blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->
   
     
 
Navigation

 Home      ::      Archive      ::      Links      ::     Contact

 
 
     
 

 
٭ يه چندتا مطلب هست كه دوست دارم توضيح بدم:

1.اول اينكه ميخوام يه وبلاگ جديدو معرفي كنم كه يكي از دوستاي اينترنتي و دانشكده اي من افتتاحش كرده و قراره از اين به بعد نوشته هاي قشنگشو كه من قبلا هم خوندم و باز هم قراره بخونم اونجا بنويسه.قالبشو هم همون دو دوستي كه قالب منو درست كردن واسه ش ساختن كه انصافا قشنگ شده.ايشالا كه خوشتون بياد.اون وبلاگو اينجا ميتونين ببينين.آدرسش هم اينه: http://injaa.blogspot.com در ضمن اين دوستان من هر نوع سفارشيو قبول ميكنن.بخونين مطمئنا قشنگتر از نوشته هاي منه.

2.خبر دوم هم باز در مورد قالب جديده.بالاخره بعد از چندين ماه نيكنام با استفاده از چندين و چند منبع معتبر و غير معتبر (مثل جزوه ي من!!!!) قالب جديديو طراحي كرد و از اون توي وبلاگش استفاده كرد.هر چي باشه از اون قبليه قشنگتره.البته به نظر من اين مهم نيست كه قشنگتر شده يا زشتتر.يا حتي چيزي كه نيكنام ساخته چطوريه.بلكه دوتا نكته اين وسط خيلي مهمه.اوليش اينه كه اين هر چي كه باشه نيكنام با معلومات و اطلاعات خودش ساخته.دوم هم اينكه روحيه ي نيكنام با ساختن اين اصلا عوض شده.ديگه از نااميدي حرف نميزنه.حتي با يه كم خوشبيني ميشه گفت داره از اميد حرف ميزنه و ساختن اين قالب اونقد روش تاثير گذاشته كه تصميمهاي بهتري ميگيره.به نظرم داره دوباره همون پويايي و نشاط قبليو به دست مياره اگه چشمش نزنم.

3.اگر به قسمت پايين صفحه نگاه كنين ميبينين كه قسمت نظرخواهي برداشته شده.راستش اين چند روزه خيلي فكر كردم.اين وبلاگ البته و صد البته مال الهه ي باران هم هست اما بنا به دلايل كاملا شخصي احتمالا ديگه كمتر مينويسه.من هم كه نوشته هام معمولا نظر چنداني در موردش داده نميشه.يه الهه ي بارانه كه اونم ميتونه شفاهي به م بگه.بقيه هم اگه ديگه خيلي توپ خواستن نظر بدن ميتونن ميل بزنن.راستش پيش خودم گفتم يا من اونقد چرت و پرت مينويسم كه كسي نميخواد نظر بده يا اونقد دست بالا مينويسم كه كسي چيزي ازش سر در نمياره(توهم!!!) يا بقيه تنبليشون ميشه.در هر كدوم از اين حالتا نظرخواهي چيز كاملا زائدي به نظر مياد.(بعد از مدتي سروكله زدن با الهه ي باران قانعم كرد كه اين كارو نكنم.چون اين وبلاگ مال اون هم هست من حق نداشتم تنهايي چنين تصميمي بگيرم.براي همين نظرخواهي به قوت خودش باقيه!)

4.يكي از دوستان ميگفت داري خيلي چرت و پرت مينويسي و همه ش داري در مورد الهه ي باران يا چيزاي مربوط به اون مينويسي.راستش انگيزه ي اصلي من از نوشتن وبلاگ خاطرات بود.از همون اولش.بعدا به ذهنم رسيد كه چطوره كه بعضي از نوشته هامو بذارم اينجا.بعدا هاش هم كه ديگه نميدونم چي شد.نميتونم بگم قول ميدم بهتر بشه اما سعي ميكنم.نميدونم اگه الهه ي باران اينجا نمينوشت فكر كنم بايد درشو تخته ميكردم.اميدوارم بتونم بهتر و بهتر بنويسم.

5.يه دو سه روزي دارم ميرم اصفهان.از اين سفر هم حالم به هم ميخوره اما اگه نرم مامانمينا شك ميكنن كه من عشق خونه خالي دارم و منتظرم كه يه جوري دكشون كنم برن.البته زياد با واقعيت فرقي نداره اما اگه بخوام بازم تنها تهران باشم مجبورم كه اين سفرو برم.اين سفر البته طبعات خاص خودشو داره.اونجا مهمون يه سري هستيم كه از همينش بدم مياد.شايد اگه اون دوست سالهاي جنگمون اونجا بود بيشتر دوست داشتم برم.

6.اون دفتره رو هم كه گفتم يه قسمتشو ويرايش كردم.اگه وقت بشه امشب (كه به علت تعدد مهمانها احتمالا نميشه) اگه هم نه جمعه ميذارمش اينجا.اميدوارم چيز قشنگي باشه و بقيه همونقد كه من ازش لذت بردم لذت ببرن.

ببخشيد سرتونو درد اوردم.اميدوارم كه چند روز پايان تعطيلات به تون خوش بگذره.تا بعد .... .





 
 



 



 
٭ آهنگ عيدو برداشتم.چون ديگه عيد زيادي مبارك شد.هرچند هر چقد هم كه مبارك باشه بازم كمه.اما خوب ديگه بسه.دنبال يه جايي هستم كه آهنگهاي فارسيو به صورتي كه بشه تو وبلاگ استفاده كرد داشته باشه.حالا همچين هم لازم نيست كه خيلي كامل باشه.من زياد از آهنگهاي خارجي خوشم نمياد.

وقتي هيچ كاري نميتوني بكني كه ببينيش بايد يه طوري سر خودتو گرم كني.جشماتو به چشماش ميدوزي و صداشو از پشت گوشي ميشنوي.اما زياد فايده اي نداره.خودت هم خوب ميدوني توي چشماش نگاه نيست.توي اون چشمايي كه توي مونيتور اون برق اون روزو نميبيني و بيشتر دلت ميسوزه.يه كم چشماتو رو هم ميذاري.آرزو ميكني كاش لجبازتر از ايني بودي كه الان هستي.يعني آرزو ميكني كاش در برابر اون هم لجباز بودي.هموني كه الان توي مونيتور نگاه چشماشو نميبيني.هموني كه هر چي سعي ميكني برق نگاهشو - همون برق نگاه اون روزيو - ببيني و خبري نيست.بي خودي دل خودتو خوش كرده بودي.يه كوچولو سرت درد ميگيره.دور اطاقت يه نگاهي ميندازي.كلي ظرف نشسته هست.البته نه توي اطاقت اما منظره اي كه وقتي مامانت با اون ظرفها رو به رو ميشه رو كاملا توي ذهنت تصور ميكني.دلت ميخواد يه چيزي بنويسي اما فايده نداره.دلم يه درياي طوفاني ميخواد.دلم اصلا خودش يه درياي طوفاني شده.دوست دارم بازم سازمو بردارم و برم وسط كوچه ها.دلم ميخواد يه آهنگ خيلي غمگين بزنم اما عيده.مردم دوست دارن شاد باشن.دلم توي كوچه پس كوچه هاي يه درياي طوفاني يه نوازنده ي دوره گردو ميبينه كه داره يه آهنگ غمگين ميزنه.يه «الهه ي ناز» سوزناك.يه كوچولو اشك توي چشمام جمع شده.شايد هم بيشتر از يه كوچولو باشه.وقتي دلت يه درياي طوفاني باشه و دلت تنگ بشه اونوقت موج كه ميزنه توي دلت جا نميشه.اون آب اضافيه ميره توي چشمت جمع ميشه.خيلي تصور خشنيه كه بگي يه چيزي ته دلت ميشكنه و خرده هاش ميره توي چشمت.من دلم نميخواد يه دل شيشه داشته باشم كه زود زود بشكنه و خرده هاش بره توي چشمم.من دوست دارم وقتي دلم تنگ ميشه اضافه هاي يه درياي طوفاني توي چشمام جمع بشه.آخه اون آب كه تو چشم جمع ميشه شوره.آخه بعضي وقتا داغ بعضي وقتا سرد.آخه پر از صداهاييه كه هر لحظه خودت توي دلت ميشنوي.صداي امواجي كه خودشونو محكم ميكوبونن به ساحل. همون موجهايي كه سر ساحل دادهاي گنده ميكشن.همون موجهايي كه توشون اخم ميبيني.اونوقت به دلت ميگي:«كوچولو اخم نكن به ت نمياد.»بعد سازتو برميداري و ميخوني:«اخم نكن به ت نمياد/اونوقت دلم تورو نميخواد....» اما نه شايد هم اين كارو نكني.شايد هم تا همينجاشو بيشتر نزني.بعد ميشيني.به يه ديوونه توي يه قفس نگاه ميكني.بعد ماليخوليا مياد سراغت.اصلا هم دست خودت نيست.يه ديوونه رو ميبيني كه توي قفس شيرهاست و داره با خيال راحت شلاقشو ميندازه زمين.اصلا متوجه دادهاي مدير سيرك نيست چون تشويق مردم گوششو كر كرده.مدير سيرك داره داد ميزنه كه «بيا بيرون.اونا نهار امروزشونو نخوردن ...».دعا ميكني اين ماليخوليا زودتر تموم شه چون ميبيني كه اون ديوونه ي توي قفس خودتي.اما فايده نداره.حالا بايد با دست خالي با شيرهاي گرسنه دست و پنجه نرم كني.آخه شلاقتو انداختي و غرورت اجازه نميده برش داري.چشماتو ميبندي اما بازم فايده نداره صحنه هاي هولناك ماليخوليا با بستن چشمها هولناكتر ميشن.اون ديوونه با شيرها دست و پنجه نرم ميكنه و مردم براش هورا ميكشن بدون اينكه بدونن چه حالي داره.اون ديوونه از توي آينه به ت نگاه ميكنه و تو به قول ميدي كه حتما يه روزي داستانشو بنويسي.اون ديوونه شايد يه روزي از قفس بپره.به اين اميد اون دريا آروم ميشه.همون درياي توي دلت.همه ي آبهاي چشمات برميگرده توي دلت.سرتو از آينه به طرف مونيتور ميچرخوني.اين بار صداش هم از پشت گوشي نمياد.اين بار درياي دلت دچاريه طوفان خيلي سخت ميشه.و اين بار تنگتر از دفعه ي پيش.توي وسط اون همه آب شور توي چشمت به اون ديوونه فكر ميكني كه مطمئنا وقتي از قفس پريد يه ساز برميداره و توي كوچه ها الهه ي نازو با صداي بلند ميخونه و زير اون پنجره ي هميشگي ميرسه و اونو ميبينه كه اين بار با چشمهايي كه توش نگاه هست و برق ميزنه به ت نگاه ميكنه و لبخند ميزنه .... .





 
 



 



 
٭

همونطور كه اين چند روزه شاهد بودين يه چند روزي همه مسافرت بودن.اينجانب با مسافرتي طاقت فرسا با يك فروند توپولف روسي به جزيره ي قشم سفر كردم.نميدونم تا حالا رفتين يا نه اما توصيه ميكنم هيچوقت نرين.مگه اينكه عاشق جزيره از هر نوعش باشين.نه جاي ديدني داشت نه مركز خريد درست حسابي و نه مسافرهاي درست حسابي و نه حتي يه رستوران خوب درست حسابي.خلاصه كه از اين نظرا چيز جالبي نبود.و اما براي حود من.من توي اين مدتي كه اونجا بوديم روزي حدود 12 ساعت ميخوابيدم.با مشاوره اي كه با پزشكان متخصص انجام دادم اينطور به نظر ميرسه كه بنده يا دچار زخم بستر شدم يا خواهم شد به زودي.بعدش هم اينكه يه چيز خدايي دستم اومده كه حتما براتون مينويسم.دوست بابام وكيله و توي قشم زيارتشون كرديم.يه دفترچه داشت كه به عنوان عيدي دادش به من.البته نه به اين سادگيا.ميگفت از من خوشش اومده.ميگفت دوست داشته هميشه پسري مثل من داشته باشه و از اين حرفا.مخصوصا وقتي فهميد كه من از حقوق خيلي خوشم مياد بيشتر تحويلم گرفت.برام كلي درباره ي مسائل حقوقي صحبت كرد.بعد به م يه دفترچه داد.روش با خط خودش نوشته بود:«يادداشتهاي يك محكوم به اعدام».خوب من نميخوام همه شو بذارم اينجا.گلچين ميكنم.گفت اين آقاهه كه اينا رو نوشته ..... .نه بي مزه ميشه.تا 8 9 حتما يكيشونو ميذارم.به نظر من كه خيلي قشنگن.ديگه اينكه يه چيزايي اونجا ميرويد كه به طور كلي به شون ميگن جنگل حرا.اسم درختاش هم تا اونجا كه يادم مياد لور بود شايد هم خود حرا.اين درختا با آب شور دريا عمل ميومدن و عملا ريشه هاشون زير آب بود.من خيلي دوسش داشتم.چون ياد ميدادن كه:«وسط آب شور هم ميشه سبز بود.حتي ميشه آب شورو تصفيه كرد و زندگي كرد و سرسبز بود.» نكته ي خيلي قشنگيه.اسم علميشون هم «ابوعلي سيناي آبي» بود.خيلي هيجان انگيزه كه اسم آدم روي همچين گياهي باشه.جدا به بوعلي خيلي حسوديم شد.از همه جالبتر خريد سوغاتي بود.همه ش پليس بازي بود.از اون گذشته قسمت آخرش توي فرودگاه هم خيلي توپ بود.دستگاه خراب شد و مجبور شدن همه ي ساكها رو دستي بگردن.خوب تمام ساكها رو بايد ميريختيم بيرون.فكرشو بكنين.تمام سوغاتيها رو ميشد.عملا اون همه پليس بازي ميشد كشك.

اين تلويزيون هم واسه عيد سنگ تموم گذاشته.فيلماي قشنگي پخش ميكنه.مخصوصا فيلم يكي دو شب پيش شبكه دو.«سفيد برفي».برعكس اسم و داستانش و حتي كارتون والت ديزني خيلي خيلي فيلم قشنگي بود.پر از نكات ريز و ظريفي كه از ديدنش لذت بردم.شبكه يك هم مرتب فيلماي امريكايي با مزمون سياسي پخش ميكنه.يكي نيست بگه بابا اون اقلا اجازه ميدن همچين فيلمايي در مورد كشورشون ساخته بشه.شما چي؟من به نكات سياسيش كاري ندارم.فيلماي قشنگين.«دشمن ملت» و اون يكي فيلمه كه الان يادم نيست.«داستين هافمن» و «رابرت دنيرو» بازي ميكردن.خيلي قشنگ بودن.

مراسم اسكار هم تموم شد.ما كه نفهميديم چي به چي شد.اما هر چي شد ديگه تموم شد.آدم احساس ميكنه يه جورايي شبيه جشنواره ي فجره.من از گلدن گلوب بيشتر خوشم مياد.

جديدا كارتون تنسي تاكسيدو به صورت رنگي پخش ميشه.خيلي خيلي كارتون قشنگيه.من مطمئنم اگه سياه و سفيدشو هم كه زمان ما چندتاييش تو صدا سيما بود كه احتمالا توي آرشيو خود شركت سازنده هم نبود پخش بشه بازم روي اين كارتونهاي اجق وجق جديدو - البته غير از قلعه ي هزار اردك - كم ميكنه.مثل اينكه شركت سازنده براي موزه ي خودش تقاضاي خريد اون چند قسمت سياه و سفيدو كرده كه هنوز موافقت شخص لاريجاني صورت نگرفته.ايشون طي اظهار نظري فرمودن:«ما به تخته سياه سحرآميز و كمد آقاي ووپي بسيار نيازمنديم.» از اين رو شركت سازنده در تلاشه كه يه مدل جديدو براي شخص آقاي لاريجاني بسازن تا در ازاي اون بتونن كارتونهاي عتيقه شونو تحويل بگيرن.برخي از صاحب نظران بحران عراق و برخورد سه موشك امريكا به شهر شهيد پرور آبادن رو در اين امر بي تاثير نميدونم.عده اي از كارشناسان انيميشن معتقدند همين مساله باعث توليد ورژن جديد و رنگي اون شده.(توهم شديد!!!!)

خوب ديگه فعلا همينا تا بعد ببينم چي ميشه .... .





 
 



 



 
٭ وقتي يه جايي زندگي كني كه نذارن حرفتو بزني تازه ميفهمي من چي ميگم.وقتي يه جايي باشي كه خودتو هميشه بيرون از خونه پيدا كردي تازه حساب كار دستت مياد.بعضيا با همه دعوا ميكنن.حتي اگه نتيجه ي دعوا به نفعشون هم نباشه اقلا حرفشونو زدن.اينا آدماي خوشبختي هستن.چون من اگه يه كمي حقمو بخوام وقيح و پررو ميشم.بي ادب و سرتق ميشم.وقتي ميخواي ..... .

ولمون كن بابا.روز اول عيد كه آدم اوقاتشو تلخ نميكنه.امروز سال نو شد.يه سال جديد با آرزوهاي جديد و ترسهاي جديد.با فكرهاي جديد و ايده هاي جديد.با شكستهاي جديد.ديشب تا صبح داشتم به سالي كه گذشت فكر ميكردم.به اون شعله توي تاريكي خيره شدم و فكر كردم.بعدش ريشامو زدم و وقتي همه ي ما در وضعيتي مشكوك به سر ميبرديم سال تحويل شد.مقاديري عيدي گرفتم كه ميتونم باش يه كارايي بكنم.البته مسلما 70 هزار تومن نيست.داداشم اومد خونه مون هموني كه چهارشنبه سوري دعوا كرده بوديم.ميدونستم.هميشه همينطوريه.هر چر دلش ميخواد ميگه و ميره و پس فردا دوباره برميگرده و همه هم انگار نه انگار اتفاقي افتاده تحويلش ميگيرن.هيچكي به روي خودش هم نمياره.نه اون نه ماها.ولي من تصميمم رو اجرا كردم.باش سلام عليك كردم و رفتم تو اتاقم.حوصله ي حرف زدن باشو نداشتم.با اون طرز برخوردش اونقد حرفاش به نظرم چرت و احمقانه اومد كه .... .اينم گذشت.خدا دفعه ي بعدو به خير بگذرونه.بعدش همه رفتن و ما هم خوابيديم.بعدش كه بيدار شديم رفتيم عيد ديدني.آخه فردا ميريم قشم.نميدونم ولي از اينجور سفرا خوشم نمياد.حرص آدمو در مياره.اما چه ميشه كرد بايد رفت.يعني اصلا از قبل رفته ام.كاش يه روزي روز اول عيد اين همه آيه ي ياس نخونم.نكته ي جالب قضيه دوتا كتاب آستريكس بود كه واسه داداش كوچيكه عيدي گرفتم.خيلي خوشگل بودن.خودم زودتر خوندمشون.احتمالا همه شو ميخرم.از اون كتاب فروشي كنار سينما سپيده تو انقلاب خريدم.به عنوان كتاب كودك هر چي بگين توش پيدا ميشد.سري جديد و كامل تن تن رو هم داشت.اما آستريكس يه چيز ديگه ست.كلا طنزه.نه اينكه حرفاي كسي خنده دار باشه يا كاراي كسي.ويژگي كميك استريپ به نظر من بايد همين باشه.نوشتن حال آدمو بهتر ميكنه.امسال براي اولين بار ميخوام توي يه دفتر وقايعو ثبت كنم.همه چيزو.ولي مشكل اصلي اينجاست كه 3 4 تا دفتر دارم كه نميدونم تو كدومشون بنويسم.به هر حال توي يكيشون مينويسم.بعدا اگه نظرم عوض شد منتقلشون ميكنم.ما فردا صبح ميريم.من يه چند روزي نمينويسم.در مورد الهه ي باران هم نميدونم.احتمالا سنگرو حفظ ميكنه.در هر حال ما كه رفتيم.ولي برميگردم.حتما.نميدونم ولي اصلا مسافرت اينجوريو دوست ندارم.تعطيلات خوش بگذره به همه ايشالا.فعلا تا بعد .... .





 
 



 



 
٭ اون روز دعواش كردم.دعوا كه نه در حقيقت سرزنشش كردم.من با اطلاع داشتن و اطلاع رساني مخالف نيستم.اين باعث ميشه علاوه بر اينكه كمتر كلاه سر آدم بره هميشه بهترين راهو انتخاب كنه و با حداقل ضرر و حداكثر يود كارشو انجام بده.من با انتقال اين مطالب به اين صورت مخالفت كرده بودم اما الان اين مخالفتمو هم پس ميگيرم.خودم اون سايتو ديدم.به نظر من كسي مينويسدش علاوه بر اينكه سواد داره بلكه آدم روشني هم هست.من به اين نتيجه رسيده بودم كه اين شكل اطلاع رساني در مورد اين موضوع بايد از طرف خود دولت در دستور كار قرار بگيره چون ما هر روز شاهد رشد بيماريهاي مختلفي هستيم كه از بي اطلاعي جوونا ناشي ميشه.و اين تازه ضرر جسميشه.كلي جداييهاي مختلف چه بين زن و شوهرها و چه بين دوستان و چه عشاق.خلاصه اينكه از اين مكان اعلام ميكنيم كه دونستن هيچ اشكالي نداره و همينطور انتقال مطالب.

امشب براي خريد عيد رفتيم بيرون با مامانم و نيكنام.بد نبود.همه تو خيابون بودند.راستي امروز صنعت نفت ملي شد.دست انگليس از منابع ايران كوتاه شد.دست امريكا به منابع عراق دراز.يه تاريخ هميشه توش چيزاي خوب اتفاق نميفته.

اين آخرين پست من توي امساله.يه سال ديگه داره شروع ميشه.پشت در نشسته تا بياد تو.پارسال اين موقع يادمه چه احساسي داشتم.يادمه زندگيم چطوري بود.يادمه دلم چقد سياه بود.يادمه تحمل ديدن روي هيچكدوم از دوستامو نداشتم.هيچكدومشونو دوست نداشتم.سال 80 سال قشنگي نبود.از همون اولش كه من تنهاي تنها سر سفره ي هفت سين نشستم.سفره ي هفت سين براي من خيلي مقدسه.هيچكدوم از سنتهاي عيدو اندازه ي هفت سين دوست ندارم.پارسال عيد رفتيم اهواز.هميشه اين احساسو دارم كه اگه يه گوشه از ايرانو بخوان به من بدن حتما يه قسمتي از كارونه.كنارش به خدا قول دادم كه خوب شم.روز آخر زير بارون نشستم.از اون بارون احساس ميكردم خدا منو بخشيده.همه ي سياهيها رو از توي دلم برداشته.وقتي برگشتم تهران يه نفر وارد زندگيم شد كه خيلي چيزا رو عوض كرد.به م اجازه داد كه ياد بگيرم.به م اجازه داد كه دوست داشته باشم.به م اجازه داد نفرتهامو كنار بذارم.به م اجازه داد اونقد دوست داشته باشم كه بدون دونستن بخشيده باشم.توي گوشه گوشه هاي قلبم نفوذ كرد و چيزاي بدو دراورد و دور انداخت.اجازه داد كه همراش برم.منو همراه خودش برد.به يه دنياي آبي.يه جايي كه براي يه ديوونه هميشه جا هست.مخصوصا براي ديوونه هاي آبي.توي دنيايي كه هچكس اجازه نداره سياه باشه.زندگي من خيلي بهتر شد و همه ي اينا به خاطر تو بود و اون ميلي كه اوائل سالي كه داره تموم ميشه برام زدي.الهه ي باران مرسي به خاطر همه چي.به خاطر امسال كه از اولش تو بودي تا آخرش.اميدوارم توي سال جديد هم با هم باشيم.خيلي خيلي خيلي دوست دارم.و همون چيزي كه با شنيدنش ميترسي و جيغ ميكشي.

دوستاي زياديو امسال دوباره به دست اوردم.دوستاي جديد خوبي رو هم همينطور و دوست عزيزيو هم از دست دادم.اون دوست عزيز الان كاناداست و تحمل نداره حتي با من چند دقيقه بچته.من خيلي دوسش داشتم و دارم.اما اون نه.دوست جديدم هم كه توي نيمه ي دوم سال باش دوست شدم استاد بود.آجي كوچولوم هم كه يه مدت بام حرف نميزد هم دوباره برگشت.دوستيهام با بچه ها بيشتر شد.اونايي كه عليه من موضع ميگرفتن نرمتر شدن.عقاب تيزپر ، نيما.دوستاي ديگه م هم كه از اولش همينطوري دوسم داشتن به راهش انداختيم ، مرام بزرگ.و دوستي كه داشتم از دستش ميدادم.شايد اگه اين اتفاق ميفتاد خودمو هيچوقت نميبخشيدم نشسته در دود.من همه ي دوستامو دوست دارم.خيلي خيلي. اتفاقاي خوب امسال خيلي بيشتر از بداش بود.كاش هميشه براي همه همينطور باشه.

يه نفر بود كه هيچوقت تنهام نذاشت.چه تو اوج ناراحتي بود يا اوج خوشحالي.چه من تو اوج ناراحتي بودم چه خوشحالي.يه دختر خيلي خيلي مهربون و خوش قلب.اون دختر هميشه خواهر من بود و هميشه خواهر من ميمونه.خواهر كوچولو مرسي.خيلي شبا درددل كردن با تو خيلي به م كمك كرد مرسي.درسته كه چند شبه درسات زياد شدن اما عيبي نداره.ميدونم اگه دلم دردي داشته باشه به ش گوش ميدي.اگه يه خواهر واقعي هم داشتم مثل تو دوسش نداشتم.خيلي خيلي دوست دارم.






 
 



 



 
٭ امروز يه چهارشنبه بود.آخرين چهارشنبه ي سال.آخرين جهراشنبه ي سال آبي بود.شايد آبي تر از همه ي چهارشنبه هاي قبلي.درسته دوباره از ساعت 9 سر يكي از كوچه ها جاده قديم شروع شد اما آبي تر از همه ي اون چهارشنبه هاي گذشته بود.دوباره احساس اون روز باروني رو داشتم كه چشمامو بستم و اجازه دادمهر جا دلش ميخواد ببردم.تكيه كرده بودم.با چشمهاي بسته.چشمهاي كاملا بسته.امروز اما به خاطر اتفاقاي ديشب حال و روز درستي نداشتم.راستش به اصرار من همديگه رو ديديم.تا ديدمش خوب خوب شدم.براش حرف زدم.به شگفتم چي شد.به ش گفتم چرا ناراحتم.به نظرم دوتامون خيلي بزرگ اومديم.اونم به حرفام گوش داد.مثل هميشه.من هم آروم شدم.من واقعا به ش احتياج دارم.درسته كه ديشب به طور كاملا واضحي به ش احتياج داشتم اما هميشه به ش احتياج دارم.ديشب به ش گفتم پيشم بمونه.واسه ش نوار «غريبانه» ي «كويتي پور» رو خريدم.بردمش دندونپزشكي.بعدش هم سر كوچه شون پياده ش كردم.خدا دوسم داره.خدا خيلي دوسمون داره.ما هم خيلي دوسش داريم.خدايا شكرت.

ديشب داداشم سر يه موضوعي كه شايد زياد هم بزرگ نبود با من دعواش شد.بعد چون به نظرش اومد كه بابام طرف منو گرفته با اونم دعوا كرد.البته راستشو بخواين تقصير بابامه.موقعي كه ما خيلي كوچيك بوديم اونقد اين داداشه بزرگ بودنشو- چيزي كه دست خود آدم نيست ـ به رخمون ميكشيد كه حالا فكر ميكنه ما هنوز همونقد كوچيكيم و حق هيچ اظهار نظري نداريم.ميگه من به خاطر اينكه بزرگتره بايد به ش احترام بذارم.من ديگه از اين كار بدم مياد.از احترام گذاشتن بدم مياد.مخصوصا به بزرگتر.تا حالا چند بار اون به من احترام گذاشته؟ من كه باش دشمني ندارم.كاري به كارش ندارم.ولي من هم عقايد و مقدسات و علايقي دارم كه اجازه نميدم كسي به شون توهين كنه.اگه ديشب زده بود تو گوشم اونقد ناراحت كننده نبود تا اينكه بخواد اونطوري صحبت كنه.اگه زده بود تو گوشم اونقد خجالت نميكشيدم كه اونطوري جلوي آدماي غريبه صحبت كنه.نه با من. با بابا. بازم ميگم تقصير خودشونه.زيادي بزرگش كردن لااقل براي خودش.من ديگه كوچكترين احترامي براش قائل نيستم.تا همين الانش هم زيادي به ش احترام گذاشتم.زيادي ازش تو سري خوردم.اگه فكر كرده با من هم ميتونه اينطوري رفتار كنه كور خونده.چرا همه بايد رعايت حال اونو بكنن.چرا اون يه بار رعايت حال ما رو نكنه.من زنشو خيلي بيشتر از خودش دوست دارم و همينطور بچه شو اما در مورد خودش در مورد كلمه ي خيلي زياد مطمئن نيستم..در هر حال هر چي بود گذشت و من هم ميبينم كه به اندازه ي خودم براي خودم حق تصميم گيري دارم.

در مورد اتفاقي كه براي نيكنام افتاده هم حرف زياده.نيروي انتظامي رو كاري ندارم اما با بسيجي بايد درگير شد.به امام حسين ثواب داره.اصلا صحبت كردن باشون هيج فايده اي نداره.فقط بايد جلوشون دراومد.اگه خيلي هم مظلوم باشين نبايد اجازه بدين اينجور آدما كه هيچ اراده اي از خودشون ندارن حقتونو بخورن.بايد زدشون.

خوب يه كم بزنيم تو فاز جنگ.جنگ كلا بده.يعني چيزي كه باعث بشه آدما كشته يا ناقص بشن بده.مخصوصا اگه به دست يه سري آدم ديگه باشه.دفاع از مملكت مقدسه.لازمه ي دفاع از مملكت جنگه.پس جنگ مقدسه.اين اولين تناقض در مورد جنگ.به نظر من جنگ كلا بده مگه اينكه عكسش ثابت بشه.اما در مورد سياست هاي امريكا.هر كشوري كه روي زمين قدرتش بيشتر باشه همينطوري كه امريكا رفتار ميكنه رفتار ميكرد.مثلا اگه ما قدرتمندترين بوديم مردم امريكا رو ميفرستاديم ايران كه برن تركيه براي ويزاي كشور خودشون وايسن تو صف!!!!(از فيلم موميايي3 اگه اشتباه نكنم)اين مساله كاملا منطقيه.همين كشور خودمون در زمان كوروش كبير كه عادلترين پادشاه طول تاريخ بوده هم از اين برنامه ها داشتيم.ميگفتيم آقا هر كي آزاده كه هر طوري دلش ميخواد و هر خدايي كه دلش ميخوادو عبادت كنه.حاكم مصر فرعون بود و حاكم ليديه كرزوس.اما همه دست نشانده ي كوروش بودند و سياستهاشون بايد به تصويب ايران ميرسيد.پس هر كسي كه قدرتمنده ميتونه از قدرتش استفاده كنه.به اصطلاح دارندگي و برازندگي.در مورد جنگ عراق كه بعد از افغانستان پيش اومد.حالا مگه براي افغانستان بد شد.باور كنين 10 سال ديگه جووناي ايراني ميرن افغانستان براي كار يا شايد براي ويزاي امريكا.عراق هم به همين ترتيب.وقتي مردمش توانايي ندارن وضع خودشونو بهتر كنن خوب امريكا براشون ميكنه!!!! جنگ عراق هم به نفعشونه.بعضي وقتا لازمه.ايران هم زمان ساسانيان قدرتمند بود.وضع اقتصادي هم خوب بود.اما دستگاه حاكم دچار فساد شده بود و تغيير حكومت لازم بود و چون خود مردم نميتونستن اين كارو بكنن با حمله ي اعراب اين اتفاق افتاد.اينجا هم يه همچون چيزيه.مردم عراق به چنان فلاكتي افتادن كه خوشون نميتونن دستگاه حاكمو عوض كنن.پس يه نيروي خارجي بايد بياد.نميگم امريكا هيچ سودي نميبره چون بيشتر از مردم عراق سود ميبره اما خوب نفعش براي ملت عراق خيلي خيلي بيشتر از موندن صدامه.اين بود انشاي ما در مورد جنگ.تا بعد .... .





 
 



 



 
٭ تقريبا ميشه گفت سال تموم شد.آخه امروز ديگه روز آخر بود.روز خيلي قشنگي بود.بوي بهار توش بود.من از نو شدن سال خيلي خوشم مياد اما زمستونو هم خيلي دوست دارم.با هم بوديم.انگار اصلا همه چي خيلي خوب بود امروز.من اصلا نميترسيدم.هيچ ترسي از هيچي نداشتم.وقتي گفت كي ميشه كه ديگه نگران هيچي نباشيم؟ خيلي دوسش داشتم(ميدونم منظورت چيه ولي ..... بله!!!!).راست ميگفت اگه چنين چيزيو نميخواست من اونجا نبودم.آهنگ شاد زدن هم عالمي داره.لازم نيست حتما با يه ساز راه بيفتي تو خيابونا بزني و بخوني ولي عالمي داره.حتي اگه وسط محرم باشه و بقيه چپ چپ نگات كنن.

هفت تير.انگار تمام تهران امروز اومدن اينجا مانتو بخرن.عجيب اينجاست كه هيچكدوم از نظر من زياد فرقي با هم ندارن.تازه الان كه خيلي خوب شدم قبلا كه فكر ميكردم فقط رنگشون با هم فرق داره.اما اوني كه خريد از همه ش قشنگتر بود.اينو مطمئنم.يه چيزيو كشف كردم.اگه قرار بود توي بچگي يه جايي گم بشم كه پيدا نشم احتمالا توي يه مانتو فروشي بوده.وقتي رفت توي اون راهروي پر از اتاقهاي متعدد پرو (شايد هم شيلي يا كلمبيا) احساس كردم كه گم شدم.دقيقا مثل يه بچه ي كوچيك داشتم ميترسيدم.همه ش دوروبرمو نگاه ميكردم.ميترسيدم از ستون كه پشتش آينه بود دورتر برم.ميترسيدم ديگه پيدا نشم.هر چي دوروبرمو نگاه ميكردم همهمه هاي نامفهوم بود.احساس خفگي كردم.بعد وقتي صورتش با يه لبخند گنده از پشت راهرو دراومد خيلي خوشحال شدم.نفسم دوباره برگشت سرجاش.گفت قشنگه؟ گفتم قشنگه.گفت تو اصلا نگا كردي؟ گفتم آره.ميترسيد تنگ باشه.نميدونم از ترس مامانش بود يا خودش دلش نميخواست يه چيزي بپوشه كه زيادي تابلو باشه.در هر حال اون مانتو خيلي قشنگ بود.به هر حال من يه متخصص نيستم ولي سعي ميكنم كه از اين به بعد بيشتر به تفاوتاشون نگاه كنم و حتي بدون خجالت بپرسم.بعد دوباره رفت.من دوباره گم شدم.دوباره ترسيدم و دوباره احساس خفگي ميكردم.حتي اونقد قدرت و جرات نداشتم كه حالت تدافعي بگيرم.انگار مسخ شدم.انگار يه جاي ديگه بودم.يه جايي كه نميدونستم كجاست.يه جايي كه آدما دلشون نميخواد توش باشن.تا حالا احساس يه حشره رو داشتين كه توي يه گل گوشتخوار گير افتاده باشه؟ باز اومد.دوباره اول سرش از بين اون همه سر غريبه با يه لبخندي كه توش پر از ذوق بود پيدا شد.من هم دوباره پيدا شدم.با هم از در مانتوفروشي اومديم بيرون.زن بودن خيلي سخته!!!!(نهايت ربط بود!)

نهار ديزي خورديم.خيلي چيز توپي بود وقتي داشتيم ميومديم بيرون چهارنفر دست اندركاران سفره خونه كه از سه تا مرد و يه زن تشكيل يافته بودن نشسته بودن و استراحت ميكردن(يا به عبارتي مگس ميپروندن)البته انصافا ديزيش عالي بود.خانومه گفت وقتي ميبينم جوونا ميان ديزي ميخورن خيلي خوشم مياد.اصلا خستگي از تنم در مياد.جوون ميشم(خوب بابا فقط گفت خوشم مياد ديگه اينقد پيازداغشو زياد نكن).آره خلاصه بعد ازمون پرسيد خوشمزه بود؟ گفتم عالي بود دستتون درد نكنه.گفت تا آخرش خوردين؟ گفتم نه ديگه بيشتر از اين جا نداشتيم ولي خيلي عالي بود.قراره يه بار ببرمش كله پاچه بخوره.شايد از اين يكي هم خوشش بياد.چون فعلا كه عاشق ديزي شده همه ش هم ميگه داخل خونه اينجوري نميشه.

امشب چهارشنبه سوريه.دلم ميخواست امشب يه كم در مورد پيشينه ي تاريخيش حرف بزنم.اما بعدش بيخيال شدم.اين ملت الحمدالله فقط به سمتي ميرن كه حاكمان(حالا اين حاكم هر كي ميخواد باشه)بگه نرين.البته دوستي هم ميگفت قضيه ي چهارشنبه سوري هيچ ربطي به ايني كه من گفتم نداره.بلكه مربوط به هيجان ترقه زدن و اينجور چيزا ميشه.البته شايد هم راست بگه.وقتي جووناي اين مملكت هيچ جاييو ندارن كه خودشون و اين هيجانشونو تخليه كنن دنبال يه فرصت ميگردن.تازه خوبه كه ما انتظار نداريم از اين هيجانمون استفاده ي سازنده بكنن.ميخوايم فقط يه فرصتي براي تخليه بمون بدن.امروز خيابون پر شده بود از گشتهاي ويژه ي موتوري و بنزي.با اون قيافه ها و هيكلهاي خداشون.تازه ديدم كه ترقه فروشها رو هم از سطح ميدون هفت تير جمع ميكردن.به نظر من اگه اين گشتها رو كمتر كنن يه كم اين مراسم معقولتر ميشه.اگه به جاي اينكه اين همه بگن نكنين يه فرصتي بدن يه جايي بدن براي اين كار مطمئنا معقولتر ميشه.من خودم با ترقه هايي كه صداي عذاب آور درست ميكنن مخالفم.با اين نارنجكهايي كه جاي يكيشون هنوز بالاي چشمم هست هم مخالفم.من عاشق آتيشم حتي دوست دارم اين آتيش خيلي خيلي بزرگ باشه.اونقد بزرگ كه به راحتي نشه از روش پريد.عاشق جشن گرفتن و شادي كردن توي اين روز هستم.عاشق آهنگ زدن و رقصيدن و پايكوبي كه نشون دهنده ي شاديه.نه صداي دامب و دومب ترقه هايي كه من هيچ چيز قشنگي توشون نميبينن.من عاشق سنتهاي قشنگ ايرانيم نه اونايي كه با جشناي آتيش بازي اروپا و چين قاطي شده.





 
 



 



 
٭ با عرض پوزش به خاطر غيبت نسبتا طولاني كه خوب دلايل مخصوص به خودشو داشت.بزرگترين دليلش اين بود كه ميخواستم يه كم فكر كنم.بزرگترين بهانه ش هم اين بود كه اينترنت نداشتم.البته ميدونم كه اين دليل و اين بهانه اصلا قانع كننده نيست مخصوصا براي دوستام قابل هضم نيست (منظورم قسمت تفكرشه!!).به هر حال نبايد زياد سخت گرفت.

طي ديروز و امروز من و نيكنام دنبال كامپيوتر بوديم.اين كامپيوتر مزخرف و زبون نفهم من كه بنده خدا زياد هم تقصيري نداره تصميم به ارتقا گرفت(آدم ياد دي جي مونا ميفته).اين كامپيوتر ما موقع كار صدايي شبيه به ماشينهاي بخار اوليه كه توسط جيمز وات اختراع شد ميده و به همون ترتيب دود و بخار ازش ميزنه بيرون.ما هم يه چند تا قطعه گرفتيم كه يه حالي به ش بديم و دستي به سر و گوشش بكشيم.كامپيوتر نيكنام كه ديگه نگو و نپرس.حكايتش مثل اين پيكانهاي مسافركش مدل 55 كه برميدارن يه ضبط «پايونير» يا يه «سي دي چنجر» با باند توپ ميندازن روش و فقط باش «جواد يساري» (البته اصلا قصد توهين به اين اسطوره ي موسيقي ايران ندارم) و «عباس قادري» گوش ميدن.اين مثال دقيقا مثال كامپيوتر و درايو سي دي نيكنامه.اما امروز بعد از كلي اين ور اون ور رفتن يه سيستم توپ با يه ميز كامپيوتر خدا براش خريديم به قيمت آب حوض (شايد هم يه كم گرونتر).

اين نوار جديده ي «كويتي پور» رو شنيدين؟ خيلي خداست.اين همشهري ما براي اولين بار برداشته نوحه رو با موسيقي تركيب كرده و يه آواز از توش دراورده.خيلي قشنگه.جدا برين گوش بدين.از وقتي مامانم خريده من ديگه هيچي گوش نميدم.اين قيام كه اين همه هنر از دلش بيرون اومده نميتونه اينجوري كه نشون داده ميشه سطحي باشه.اين همه نوحه(من ميگم موسيقي) اين همه تعزيه(من ميگم تئاتر).همين تعزيه رو بينين.همه ي ما ميدونيم داستانش چيه.اولش چي ميشه آخرش چي ميشه اما هنوزم هر جا باشه ميريم ميبينيم.بعضي ميگن كه اين مراسم در حقيقت همون مراسم باستاني «سياوشان» است.اين حرف درسته كاملا هم درسته اما همه ي هنري كه توي اينا ريخته ميشه به اسم و براي امامه.پس اين يه مراسم ديگه ست.هر سال محرم كه ميشه كلماتي كه توي ذهن ما جا ميگيره عبارتند از:سينه زني،زنجير زني،نوحه خوني،نذري،قيمه،شله زرد،ظهر،گرما،تشنگي و بي آبي،مظلوميت و اگه خيلي ديگه توپ باشيم فيلم روز واقعه.اين قيام اينقدرا سطحي نيست.اين همه تو سر خودمون زدن كه امام حسينو زنده نميكنه.اين همه كه ما ميگيم با لب تشنه فلان و بهمان هيچ تاثيري توي نفس عمل نداره.اين قيام تقريبا توي نطفه خفه ميشه اما امپراطوري اموي رو از ريشه ميسوزونه و نابود ميكنه.به همين راحتي كه ميگن كه نيست.امپراطوري اموي با اون سيستم جاسوسيش و اون قدرت نظامي به همين راحتي داغون نميشه.به همين راحتي از بين نميره.شما ديگه از خاندان معاويه هيچي نميشنوين در طول تاريخ. اين قيام تفكر پشتش بوده.شما همين فيلم روز واقعه رو ببينين.ميدونم صداتون درمياد اما من دلم ميخواد 10 بار پشت سر هم اين فيلمو ببينم.كم كمش اينه كه فيلمنامه شو بيضايي نوشته.ديالوگهاش محشره.موسيقيش خداست.ديالوگهاش مثل همه ي آثار بيضايي ضربتي كوتاه و تاثيرگذاره.اين قيام واقعا سطحي نيست و توي كشته شدن و مظلوميت و تشنگي يه نفر تموم نميشه.بيشتر به اما حسين فكر كنيم.به نظر من اينطور كه در موردش قضاوت ميشه مظلوميتش بيشتره تا اينكه اونجوري كشتنش.در هر حال اين نوار «كويتي پور» خيلي قشنگه.مخصوصا «ياران چه غريبانه ...».

اين مدت يه كم توي نوشتن سعي كردم تغيير بدم.دارم يه جورايي با اين نوشتن دنبال خودم ميگردم.دنبال يه چيزي كه توي وجودم گم شده.يه چيزي كه مجبورم ميكرد بشينم پاي يه دفتر و قلم دستم بگيرم و بنويسم.از اين نوشتن لذت ميبردم حتي اگه نتيجه ش از ديد بقيه در پيت و مسخره بود اما ازش لذت ميبردم.همون چيزي كه منو توي قالب وبلاك قبليم جا ميداد.به جايي رسيده بودم كه بعد از چند ماه چيزايي مينوشتم كه هم خودم لذت ميبردم و هم بقيه.از اون موقع كه اون وبلاگو به خاطر يه تصميم احمقانه و بچگانه بستم ديگه پشت هيچ دفتري ننشستم.يه دفتر ميخواستم با يه اتود.حالا هر چي حاضر بودم با زغال هم بنويسم.اما خيلي وقته اون حس نيست.من هم به ش محل نذاشتم.حالا هر چي صداش ميكنم جوابمو نميده.ناز ميكنه.هر چي التماسش ميكنم بر نميگرده.به هر حال اينقد مينويسم و سعي ميكنم كه خودمو دوباره لا به لاي نوشته هام پيدا كنم.كمكم كنين.

يكي دوتا فيلم ديدم.«The priminal fear» با بازي «ريچارد گير».خيلي قشنگ بود.شبيه يكي از داستانهايي بود كه يه بار ميخواستم بنويسم.يه پسره سرپرست يه موسسه ي خيريه رو كشته بود.يا به قول فيلم قصابي كرده بود.جالب اينجا بود كه پسره بي سرپرست بود و خودش زير پوشش اين موسسه بود و تقريبا اين آقاهه ازش نگهداري ميكرد.«گير» نقش يه وكيلو معروف و بازي ميكرد كه تنها كسي بود كه حرف پسره رو باور كرده بود و بدون هيچ چشمداشت مادي و در حالي كه همه چي عليه پسره بود وكالتشو قبول كرده بود.يه فيلم بامزه هم ديدم كه توصيه ميكنم حتما ببينينش.«Heads over heels» با بازي «Monica Potter».خيلي فيلم با نمكي بود پيشنهاد ميكنم گيرش بيارين ببينينش.

يه متني نوشته بودم ديشب تو مايه هاي همين كه بنا به دلايلي توي يه جايي وسط اين كامپيوتر گم و گور شد.امشب اصلا به قشنگي ديشب نشد.دلم ميخواد مونيتورو بندازم تو حياط بشكنم.نميدونم شايد ديگه وبلاگ نويسي برام خيلي بي خود و بيمزه شده.توي دفتر اقلا مطمئني كه هيچوقت چيزي از دست نميره.اما من از رو نميرم.لااقل سعي ميكنم كه نرم اما جدا دوست دارم اين كامپيوتر و مونيتورو پرت كنم تو حياط تا خورد و خمير بشن.تا بعد.... .





 
 



 



 
٭ اينا رو ديشب نوشتم.براي امروز هم يك سري حرف دارم ولي الان نميتونم بزنم چون خيلي خسته م.

تب كردم.همه ش عطسه ميكنم.ولي فردا روزيه كه با بقيه ي روزا فرق داره.هميشه دوست داشتم توي اين روز بارون بياد.امشب كه داره مياد يعني فردا هم مياد؟من از امشب تا فردا شب يا شايد پس فردا صبح اين آهنگو ميزنم:
براي روز ميلاد تن من............................نميخوام پيرهن شادي بپوشي
به رسم عادت ديرينه حتي.........................برايم جام سرمستي بنوشي

براي روز ميلادم اگر تو..........................به فكر هديه اي ارزنده هستي
منو با خود ببر تا اوج خواستن.................(بگو با من كه با من زنده هستي)(2)

كه من بي تو نه آغازم نه پايان..................تويي آواز روز بودن من
نذار پايان اين احساس شيرين...................(بشه بي تو غم فرسودن من)(2)

نميخوام از گلاي سرخ و آبي...................برايم تاج خوشبختي بياري
به ارزشهاي ايثارِ محبت..........................به پايم اشك خوشحالي بباري

بذار از داغي دستاي تنهات......................بگيره حرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خسته م..................ببيني آتش و خاكستر من

تو اي تنها نياز زنده بودن........................بكش دست نوازش بر سر من
به تن كن پيرهني رنگ محبت .................(اگه خواستي بيايي ديدن من)(2)

كه من بي تو نه آغازم نه پايان..................تويي آواز روز بودن من
نذار پايان اين احساس شيرين...................(بشه بي تو غم فرسودن من)(2)

...... .






 
 



 



 
٭ از جمعه ها بدم مياد حتي اگه قرار باشه برم وليمه ي عمه مو توي دشت بهشت بخورم.حتي اگه شبش با تمام خستگي كه تو تنم بود بخوابم و صبح بدون اينكه حتي يه ذره ش باقي بمونه بيدار شم.حتي اگه با اولين كسي كه حرف بزنم الهه ي باران باشه.اولش خيلي خوب بود.با نشاط بلند شدم.به خودم گفتم كه امروز وليمه است اونم توي دشت بهشت چيزي نميخورم كه اونجا توپ بخورم.بعدش يه نگاهي به ساعت كردم و با هيجان منتظر ساعت 9 شدم.اما الان اصلا هيچيو دوست ندارم.شايد علت داشته باشه شايد هم نداشته باشه.حوصله ندارم بگردم ببينم دليلش چيه.قبلا خيلي دنبال اين مساله ميگشتم.نتيجه ش اين بود كه ميگفتن «خيلي بچه اي» يا «همه ش به چيزاي كوچيك گير ميدي» البته راستشو بخواين من هم خيلي بچه م و هم به چيزاي كوچيك گير ميدم.حتي از اينكه اينطوري حقيقتو تو صورتم فرياد بزنن ناراحت ميشم.يه جوري ترس برم داشته.ياد خيلي چيزا افتادم.چيزايي كه الان موقعش نيست.ياد پارسال همين موقعها.ياد پروژه ي استاتيك كه ميتونست اصلا چيز تاريكي نباشه.اما من هر وقت به ش فكر ميكنم دلم ميخواد گريه كنم.ياد اسفند پارسال.ياد چيزي كه فقط دو سه نفر يادشون مونده بود.ترس برم داشته.همه اون موقع هم ميگفتن دوسم دارن ولي ... .اصلا چه اهميتي داره.خيلي از اونايي كه زنگ زدن هم ميدونم واسه چي بود.نميخوام منفي بافي كنم يا خودمو لوس كنم.وقتي توي چشماي آدما نگاه ميكني و خاليه تقصير تو نيست.ياد اون جلب ترحم مسخره كه بعدش هر وقت به ش فكر ميكردم از خودم چندشم ميشد.وقتي يه كم ضعف نشون بدي همه ي تاريكيها ميان و جلوت رژه ميرن.كار به جايي ميرسه كه اصلا نميخواي به هيچي فكر كني اما نميشه.ديگه اونقد توي دلت همه چي انبار شده كه نميذارن فكر نكني.نميذارن با يه گريه خالي بشي.از زيرآب زدن متنفرم.از اينكه پيش دوستاي صميميت زيرآبتو بزنن متنفرم.داره حالم به هم ميخوره.من نميخوام اينجا باشم.از اينكه دوستات به دو سه نفر اجازه بدن در موردت حرفايي بزنن متنفرم.از اينكه دوستات به خودت هيچي نگن متنفرم.كاش همه شون به م ميگفتن برو.كاش ميگفتن ديگه نميخوايم بات دوست باشيم تا اينكه برن واسه ي رفتار من تصميم بگيرن.همه ي اتفاقات زمستون پارسال جلوم رژه ميرن.اون پايتم هاي مسخره.واي كه چقد من بچه م.هيچوقت تو زندگيم بزرگ نبودم.هيچوقت اونقد قدرت نداشتم كه توي صورت كسي با تمام وجودم داد بزنم.هيچوقت جرات گفتن حقيقتو نداشتم.حتي اگر به نفعم باشه.هميشه پشت بچگيم قايم شدم.هميشه به جاي ايستادن و جنگيدن تسليم شدم.چقد «كونتا كينته» ي كتاب ريشه ها رو دوست داشتم.حتي وقتي كه پاشو با تبر زدند باز هم به فكر فرار بود.چقد سكوتشو دوست داشتم.چقد غرورشو دوست داشتم.هميشه به ترسويي يه بچه باقي موندم شايد تقصير پدر و مادرم باشه شايد هم تقصير خودم.نميدونم.جمعه ها روز بديه مخصوصا اگه عصرش هيچ كلاسي نداشته باشي.به م گفت چطور دلت مياد توي روز به اين قشنگي شاك بزني و عصباني باشي.چه روز قشنگي؟ خوش به حالت.شايد امروز قشنگ باشه.شايد پر از گنجشكايي باشه كه جيك جيك ميكنن.پر از كبوترايي كه فرار نميكنن و كلاغايي كه با يه كيش كوچيك فرار ميكنن.اما اينا همه واسه توه.من هم چنين چيزاييو داشتم يا نه؟ ميدونم خيلي راحت برميگردي ميگي تقصير خودته.من هم خيلي راحت ميگم باشه تقصير منه.اما هيچي عوض نميشه جمعه هنوز هم همون جمعه ست.همون چيزي كه پنجه هاشو روي قلبم ميندازه و نميذاره به چيزاي خوب فكر كنم.كاش گريه ميكردم.دلم ميخواد گريه كنم اما چطوري؟ «من سزاوار اين همه اشكي نداشتم» نه اين خيلي متوهمانه است.يعني چي من سزاوار اين همه اشكي نداشتم؟ آخه مگه چي شده؟ خودم هم نميدونم.





 
 



 



 
٭ سازم را برداشتم.دلم خيلي برايش تنگ شده بود.كوچه پس كوچه ها منو صدا ميكرد.ميخواستم پيشش باشم.پيشش كه يعني زير پنجره اش.سازمو برداشتم.دلم ميخواست يه چيزي بزنم كه خوشحال بشه.يه چيزي كه خوشحالش كنه.يه چيزي كه اگه غمگينه فراموش كنه ، اگه خوشحاله با نواي قلبش يكي باشه.از كوچه هاي بن بست گذشتم.بعضي وقتا هيچ كوچه ي بن بستي نميتونه اسيرم كنه.به اون كوچه ي بي انتها رسيدم.كوچه اي كه اون پنجره توش بود.همون پنجره ي روشن.هموني كه حتي اگه خاموش باشه يه نفر پشت پنجره ش نشسته.رسيدم زير پنجره ش.«الهه ي ناز» زدم.پشت پنجره ديدمش.بعد از الهه ي ناز يه آهنگ ديگه زدم.يه آهنگي كه خودم دوست داشتم.«چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش، هم منتظر حادثه هم فكر خطر باش».ديگه پشت پنجره نبود.صداي موسيقي شادي از پنجره ش بيرون ميومد.هوا رو ميشكافت.روي اعصابم مينشست و شكنجه ام ميكرد.موسيقي كه زنده اجرا ميشد.پشت پنجره نبود.كم نياوردم.آهنگمو تا آخر زدم.اما اون ديگه پشت پنجره نبود.كنار سازم روي زمين نشستم.اشك توي چشام جمع شده بود.آخه با ساز من كه نميشد آهنگ خارجي زد.اونم به اون تندي.من نميتونستم بخونم.بغض كرده بودم.هيچ آهنگ قابل رقابتي با اون آهنگو سراغ نداشتم.كنار سازم فكر كردم.خيليها ميتونن آهنگهاي مختلفي بزنن.آهنگهايي كه شايد خيلي قشنگتر از آهنگهاي من باشه.دلم آتيش گرفته بود.دوباره شروع كردم.«اگه يه روز ببينم يكي براش ميميره/ حسودي رو مياره دلم آتيش ميگيره/ نميتونه مرغ دلم از حسودي بخونه/ نميدونه روي كدوم شاخه بايد بمونه ....» فايده اي نداشت.هنوز همون آهنگ شاد از پنجره اش بيرون ميومد.باز اشك ريختم.اشك ريختم.دوباره شروع به زدن آهنگ كردم.«آي الهه ي ناز/ با دل من بساز/ كين غم جانگداز/ برود ز برم/ گر دل من نياسود ....» باز اومد پشت پنجره.دلم آروم گرفت.ميدونستم هميشه ميتونم اين آهنگو بزنم.به بهترين شكلي كه ميشه زد.هر دفعه هم بهتر از پيش.هنوز صداي اون آهنگ لعنتي از پنجره اش بيرون ميزد.هوا رو هنوزم ميشكافت.اما ديگه روي اعصابم نمينشست و عذابم نميداد.با خيال راحت الهه ي نازم را زدم و به طرف خونه راه افتادم.اون دو سرباز سلامي كردند و رد شدند.زنگ خونه شونو زدند.لبخندي به لبم نشست.ادامه ي راهو با سرخوشي الهه ي نازو با سوت زدم. ... .





 
 



 



 
٭ نميدونم از كجا شروع كنم.راستش اصلا نميشناختمش.حتي اسمشو هم نشنيده بودم.توي اردوي شمال هم نديدمش.با اينكه از روي ديوار در رفتيم و شريك جرم بوديم.ميگفتن درسخونه.تا بالاخره اون روز توي دفتر كاوه ديدمش.يعني مسعود گفت اين استاد حل تمرينمونه.نگاش كردم.زياد شبيه استاداي حل تمرين نبود.هنوزم اسمشو نميدونستم.روز اولي كه تو كلاس معرفيش كردن من نبودم.روز اول كلاس خودشو هم داشتم براي شورا كاري انجام ميدادم كه آجي كوچولوم اومد و به همراه الهه ي باران به زور فرستادنم سر كلاس.رفتم توي كلاسش نشستم و چندتا مساله ي خيلي ساده حل كردم.احساس كردم دوست ندارم اذيتش كنم.آخه همه ي دانشجوها كم و بيش كرم استادآزاري دارن.مخصوصا من كه بعد از مازوخيسم وحشتناكم(يكي ميگفت اونايي كه مازوخيسم دارن چون خودشون ميدونن چه آشغالي هستن و چون از خدا خيلي ميترسن خودشون خودشونو آزار ميدن) بزرگترين نشونه م همين استادآزاري و كمابيش يه كم هم مادرآزاريه.اما نميتونستم اذيتش كنم.برام دقيقا مثل يه استاد بود.اما نميتونستم از خودمون جدا ببينمش.انگار يكي از دوستام بود كه استادم شده بود يا يكي از استادام كه دوستم شده بود.سر كلاسش راحت ميفهميدم داره چي ميگه.به چيزي كه ميگفت مسلط بود.درسته كه يه كم از لحاظ جمله بندي لنگ ميزد اونم چون اولين كلاسي بوديم كه به مون درس ميداد.همه ش دوست داشتم برم مساله ها رو حل كنم.كلاساي درس اصليو هي ميپيچوندم اما كلاس اونو غير از جلسه ي دوم و چهارمش بقيه رو همه رو رفتم.البته يكي دوبار اول كه پيچوندم گله كرد اما بعدا ديگه همه شو رفتم.يه روز همه جلوي آبسردكن طبقه ي دو عكساي توي كيفمو به ش نشون دادم و توضيح دادم.قرار شد اونم عكس داداششو بياره.من همه جا استاد صداش ميكردم.البته اوائل چون اسمشو بلد نبودم اما بعدا هم كه اسمشو ياد گرفتم هنوزم استاد صداش ميكنم.وقتي استاد صداش ميكردم متهم به القابي چون «بددرد» و «پاچه خوار» ميشدم.اما مهم نبودم تنها كسي كه توي اين دانشكده دوست دارم استاد صداش كنم و از اينطور صداش كردن هم لذت ميبرم و هم دچار عذاب وجدان نميشم اونه.بقيه رو دوست دارم به همون مدرك مسخره ايكه بعضياشون معلوم نيست از كدوم دانشگاه يول تپه ي كجا گرفتن صداشون كنم.آقاي دكتر .... مهندس .... .چندشم شد.اما استاد صدا كردن «استاد» خيلي خوبه.يه روز بعد از كلاس ازم پرسيد«آقاي باران شما چرا سر كلاس اينقد ميخندين؟ به چي ميخندين؟».اون روز عمه قزي رفت پاي تخته كه مساله حل كنه.راه رفتن غم قزي توي دانشگاه و دانشكده زبانزد خاص و عامه.خيلي خنده دار راه ميره.نميگم كار ما خيلي توپ بود.من هم خيلي راحت جوابش دادم:«به خانم فلاني ميخنديدم.» اونم جواب داد كه پس سر كلاس مياي به دخترا بخندي.من سرزنشي توي لحنش و صداش و كلماتش نديدم.برام عجيب بود كه اينقد راحت پيشش اعتراف كردم.انگار يه جورايي به ش اعتماد داشتم.از جوابش هم خوشم اومد.يكي دوبار هم شوخيهاي جنبه سنجيمو باش انجام دادم و بود.همونطور كه حدس ميزدم با جنبه بود.خوب ديگه من هم شوخيهامو كنترل كردم.مثل هميشه.گذشت و من آخر ترم پاس كردم.نه تنها پاس كردم با نمره ي 16.خيلي نمره ي خوبي بود.اونم براي من.البته صراحتا بيشتر ميشدم.ميخواست برام يه كاري بكنه اما دكتر به ش اجازه نداد.به نظر من اون كارشو انجام داده بود.همين كه من 16 شده بودم و فقط به خاطر كلاس اون درس خونده بودم.كافي بود ديگه مگه نه؟ گذشت تا اون روزي كه الهه ي باران بام قهر كرده بود.خيلي قاطي بودم.ديگه از اون باران قبلي خبري نبود.اتفاقا اون هم ناراحت بود.به من گفت.جالب بود كه برام درددل ميكرد.بعدش هم جريان 81 ها پيش اومد.اذيتش كرده بودن.من هم رفتم و با چندتاشون دعوا كردم و سفارش كردم.حتي تهديد هم كردم(بابا بي خيال).بعدش بود كه اومد به م گفت خيلي مردي.خيلي دوست داشتم بدونم چرا اين حرفو زد.تا اينكه آجي كوچولوم اومد و برام توضيح داد.من هم دوست دارم باش دوست باشم.خيلي خوبه كه آدم دوستاي خوبي داشته باشه(البته اين براي آدما صدق ميكنه!!!! منتها قضيه اينه كه ربطي به آدم نداره.هر موجودي كه باشي هم خوبه كه دوستاي خوبي داشته باشي) و اينكه دوستت يه استاد هم باشه خيلي خوبتره.يه استادي كه واقعا استاده.ديگه كه باش درس ندارم بگن دارم پاچه خواري ميكنم.من واقعا دوسش دارم.

چهارشنبه ها يكي از نوشته هاي قبليمو ميذارم اينجا.خيلي دوسشون دارم:
از ديرك گذشت.ديرك مثل كاكتوس وسط كوير از كنار پيست سربرآورده بود.شيارهاي عرق صورتش را زنداني كرده بودند.عرق از صورتش ميچكيد و روي سطح پيست ناپديد ميشد.صداي نفسهاي خودش را ميشنيد.اينها همه ازلي و ابدي بودند.به مانع اول نزديك ميشد.سرعتش را بيشتر كرد تا بتواند از روي آن بپرد.خطهاي سياه و سفيد مانع به چشمش آشنا بود.از روي مانع پريد.صداي ونگ گريه بچه اي را شنيد.بچه تازه به دنيا آمده اي كه دكتر به باسنش صربه اي ميزند و او شروع به گريه ميكند.مادري را ديد كه به بچه اش شير ميدهد.بغل مادر بود و او را سخت چسبيده بود.انگار تمام دنيا به او هجوم مي آوردند و تنها پناهگاهش آغوش مادر بود.زندگي به همين سادگي جريان داشت.به مانع دوم رسيد.با نشاط خيز بلندي برداشت.هنوز از آنطرف مانع پايين نيامده بود كه صداي پرندگان را شنيد.بوي چمن را حس كرد.صداي خنده بچه اي را شنيد كه با پدرش به گردش رفته بود.بچه ناشيانه ميدويد و از روي كنده هاي درخت و جويهاي آب ميپريد.او جز خودش كسي را نميديد.ديگر دونده ها و تماشاچيها هم اگر حضور داشتند او نميديدشان.خيز بلند ديگري برداشت با همان شادي كودكانه آن كودك و مانع بعدي را هم پشت سر گذاشت.به محض رسيدن به زمين دردي را در دستهايش احساس كرد.صداي تركه اي را شنيد كه به دستي برخورد ميكرد.معلمي را ميديد كه تركه را بالا و پايين ميبرد.صداي همهمه شادي بچه ها در زنگ تفريح را ميشنيد.بازيهاي كودكانه.در چشم به هم زدني به مانع بعدي رسيده بود.از اين هم عبور كرد.نوجواني را ميديد كه دنيا در ذهن و قلبش،در روحش شكل ميگرفت.جوانه هايي را ميديد كه ميشكفند.صداي دورگه،رشد موهاي صورت،پرخاش،بيقراري.بلوغ.نوجوان تبديل به يك انسان كامل با عقايد و روحيات خاص ميشد.از مانع بعدي با قدرت پريد.ضربان قلبش را بيشتر از هر چيز ديگري ميشنيد.بين دو مانع چشمهاي زيبايي را ميديد.گرماي دستهايي را احساس ميكرد.قلبش در سينه اش به شدت ميتپيد.طنين قلبش برايش نيرويي به جلو بود نيرويي مهار نشدني.دو سه نفر دونده ديگر را در كنار خود ديد.از مانع بعدي با ظرافت و زيبايي ولي به سرعت عبور كرد.صداي هلهله شادي را شنيد.صداي كف زدنهاي ممتد.فكر كرد مسابقه به پايان رسيده ...... اما نه.عروس و دامادي را ديد.مجلس با شكوه.زندگي مشترك.خانه.صداي ناله هاي ممتد يك زن.عرق بر تمام بدنش چيره شد.لذتي بي پايان درخود حس ميكرد.از مانع بعدي هم پريد.نيرويش تحليل ميرفت.پريدن از روي اين همه مانع امانش را بريده بود.صداي لرزان انسان پيري را ميشنيد.خورشيد در حال غروبي را ميديد.از سرعتش كاسته شد.تنهايي را بيش از هر زمان ديگر احساس ميكرد.از مانع بعدي هم به سختي عبور كرد.ديگر نيرويي برايش باقي نمانده بود.فرشته باابهتي را ميديد با لباسي سياه در جلوي او ايستاده بود و دستش را به سوي او دراز ميكرد.گويي امانتي به او داده شده بود و اكنون او بايد اين امانت را پس ميداد.امانت را به سختي پس داد.كوچكترين نيرويي براي او باقي نمانده بود.سرعتش به حداقل ممكن رسيده بود.اما او ادامه ميداد.چاره اي نداشت مسابقه همچنان ادامه داشت.از ديرك گذشت.ديرك مثل كاكتوس وسط كوير از كنار پيست سربرآورده بود.شيارهاي عرق صورتش را زنداني كرده بود.عرق از صورتش ميچكيد و..... .

و نوازنده امشب خواهد نواخت ....... .





 
 



 



 
٭ ديروز اتفاقاي زيادي افتاد كه هنوزم گوشه هايي از ذهنمو مشغول كرده.نميدونم از كدوم يكي شروع كنم.از اولينش ميگم.توي سايت دانشكده استاد به م گفت: آقاي باران خيلي مردي.نميدونم چرا اين حرفو زد.هنوزم نميدونم.خيلي دوست داشتم يكي برام توضيح بده چرا همچين فكري در مورد من ميكنه.اين چيزي بود كه خيلي وقتا توي خودم نميبينم.بله چرا تعارف كنم خيلي پيش اومده كه خودمو آدم نامردي ببينم اما هيچوقت جرات اعتراف نداشتم.وقتي جرات اين كارو نداشتم نميتونستم از كسي بخوام منو ببخشه.شايد استاد به خاطر اين گفته كه كه با 81 ها به خاطر كلاس اون دعوا كردم.شايدم دليلش چيزايي باشه كه آجي كوچولوم واسه ش تعريف كرده.از يه باراني كه فقط توي ذهن اونه.در هر حال جمله ي دلنشيني بود.مخصوصا وقتي كه توي چشماش نكاه كردم و احساس كردم كه داره حرفيو كه توي دلشه ميزنه.يه جورايي آدم ميخواد هميني باشه كه يه نفر توي دلش در موردش فكر ميكنه.منم از اين به بعد سعي ميكنم براي استاد هم مرد به نظر بيام.
اتفاق بعدي دعواي دوتا از دوستاي نزديكم بود.دعوايي كه نميدونستم بايد طرف كيو بگيرم.فكر كنين خواهر برادرتون كه خيلي هم دوسشون دارين با هم دعواشون بشه.چي كار ميكنين؟ من فرار كردم.گذاشتم خوب سر هم ديگه دادوبيداد كنن.بعد رفتم با يكيشون صحبت كردم.بعدش هم با اون يكي صحبت كردم.امروز هم با همون اولي صحبت كردم.آخرش اومدن حرفاشونو با هم زدن و صلح برقرار شد.به نظر من خيلي وقتا اگه آدما با لحن مناسب حرفشونو بزنن خيلي راحت كارا درست ميشه.ولي اگه لحنتونو بد انتخاب كنين باعث ميشه طرف موضع تدافعي بگيره و كار به دعوا كتك كاري برسه.
در مورد فروغ بحث كرديم.اشعارش.تفكراتش.من ميخواستم خيلي چيزا رو به ش ثابت كنم.ميخواستم بگم زنها و دخترها هم ميتونن فرياد بزنن.ميتونن اعتقاداتشونو راحت اعلام كنن.داشتم ميگفتم فروغ اين كارو كرد و همه ي مشكلاتشو هم پذيرفت.غذابي كه فروغ كشيد هيچ كس نكشيد.خيلي بحث كرديم.در مورد اينكه كارش درست بود يا نه.نميدونستم چرا اينقد از پذيرفتنش طفره ميرفت.بعد كه شعرو دوباره از اول دوره كرديم.فهميديم چي شد.راستشو بخواين اصلا مهم نبود كه حرفاي فروغ درست بود يا نه.چيزي كه مهم بود اين بود كه اون داشت حرف ميزد.حرفاش حتي به نظر خودش هم خوب ميومد.حرفايي بود كه در موردشون فكر كرده بود.نميدونم چرا اينقد روي حرف زدن حساسه.به نظر من خوب حرف ميزنه.در هر حال همه ي اينا يه طرف اون آخرش كه من يه دفه جرقه زدم هم يه طرف.
توي تاكسي هم كه داشتم برميگشتم داشتم فكر ميكردم بايد سر كلاس پاسكال بلند ميشدم و با شجاعت از جشن ملي و سنت چند هزار ساله ي «چهارشنبه سوري» دفاع ميكردم.نميدونم چرا نكردم.شايد خسته بودم و ميخواستم زودتر شرش كنده بشه.شايد هم لحنش اونقدي كه من الان دارم فكر ميكنم توهين آميز نبود.نميدونم واقعا نميدونم.اما اون موقع تو تاكسي دوست داشتم سر كلاس حتما يه چيزي در جوابش ميگفتم.همه ش ميخواستم خودمو يه جوري تبرئه كنم كه نترسيدم.شايد هم واقعا ترسيده بودم.كلي پروژه هم داده كه كسي بلد نيست.اين استاده هم جدا آدم عجيبيه.خوشحالم كه باباي من نيست.
اين از ديروزيا.از امروز هم بگم.سر كلاس ترموديناميك با توجه به اينكه جلسه ي پيشش من غايب بودم كوييزمو درست جواب دادم و كلي حال كردم.از فردا هم تبليغات شروع ميشه.امروز واسه همه توهم زديم كه ميخوايم بريم.بريم به يه دنياي ديگه.عكس العملهاي بقيه خيلي ديدني بود.زن وحيد گفت بيخود كردين بخواين برين.طوفان گفت نرين، نميرين ديگه؟ الهه ي باران گفت ميدونم كه تو نميري اونم تنهايي جايي نميره. استاد با حالت ناراحتي ازمون خواهش كرد كه نريم.دلم براش سوخت.ما آدماي پستي هستيم.رهگذر گفت توروخدا نرين ديگه.بدون شما خوش نميگذره.«عقاب» تيزپر هم شاكي شد كه من پارسال ميخواستم برم به خاطر شما نرفتم.كلا توهم بدي نبود.ولي من ديگه نميخوام ادامه بدم.دوست ندارم دوستاييو كه الان دارم نسبت به حرفام بي اعتماد كنم.

صبح خيلي خوب شروع شد.يه صبح ديوانه ي ديوانه ي ديوانه بود.يه صبح براي ما.وقتي با نشسته در دود حرف ميزد داشتم فكر ميكردم در مورد چي حرف ميزنه.امروز سعيدو ديديم.مكانيك ميخونه.81.يه مدت تو نخ الهه ي باران بود.بچه ي بدي نبود.شايد حتي ميتونست دوست خوبي واسه ش باشه.شايد من اين شانسو ازش گرفتم كه آدماي ديگه رو بشناسه.هر چي باشه سعيد قدش بلندتره.توي اتوبوس توي راه برگشت سعي كردم باش تله پاتي كنم.حتي با تله پاتي هم آدمو ميذاره سر كار.بعدش براي شنبه كلي مغازه گشتيم كه يه ساعت پيدا كنيم.حرفم زديم.خيلي دوسش داشتم امروز.اونم منو خيلي دوست داشت.منو تنها كسي ميدونست كه تا اين حد ميشه اعتماد كرد.

من كلا نميتونم انتخاب كنم.خيلي عادت بديه بايد عوضش كنم.





 
 



 



 
٭ خواستم درس بخونم اما نشد.نتونستم از فكرش بيام بيرون.صداش خيلي غمگين بود.ميگفت دلش تنگ شده اما لحنش خيلي غصه دار تر بود.دلم ميخواست بغلش كنم.خيلي ناز شده بود.مثل بجه هايي كه يه كار بدي ميكنن و ميترسن بگن.شايد تشبيه بي رحمانه اي باشه.سازمو برداشتم.بايد يه جوري خوشحالش ميكردم.رفتم و رفتم تا زير پنجره اش.زدم.يه آهنگ شاد زدم.خوندم.آهنگاي شاد.اما اون حواسش جاي ديگه اي بود.جايي كه نميدونستم كجاست.هيچ وقت اجازه نداشتم به اونجا وارد بشم.شايد اونقد لياقت نداشتم.شايدم نتونستم لياقت خودمو ثابت كنم.اونجا دنياي تاريكيه.من ميخوام واردش بشم و نذارم اونقد تاريك بمونه.ممكنه نتونم تمام اون دنيا رو چراغوني كنم اما هميشه هم لازم نيست تا قلب خورشيد پرواز كرد.در هر حال وظيفه ي من بود كه بزنم.شايد نتونم وارد اون دنيا بشم.اما ميتونم خوشحالش كنم.«الهه ي ناز» زدم.يه لحظه هم پايينو نگاه نكرد.اونقد توي اون دنيا بود كه جز اشكاي خودش هيچيو نميديد.منم اونقد تنها بودم كه فقط اشكاي اونو ميديدم.ولي به زدن ادامه دادم.اونقد الهه ي ناز ميزنم كه يه روز اون دنيا زير فرياد قلبم خراب بشه.يعني ميشه؟ شايد بشه.شايد اونقد اين سازو از ته دل بزنم كه ترديدي براش باقي نذارم.شايد يه روز خونه شو عوض كنه و بره.بره يه كوچه ي ديگه كه بن بست باشه.بره يه جايي كه من ندونم كجاست.اما بازم واسه ش الهه ي ناز ميزنم.بازم همه ش تو فكر اينم كه اين سازو از ته دل بزنم كه ترديدي براش باقي نمونه.نميدونم هميشه فكر ميكنم دارم از ته دل ميزنم اما دفه ي بعد فكر ميكنم شايد اينجوري نبوده.چون اگه اينجوري بود تا حالا ترديداشو كشته بود.نظر خودت چيه؟ اما اون هنوزم فقط اشكاي خودشو ميديد.منم با احساس بيشتري الهه ي ناز زدم.احتمالا تا صبح اينجا ميزنم.وقتي با احساس بزني هيچ كس شكايت نميكنه.همه ي همسايه ا الان نيم ساعته كه دارن با علاقه گوش ميدن ولي اون هنوز اشكاي خودشو ميبينه و صداي منو نميشنوه.

من نميخوام شاكي بشي اما اگه اينو نمينوشتم مجبور بودم بريزمش تو خودم.... .





 
 



 




     
 
Links
         
Persian Tools �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¹�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�±�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?��?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?� �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�© �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¡�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦
زباله دان تاريخ من،خودم و احسان خورشيد خانوم
كاپوچينو رويدادسينا خاطرات
وبلاگ فارسی بسازيم اميركبير متال متولد ماه مهر
 
 
     
  link to navigation  
  [Powered by Blogger]