه ميدونم 3 تاش غلطه.يكي تبديل واحد داشت و من اين كارو نكردم.يكي هم بايد يه x=3 رو در يه تابعي جواب ميگرفتيم و من 3 و خورده اي دراوردم.تا اونجايي كه يادمه بايد خطاش بيشتر از 1% بشه.ديگه اينكه يكيو هم كه به كل اشتباه دراوردم.ولي 7تاشو درست نوشتم.اما ترم پيش بعد از امتحان استاتيك هم فكر ميكردم 18 ميشم و شدم 12.يه مثبت هم به خاطر استفاده ي خوب از ماشين حساب گرفتم.(خانوم كوچولو راستي الان فهميدم به جاي 6تا 7تاشو درست نوشتم).خلاصه خواب بعد از ظهر خيلي كمكم كرد.نميدونين چه آدم مزخرف و غير قابل تحملي شده بودم.آخه آدم با دو ترم مشروطي اصلا اعتماد به نفس امتحانو نداره حتي اگه خيلي خونده باشه.(البته خودم ميدونم بهانه بود)خلاصه همه چي خيلي بد بود تا ....
راه افتاديم.هر جوابي كه هر كي ميداد عين يه تير يك سر طره ميخورد تو سرم.حتي به خودم زحمت اينو نميدادم كه فكر كنم شايد غلط بگن.حالم زياد خوب نبود.دوست داشتم از جو امتحان نجات پيدا كنم.توي دلم التماسشون ميكردم كه در مورد امتحان حرف نزنن.اما حرف ميزدن.منم زجر ميكشيدم.رفتم دنبال اون گل كه شايد اون امتحانشو خوب داده باشه و جرقه هاش به منم سرايت كنه.اما نبود.گقتن با ليلا رفته.حالا طرف يه جوري گفت ليلا انگار من و ليلا 10 سال با هم تيليت زده بوديم.رفتيم نهار بخوريم.بعد از مدتها باد در موهايش و خانوم گراميشون هم بامون اومده بودن.بعضي وقتا جدا تحملشون مخصوصا خانوم گراميشون برام سخته.از آدمايي كه فكر كنن عقل كلن و بقيه هم اينقد بشون اهميت بدن كه اين عقل كليشون به خودشون ثابت بشه بدم مياد.ميدونين ما يه عده دختر پسريم كه همه با هم دوستيم.حدود 7-8 تا پسر و حدود 3-4 تا دختر.و اين دختر هميشه طوري رفتار ميكنه و بقيه(چه دختر چه پسر) طوري باش برخورد ميكنن كه انگار نه انگار كه همه اجازه ي تصميم گيري دارن.خلاصه رفتيم بوفالو.خورديم و من هنوز از جو امتحان خارج نشده بودم.تا از همه خداحافظي كرديم و به سمت ميدون وليعصر راه افتاديم كه بريم خونه.

هوا ابري بود.بيخوابي ديشب خيلي خسته م كرده بود.امتحان هم همه ي نيروهامو ازم گرفته بود.دستمو گرفته بود اما من نميتونستم از نگاه كردن به زمين فرار كنم.اين عادت بچگيمه.اگه حالم خوب نباشه سرمو ميندازم پايين و به نوك كفشام خيره ميشم.بم گفت نگران نباشم.بم گفت مطمئنه كه نمره ي من از خودش بيشتر ميشه.اما براي من كه ديگه عادت كرده بودم واقعيتا رو ببينم هيچ تاثيري نداشت.نگران بودم.ميترسيدم.دلم ميخواست اقلا به خودم ثابت بشه كه ميتونم آدم بزرگي باشم.درسته كه من خيلي وقتا درس خوندنو جز بزرگي آدما نميدونم اما قضيه اينه كه بايد بعضي وقتا واسه اينكه ثابت كني آدم بزرگي هستي (حتي به خودت) بايد يه سري معياراي بقيه رو هم در نظر بگيري.هدفا هميشه معياراي متفاوتي دارن.هدفاي بزرگ هم رنجاي بيشتري دارن.منم دنبال اين بودم.با هم شروع كرديم مساله ها رو دوره كردن و من به اين نتيجه رسيدم كه از 10 تا حداكثر 6 تا رو درست نوشتم.تازه اگه محاسباتم درست ميبود.بنابراين طبق تجربه ي ترم پيشم كه فكر ميكردم 18 بشم و 12 شدم فكر ميكردم الان كه فكر ميكنم 12 ميشم احتمالا ميفتم.اين خيلي عذاب آوره واسه يه دو ترم مشروطي كه در ترم سوم دانشگاهش يه درسو هم بيفته.چيزي كه قرار بود تكرار نشه.در هر حال شروع كرد به دلداري دادنم.از هر راهي وارد شد.دستمو گرفت.بوسيدم.واسه م حرف زد از همه چي بلكه من يادم بره.من هم سعي كردم بش كمك كنم.يعني سعي كردم از يادم بره.براش از يه وبلاگ حرف زدم كه ديشب خوندم.ميتونست مثل هميشه بگه شب امتحان نشستي وبلاگ خوندي و اونوقت من كاملا فرو ميريختم اما هيچي نگفت.گوش داد.خنديد.تعجب كرد.وقتي با دقت به حرفام گوش ميده خيلي دوسش دارم.بعد سوار تاكسي شديم.خدا دوسمون داشت چون عقب نشستيم.اونقد تو چشماش خنده و شادي و جرقه بود كه نتونستم ديگه غصه بخورم.همه ش فكر ميكردم كه تا وقتي با هم باشيم اينجوريم وقتي جدا شيم بازم غصه ميخورم.اما ديگه نميتونستم غصه بخورم.اونقد با چشماش خنديد و اونقد اون «كار» و انجام داد كه تمام غصه هاي دلمو شست.بعدش ضربان يه قلب بدون غصه رو لمس كرد.فكر كنم كسي نتونه با لمس كردن بفهمه كه قلب كسي غصه داره يا نه.بم گفت دوسم داره.كاراي ساده اي انجام داد اما تاثيرش خيلي بيشتر از اين حرفا بود.برام يه پاكت كوچيك نوشيدني مناسب خريد كه تو خونه هم غصه نخورم.چيزي كه خودم فكر ميكردم نتونم.فكر ميكرد كه من دارم الكي از خودم شادي نشون ميدم.ازم خواست قسم بخورم منم خوردم.چون تو اون لحظه واقعا هيچ غمي تو دلم نبود.هيچي نميتونست تو اون لحظه چيزيو خراب كنه.من جدا هيچ غصه اي نداشتم.با هم تا پل رفتيم.دوست نداشتم زود ازش جدا شم اما خيلي خسته بودم.بيخوابي و امتحان تمام نيرومو تحليل برده بود.روي پل موقع خداحافظي يه كاري كرديم كه خودمون شاكي شديم و نيروهاي ويژه رو صدا كرديم.بعد خداحافظي.اون امروز بهترين كاريو كه ميتونست انجام داد.ازش متشكرم.به خاطر همه چي.به خاطر تمام غصه هايي كه با حوصله و يكي يكي از روي دوشم گذاشت پايين.اين خيلي خوبه كه آدم يه زندگي زنده داشته باشه.دلم ميخواست بغلش كنم و ببوسمش اما اينجا سرزمين عجايب من و سرزمين لعنتي آفتابي اونه و اين كارا خيلي كاراي بد بديه و نبايد اين كارو انجام داد.در هر حال اون رفت و يه روز ديگه هم ما از هم جدا شديم تا منتظر بشينيم و ببينيم فردا چي ميشه.اين فرداهايي كه ما به اميدشون ميشينيم و سعي ميكنيم با امروزمون روشنترش كنم.خدا امروز به من نگاه ميكرد و دوسم داشت و من كنارم كسيو داشتم كه غصه هامو يكي يكي از دلم كشيد بيرون و منو راحت كرد.

از ميدون قدس كه سوار تاكسي شدم يه راست اوردم دم خونه خيلي توپ بود راننده ش.به نظرم يه فرشته بود خيلي آقاي جالبي بود.يه پيرمرد بود.يه تاكسي بود كه ميخواست هر كسيو از هرجايي تو خيابون سوار كنه و ببره ونك بعدش هم كردستان پل گيشا.كرايه ش هم كمتر از همه بود.كلاً 300 تومن از من گرفت و بعدش چون به جاي خود كردستان از آزادگان اومد پايين منو دم خونه مون پياده كرد.خدا منو دوست داشت چون واقعا خسته بودم.كرايه ي 100 تومني رو 75 تومن ميگرفت و تازه يه آقاهه بش 50 تومن داد اونم حرفي نزد.دوسش داشتم.دعاش ميكنم.خدايا اون پيرمردو حفظ كن و سالم نگهش دار.از همه ي كسايي كه اين نوشته ها رو ميخونن درخواست عاجزانه دارم كه اول اون پيرمرد و بعدش منو خيلي دعا كنن.دعا كنين.همه دعا كنين كه اين امتحان پاس شه.خدايا همه ي دانشجويانو از مشروطي و افتادگي حفظ بفرما.الهي آمين.خدايا يه خواهش ديگه هم دارم.هموني كه هر شب بت ميگم.ميدوني كه من نميتونم اين يكيو تحمل كنم.ميدونم كه اونقد مهربوني كه نميذاري سرم بياد.كمكم كن خدا كه به اندازه ي كافي قوي و بزرگ باشم. ... .





 
 



 



 
٭ آكاردئونمو برداشتم و دوباره تو كوچه هاي تاريك شب قدم برداشتم.يه جور نگراني تو تمام وجودم نشسته.نميتوانستم هيچ كاري بكنم مگر اينكه در شهر راه بيفتم و توي كوچه ها بزنم و بگذرم.بعد از الهه ي ناز اول فاز عوض شد و من شروع به زدن يه آهنگ جديد كردم.آهنگي كه حالا نزده بودم.اصلا تمرينش نكرده بودم.يه دفعه انگار بم الهام شد و من شروع به زدنش كردم:
اي كه بي تو خودمو تك وتنها ميبينم
هر جا كه پا ميذارم تو رو اونجا ميبينم
.... .
و زدم و رفتم.گاهي كسي از پنجره اي برام پولي ميندازه و من بدون هيچ تامل و حتي بدون اينكه ببينم چقدر است برميدارم.سرم درد گرفت.به نظرم تب كرده ام.هر وقت تب ميكنم ياد اون كارتونه ميفتم كه يه نقاش يه برگ رو ديوار كشيد تا يه دختريو از مرگ نجات بده و خودش مرد.اون نقاش قشنگترين نقاشي خودشو كشيد.اما من هيچوقت تو خودم اونقد هنر نميبينم كه مثل اون نقاشي بكشم.راستش يه كم قبلترا من خيلي به همه كمك ميكردم.قبل از اينكه بگن ميفهميدم حالشون خوبه يا بد و بيشتر اوقات هم ميفهميدم كه از چي ناراحتن.شايد يه استعداد خداداد بود.اون موقع دلم از مهر پر بود.مهر به همه چي اما الان اون استعدادو از دست دادم.نميدونم شايد اون موقع دنيام كوچيك بود شايدم به خاطر اون همه نفرتيه كه يه روزي تو دلم نشست و مثل خوره روحمو خورد.تا اينكه يه آسمون ابري و باروني نجاتم داد.نميدونم.الان از اون نفرت چيز زيادي باقي نمونده جز اينكه بعضي وقتا ميادوتمام روحمو خسته ميكنه.مثل الان.نميدونم چرا بعضي وقتا بدترين موقعو انتخاب ميكنه.درست شب امتحان مقاومت مصالح اونم با استادي مثل نادرپور.امتحاني كه فقط به دقت احتياج داره و نه هيچ چيز ديگه اما من دلم شور ميزنه و در همين ساعتي كه دارم مينويسم كسيو ندارم كه باش حرف بزنم و بم دلداري بده.اين ترم يكي از حساسترين ترماي منه.من دلم ميخواد نمره هام خوب بشه.بايد بهترين نتيجه رو توي اين سه ترم بگيرم چون هم درس خوندم هم بعضي از دوستامو به خاطر اين مساله از دست دادم.راستش ارزش رفاقت از نظر من خيلي بيشتر از درسه و توي ترماي پيش اين مساله باعث نتيجه گيري خوبي نشد.حالا يه عده ميخوان بپرسن چي داري ميگي؟ اما من خودم ميدونم دارم چي ميگم و اصلا هم نميخوام در موردشون صحبت كنم اما اين ترم شرايط خيلي فرق ميكنه.من اين ترم اصلا تو حاشيه (به سبك بازيكناي خوب فوتبال) نبودم.درسمو خوندم به يه سري كاراي شخصي رسيدم كه نمونه ش همين وبلاگ بود.اون وبلاگ حقيقت و بعدش كه اين.كوچه ها داره يواش يواش خسته م ميكنه.انگار نه انگار اينجا خاك خودمه.دارم احساس غربت ميكنم:
پرسه در خاك غريب پرسه ي بي انتهاست
هم نشين غربتم زادگاه من كجاست؟
... .

اجساس ميكنم دارم ناشكري ميكنم.خدايا به حاطر همه چي ممنون.تو تمام چيزا رو عوض كردي.درست از همون روزي كه من كنار كارون بت قول دادم كه كسيو سرخود مجازات نكنم تو هم به من كمك كردي.نميدونم چه كار بايد بكنم.من هنوزم به شيوه ي خودم تورو ستايش ميكنم.همونجوري و كاملا از روي صداقت.يواشكي و تو دل شبايي كه تنهام و تو تختم بات حرف ميزنم.يا اون شبايي كه اون نفرت لعنتي سراغم مياد و من گريه ميكنم و ازت ميخوام منو ببخشي.به خاطر تمام ناجوانمرديهايي كه در حق ديگران كردم.به خاطر همه ي اون مجازاتايي كه خودم براشون در نظر ميگرفتم و خودم اجرا ميكردم.به خاطر نفرتي كه توي دلشون كاشتم.به خاطر همه چي.نميدونم شايد هم الان ديگه بخشيده شدم.من زندگيو دوست دارم.به نظر من زندگي زميني به اندازه ي زندگي جاويد مقدسه و حتي ارزشش بيشتره چون يه بار بيشتر اتفاق نميفته و هر لحظه ش هم يه بار بيشتر پيش نمياد.درسته كه لحظه هاي زياديو از دست دادم اما لحظه هاي زيادي هم هست كه هنوز نيومده و من ميتونم به اونا فكر كنم.شايد يه فرصتايي پيش بياد كه بتونم همه چيو جبران كنم.در هر حال ميدونم كه الان تنها نيستم و الهه ي بارانم كنارمه ميتونيم خيلي به هم كمك كنيم:
اگه مديون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره كه منو دادي نشونم
... .





 
 



 



 
٭ دوتا مطلب هست واسه مطالب ديروز.قبل از همه از همه ي اونايي كه نظر دادن تشكر ميكنم.راستش در مورد مطلب اول كه در مورد ازدواج و اين حرفا بود فكر ميكنم من درست منظورم رو نفهموندم.من نه ازدواج با عشق رو تاييد كردم و نه رد كردم و همينطور در مورد ازدواج با عقل.من فقط ميخواستم بر يك صفتايي تو وجود ما ايرانيها اشاره كنم.و اصلا نه منظورم خانواده اي بود و نه چيزي.البته علت انتخاب ازدواج به اين علت بود كه موارد مشابهشو زياد از نزديك ديده بودم.هر چند نظر شخصي من اينه كه ازدواج يك مساله ي همه جانبه ست.بايد همه چيو در نظر گرفت.اما اگر به همراه اين همه چي كه در نظر گرفته ميشه عشق هم وجود داشته باشه.علاقه هم وجود داشته باشه.و سهم علاقه بيشتر باشه.اگه يه وقت مشكلي پيش اومد ميشه يه جورايي بهتر حلش كرد.وگرنه مادر من هميشه و همه جا ميگه كه با عقل ازدواج كرده.هر چند من مطمئنم كه بابامو خيلي دوست داره و حتما داشته.در هر حال نظر من اينه كه اگه عشق وجود داشته باشه آدما راحت تر مشكلاتشونو حل ميكنن و بهتر ميتونن در كنار هم توي زندگي قدم بردارن.اين صرفا نظر منه.در مورد مطلب دوم ديروز.خودم با تشكر از لطف شما.استعداد از خودتونه.اين دوست عزيز وبلاگ بسيار زيبايي دارن كه اخبار دانشكده رو مينويسه و چيزاي ديگه كه وبلاگش جدا از قشنگترين وبلاگهاييه كه من تا به حال رفتم.از دست ندين.توي لينكهام هم همون گاوه ست! البته ايشون تازه پي به توانايي بچه هاي دانشكده در نوشتن دارن و در طول يك سال فعاليت در شوراي صنفي خبرنامه هاي شورا رو بدون كمك كسي در مياوردن كه راستش يه كمي به ماها برخورد اما خوب خودش پسر خوبيه.مجيد جان دلبندم خيلي دوست داريم ما.كدو قلقلي جان منم از اول عمرم در خانواده اي قرمز به دنيا آمدم.راستش منم پرسپوليسيم.استقلاليها هم جمعه شانس اوردن اگه تير دروازه نبود ... .(در اين مورد كسي لطفا كل كل نكنه!) و اما در مورد همسايه ها و رنگ سياهشون.هر كسي اجازه داره هر رنگيو دوست داشته باشه اما اجازه نداره چيزيو به كسي تحميل كنه و من ميدونم كه ما آدماي شاد و رنگي هستيم و از رنگاي سياه دوري ميكنيم حتي اگه بخوان به زور به مون تحميلش كنن مبارزه ميكنيم.توي جامعه ي ما افسردگي و غم موج ميزنه.من دلم نميخواد وبلاگم زياد تاريك باشه.البته خوب بالاخره يه روزايي آدم ناراحته اما كلا دوست ندارم كه آدم غمگيني باشم.دوست دارم جامعه مون شاد باشه.متاسفانه به علت رفتار خاص من و اشتياق به نشان داد شادي و انتقال اون به ديگران حرفاي زيادي در مورد من زده ميشه مثل سبكسري، ديوانگي (واي من چقد اين صفتو دوست داره) و كلا منو روي هم رفته آدم جدي نميدونن.راستش اوائل زياد برام مهم نبود اما الان يه جوري شده كه هيچكس روي هيچ حرفي از من حساب نميكنه و اين مساله يه كم دردآوره.خوب اما نظر زيبايي كه الهه باران عزيزم برام گذاشته الهه ي باران منم خيلي دوست دارم.بدون هيچ شرحي نظرشو بخونين:

همه چيز از يه روز ابرى بهار شروع شد .
الاهه ى باران فصل بهار دوباره متولد شده بود . مهربون تر و سخاوتمند تر از هر سال .من خسته بودم . نميخواستم به آسمون نگاه کنم .ولى اون باران رو دوباره به يادم آورد .
و مجبورم کرد تا دوباره همه چيزو باور کنم . قشنگ ترين باران فصل بهار رو به من هديه داد .اما من مى ترسيدم . نميخواستم بپذيرمش ؛ بهش التماس کردم . گفتم که من لياقتشو ندارم ، گفتم از خورشيد متنفرم ، اگر به آسمون نگاه کنم فقط اونو ميبينم که داره همه چيزو ميسوزونه ،گفتم من هيچ چيز نميخوام حتى بارانو. . .
الاهه ى باران همه چيزو مى دونست . حرف منو باور نکرد . من يه بار ديگه چشمامو با ترس باز کردم و تو رو ديدم . يه ديوونه ى قشنگ که قلب آبيش پر از نفرت شده بود و نا اميدانه به يه گم شده دل بسته بود تا نجاتش بده. گم شده اى که مى ترسيد . گم شده اى که زنجيرهاى سنگينى رو که به دستو پاش بسته شده بودندرو خسته و بى رمق همه جا به دوش مى کشيد . گمشده زنجير ها رو به اون ديوونه ى قشنگ نشون داد .و اون ديوونه همه چيزو ديد ؛ دنياى تاريکى رو ديد که دور تا دورش ديوارهاى سنگى کشيده شده بود. و شونه هاى بى رمقى رو ديد که زير آفتاب اين سرزمين لعنتى داشت خم ميشد . اما اون نترسيد . براي اون مهم نبود اگه اون ديوار ها سخت تر از اونى بودن که شکسته بشن . اون ميتونست براشون در بسازه . و شونه هاشو جلو آورد تا مقدارى از سنگينى اون زنجيرها رو به دوش بکشه . . .
و ما يه دنياي قشنگ ساختيم . يه دنياى آبى و ابرى براي دوست داشتن ، براى زندگى کردن . دنيايى که آسمونش آفتابى نيست . دنيايى که پر از گلهاى صورتيه . قرمز نيستند تا کليشه اى و تکرارى باشن . سفيد هم نيستن تا سرد بى روح باشن . اونها صورتى ان .
همه چيز از يه روز ابرى بهار شروع شد … و حالا زمستونه . من يه چيز جديد تو زندگيم ياد گرفتم ، خدت يادم دادى ؛ هر قدر که خسته باشى ، هرقدر که نا اميدو گمشده باشى ، توي ين دنياى تاريکو آفتابى هنوز يه جاى ابرى و قشنگ براي دوست داشتن وجود داره . دنياى کوچيکى که ما باهم ساختيم وحالا خيلى بزرگ شده . اونقدربزرگ که حتى ميتونيم با بقيه تقسيمش کنيم .
خيلى دوست دارم .


دنياي ما حالا به قلب آدماي ديگه اي راه پيدا كرده.ديگه هيچكس اونقدرا دلش نميخواد غصه بخوره.آدمايي كه من خودم هيچ فكرشو نميكردم.در هر حال من خوشحالم.
از صبح تا حالا هم هيچي درس نخوندم.بيچاره شدم.فردا هم امتحان دارم.خوش باشين شايد شب هم يه چيزي نوشتم.همه خوش باشن. ... .





 
 



 



 
٭ داشتم به يه چيزايي فكر ميكردم.چند روز پيشا خدا منو يا بهتره بگم ما رو از يه دردسر خيلي بزرگ نجات داد.اين نجات طوري بود كه كاملا معجزه آسا محسوب ميشد.در هر حال خدا نجاتمون داد.از اون روز دارم فكر ميكنم واقعاً خدا چرا نجاتمون داد.ميدونين براي كسي كه فكر ميكنه خدا همه رو دوست داره و خيلي دوست داره اونقد كه اگه ازش بخواي ميبخشدت در هر شرايطي ازش بخواي ميبخشدت اين ترديد خيلي سخت و كشنده است.منم خيلي زجر كشيدم.ديشب بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه خدا هنوز حيلي دوسم داره.راستش داشتم فكر ميكردم كه ممكنه خدا براي اين نجاتم داده كه هر چي بيشتر در چيزاي بد فرو برم.اما خدا همه ي انسانها رو خيلي دوست داره.هيچوقت فكر نميكردم كه خواننده اي داشته باشم و ديشب بعد از خوندن نظرا خوشحال شدم و از همين جا از همه تشكر ميكنم از نيكنام و «پري» خانم (احتمالا) و ساره (منم دوست دارم 58 تا) و خواهر كوچولوم كه دلم خيلي واسه ش تنگ شده خيلي هم دوسش دارم و «مهتاب» خانوم.مرسي هر وقت ميبينم كه تو نظر خواهيم حتي يه نظر هم هست خيلي ذوق ميكنم.راستش يه جور ارتباط برقرار كردن با آدماييه كه كوچكترين اطلاعي ازشون نداري.«حيات نو» هم تعطيل شد.البته من كلا از سياست خوشم نمياد.ترجيح ميدم اول خيلي مسائل اجنماعيمون حل بشه بعد بريم سياستمونو درست كنيم.يعني از نظر من يه جامعه اي اول از نظر اجتماعي و اخلاقي درست ميشه بعد سياستش خود به خود اصلاح ميشه.به قول معروف خلايق هر چه لايق.ولي حيفم اومد در مورد اين تعطيلي خنده دار چيزي ننويسم.اين تعطيلي به علت يك كاريكاتوري اتفاق افتاد كه 30 سال پيش كشيده شده بود.خلاصه اين هم از همون چيزاست كه من ميگم اينجا سرزمين عجايبه.آخه فكرشو بكنين.دادگاه گفته كه تهيه كننده ي كاريكاتور بايد تحت تعقيب قرار بگيره.از اونجايي كه كاريكاتور فيلم سينمايي نيست كه تهيه كننده داشته باشه من به اين نتيجه رسيدم كه احتمالا منظورشون كاريكاتوريست بوده كه البته به رحمت خدا رفته و بايد در قبرستانهاي آمريكا دنبالش گشت.در هر حال براي اطلاع بيشتر ميتونين به وبلاگ رويداد يه سري بزنين اما چيزي كه من واقعا دوست دارم همه بخوننش اين مطلب است كه جدا برين بخونينش.
..............................................................................................................
زنگ زد.«ميخوام ببينمت امروز وقت داري؟» «آره» توي دلم داشتن رخت ميشستن نه به خاطر اينكه فكر ميكردم اتفاقي افتاده.به اين خاطر كه دلم واسه ش تنگ شده بود.رسيدم به دم پاركمون.خيلي وقت بود نرفته بوديم.يه گل صورتي براش خريده بودم.ميخواستم يه پاكت بزرگ نوشيدني مناسب هم واسه ش بگيرم كه نشد.ديدمش.خوشگل شده بود.شايدم من دلم خيلي واسه ش تنگ شده بود.نيم ساعت بيشتر با هم نبوديم اما خيلي خوش گذشت.نميدونستم بعضي وقتا يك ديدار كوتاه ميتونه اينقد آدمو عوض كنه.زندگي جريان داره.براي همه هم جريان داره اما براي دو تا ديوونه كه سعي كردن براي ديواراي بلند و سخت دنياشون در بسازن و زنجيراي آزاردهنده اي كه دنياي مسخره و جامعه ي بي جنبه شون به پاشون بسته بود باز كنند به شكل ديگه اي جريان داره.ما با هم زندگي ميكنيم. حتي اگه خيلي با هم فاصله داشته باشيم.به نظر من اين خيلي قشنگه.همه چي از يه آسمون ابري و باروني توي روزاي اول بهار امسال شروع شد.اما نه من نه اون و نه هيچكس ديگه فكر نميكرد كه يه روزي همه چي اينقد قشنگ بشه.توي دنياي ما ديوونه ها آزادن و جايي براي كسايي كه ميخوان همه ش سياه باشن وجود نداره همه بايد آبي باشن. ... .





 
 



 



 
٭ حالت اول:
چند سال قبل يعني در واقع خيلي قبل تر از اينا:
-بابا(مامان) اينا دارن چي كار ميكنن؟
-دارن همديگه رو ميبوسن.
-چرا از لب؟
-چون ميخوان با هم عروسي كنن.{احتمالا داشتن يه فيلمي نگاه ميكردن كه دو نفر توش عروسي ميكردن!!!!!}
-چرا؟
-چون «عاشق همن».
-«عاشق همن» يعني چي؟
-يعني خيلي همديگه رو دوست دارن.
-... ؟
-... .

چند سال بعد يعني همين نزديكيا:
-بابا(مامان) آدم با كي عروسي ميكنن؟
-با كسي كه خيلي دوسش داشته باشه.
-يعني با كسي كه عاشقش باشه؟
-بله مثلا منو مامانت(بابات) عاشق هم بوديم.{در اين لحظه فرد پاسخگو به نگاهي به همسرش ميندازه تا ببينه صداشو شنيده يا نه!!!!}
-آدم عاشق هر كي شد باش عروسي ميكنه؟
-بله ... .

چند سال بعد يعني خيلي بعد از الان:
-بابا(مامان) ميخوام باتون صحبت كنم.
-بگو گوش ميدم.
-من ميخوام ازدواج كنم.
-خيلي خوبه ديگه يواش يواش داشت وقتش ميگذشت اتفاقا ما چند نفرو برات در نظر گرفتيم كه ... .
-نه مثل اينكه متوجه منظورم نشدين.من عاشق يه نفر شدم و ميخوام باش ازدواج كنم.
-بله؟ بله؟ چشمم روشن.چه دورو زمونه اي شده.بي چشم و روي بيحيا(چشم سفيد)
-مگه من چي گفتم؟ من فقط ميخوام با اوني كه عاشقشم عروسي كنم.
-بيخود كردي مگه دست خودته.آدم كه نبايد با عشق ازدواج كنه.بايد با عقل و فكر عروسي كنه.مثلا منو مامانت(بابات) رو نگاه كن.ما با عشق ازدواج نكرديم.عشق بعداً خودش به وجود مياد.با عشق كه نميشه دهن خانواده رو سير كرد.اصلاً مگه تو چند سالته؟هان؟ چند سالته كه عاشق شدي و ميخواي تشكيل خانواده بدي؟تو هنوز بچه اي نميفهمي ... {و يك خطابه ي طولاني در نكوهش ازدواج همراه با عشق}.
-... .{اين يعني غم و اندوه ناشي از اين خطابه ي مذكور}

«جشن رمضان»،شبكه ي تهران،تلويزيون دولتي ايران:
دادگاه خانواده.يك سري براي طلاق اومدن و يك سري هم اومدن دادگاه كه با هم ازدواج كنن.{من خودم اولين بار بود كه چنين چيزي ميديدم.بالاخره هر چي باشه اينجا سرزمين عجايب ديگه مگه نه؟!!!} با همه مصاحبه ميشه.يه عده باباي دختره راضي نبوده يه عده ي قليلي هم باباي پسره كه ازدواج كنن.اومدن دادگاه و شكايت كردن كه ازدواج كنن.يه «مرد بدنوم كني» هم اومده بود كه زنش ميخواست به خاطر فريزر طلاق بگيره.دقت فرمودين به خاطر فريزر.بعد طرف گريه ميكرد كه طلاق نگيره.اينجا هم سرزمين عجايبه ديگه.پدر و مارد مذكور جلوي تلويزيون نشسته اند و اشك ميريزند.
-واسه چي گريه ميكنين؟
-گناه دارن آخه بدبختا.
-گناه چي دارن؟كسي كه به خاطر فريزر ميخواد عروسي كنه و طلاق بگيره همون بهتر كه اصلا آدم باش زندگي نكنه.نكنه ميخواين پول بدين فريزر بخرن؟ اگه اين كارو ... .
-چي ميگي تو واسه خودت ميبافي؟به خاطر او نيست كه به خاطر اينا كه ميخوان با هم عروسي كنن باباشوننميذاره.بعضياشونو ديگه الكي گير ميدن.ببين چقد همديگه رو دوست دارن به خاطر زندگيشون اومدن دادگاه.چه قشنگ.
-... .{اين يعني تعجب بيش از حد تا حد كوبيدن سر به ديوار}

حالت دوم:
پرانتزها رو به جاي كلمات قبلشان بگذاريد.

درسهاي مهم:
درس خانوادگي : والدين با حوصله بيشتر وقتا كار دست خودشون ميدن.
درس سياسي : دول پاسخگو درست مثل والدين سياسي ميمونن.
درس اخلاقي : حقيقت را بگوييد حتي اگر به نفعتان باشد مگر اينكه به ضررتان باشد.
درس اجتماعي : آدم بعضي وقتا سته به شرايط با كسي عروسي ميكنه كه عاشقش باشه وگرنه عشق مجبوره به وجود بياد.
درس بي ربط : «زندگي زيباست» اثر فدريكو فليني بليطش داره تموم ميشه.بدو بدو كه آبليموي تازه ي مهرام اومد به بازار.يه بليط افتخاري براي نيكنام.
درس اصلي : آدم موقع امتحانا نمي بلاگد مگر اينكه عكسش ثابت بشه.(يا آدم نباشه!!!!!!)
... .





 
 



 



 
٭ آنقدر زير پنجره اش زدم تا آمد.آنقدر الهه ي ناز خواندم تا بالاخره نگاهي به پايين پنجره انداخت.همين كافي بود.چراغ مهربانيش دوباره روشن بود و مرا از سردرگمي نجات داد.از آن همه گم شدن در بيراهه هايي كه دوستشان ميدارم اما ميدانم چقدر ميتوانند تاريك و خطرناك باشند.وقتي چراغ مهربانيش روشن باشد ديگر از تاريكي نميترسم.راهنمايم نيست اما با او گم نميشوم.زندگي زيباست حتي اگر عكسش ثابت شود و حتي اگر نيكنام نخواهد زيباييهاي آنرا ببيند.زندگي حتي در اين سرزمين عجايب جايي كه حتي براي دوره گرد بودن هم نياز به اجازه و تصويب بقيه داري هم زيباست.نميدانم امشب به جز الهه ي ناز چه بخوانم.امروز از صبح كلي تمرين كرده ام.دوست داشتم «در به در هميشگي، كولي صد ساله منم، خاك تمام جاده هاست، جامه ي كهنه ي تنم.» اما نميتوانم با اين ساز اونطور كه ميخواهم بزنمش.امروز همه ش در خانه بودم.گم شدگي ديشب نيرويم را تحليل برده بود.بايد بخوابم.خستگي ديشب هنوز در تن من هست و من ميدانم كه بخشيده شده ام.به خاطر آن همه نفرت زدگي قبل از طرف مهرباني كه آن بالاست بخشيده شدم و هديه اي دريافت كرده ام.حالا زندگي معناي خاص خودش را دارد و من هم معناي خاص خودم.همه چيز در سازي كه شبها در كوچه ها ميزنم خلاصه نميشود اما من هر شب زير پنجره اش ميزنم و ميخوانم تا او هم ببيند كه همه چيز در من عوض شده است... .





 
 



 



 
٭ شب با ستارگانش از راه رسيد.به آكاردئون كهنه ام نگاه كردم.مرا به خود فراخواند.اشكهايم را پاك كردم.زمان تصفيه حساب رسيده بود.تصفيه حسابي كه هر شب انجام ميشد.تصفيه حساب من و قلبم.به خاطر بيراهه اي كه يكشب مرا به آن كشانده بود.همان بيراهه اي كه تا امروز ميروم و تا فردا خواهم رفت.بيراهه اي كه شايد روزي او را هم در آن ببينم.صداي خسته ام را صاف كردم.سخت است بيان كردن احساست با ترانه هايي كه خودت نگفتي و خودت آهنگشان را نساختي.بلند شدم.نميتوانستم مقاومت كنم.وقتي به آكارئون نگاه ميكردم مرا بلند ميكرد و به سمت خود ميكشيد.نيازي كه در وجودم شعله ميكشد شايد بدين گونه فروكش كند.اولين روزي كه او دستم را گرفت من هم براي اولين بار آكاردئون را به دست گرفتم.تمام مدتي كه در بيراهه ها با هم ميرفتيم به ترانه ها فكر ميكردم.روز اول سختترين روز بود.آكاردئون موجود عجيبي است.كلاً سازها موجودات عجيبي هستند.مثل قلم.به كوچه ي بيرهه رسيدم.به كوچه اي كه تمام مدت منتظرش بودم.راستش صداي خوبي ندارم.سازم را كوك كردم و شروع به زدن كردم.هر بار كه ميزنم همان اولش به خودم ميگويم نميخوانم.فقط ميزنم.اما نميشود.مخصوصاً وقتي به آهنگ «الهه ي ناز» كه ميرسم نميتوانم.امشب هم برايش همين را ميخوانم.دوبار.يكبار به عنوان اولين آهنگ و يكبار به عنوان آخرين آهنگ.البته اين در شرايطي كه به عنوان دومين سومين يا هر چندمين آهنگ نخوانم.«ياور هميشه مؤمن» من امشب در چه حاليست.گوشه اي نشسته و براي دستي كه روزي خودش كشيد لعنت ميفرستد.قهر.با من كه در اين دنيا فقط يك نفر را دارم.يك نفر.و چه آدم ترسويي ميشوي وقتي كه همين يك نفر را داشته باشي.آهنگم را ميخوانم و از خدا ميخواهم كه لعنتي كه براي خودش ميفرستد براي من بيايد:
آي اي الهه ي ناز
با دل من بساز
كين غم جانگداز
برود ز برم.
گر دل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سر
گنهت گذرم.

اشكهايم ميريزد.چكه چكه بر زمين.اما من بايد اين آهنگ را تا انتها بخوانم.بيراهه ها امشب تاريك است.و من با تاريكي ميروم.شايد «ياور هميشه مؤمن»م جايي در اين تاريكيها با چراغ مهربانيش نشسته است.روي صخره هاي اين درياي توفاني تاريك با فانوس.فانوسي كه راهنماي من است و اين شب تاريك است و اين دريا توفاني است و من ميزنم و ميروم.به سمت تاريكيها.او با چراغ مهربانيش مرا راهنمايي ميكند... .





 
 



 




     
 
Links
         
Persian Tools �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¹�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�±�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?��?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?� �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�© �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¡�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦
زباله دان تاريخ من،خودم و احسان خورشيد خانوم
كاپوچينو رويدادسينا خاطرات
وبلاگ فارسی بسازيم اميركبير متال متولد ماه مهر
 
 
     
  link to navigation  
  [Powered by Blogger]