blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->
   
     
 
Navigation

 Home      ::      Archive      ::      Links      ::     Contact

 
 
     
 

 
٭ اين روزا كارا زياد شده.همايش مهندسي سطحه.بايد كار كرد.امروز خيلي گشنم بود اما مثل هميشه موقع گشنگي بي حوصله نشدم.كلي جرقه زديم با هم و كلي با دوتا سكه ي 25 تومني خوش گذرونديم.ترسيده بودم يه كمي.اما حال دوتامون خوب بود.ترس بي موردي بود.يه كم رفتارش عجيب شده بود.از دستم عصباني بود يه خورده.اشكالش اين بود كه وسط دانشگاه ميخواست سرم داد بكشه.اينش واسه م ايرادي نداشت اما بقيه جنبه شو ندارن.بعد از نهار موقعي كه داشتيم ميرفتيم خونه نوبت اون بود كه كلي جرقه هاي قشنگ قشنگ بزنه.شوخي زياد بدي نبود.من خودم هم قدم زياد بلند نيست.يعني خوب به عنوان يه پسر كوتاهه ديگه.اما بازم از اون بلندترم.نشسته در دود هم البته متوجه نبود چي ميگه اما به نظر من شوخي بدي نبود.نميدونم چرا هر بار كه داريم ميريم خونه.تا در رشت هم كه ميخوايم با هم باشيم يه بهانه جور ميكنن كه همراهمون نيان.خودشونو ميندازن عقبتر.يا تندتر ميرن جلو.خوب آخه اينطوري كه نميشه.ميشه؟ من از آدماي رك خوشم مياد.اگه بگن ما نميخوايم اين يه تيكه راهو هم بامون بياين خوب ما هم نميريم.يعني ديگه منتظرشون نمي وايسيم.اوضاع داره خوب ميشه.ديشب يك ساعت با رائول چتيدم.بازم ردوپاي همون چيزاي قديمي بود.همون حرفا كه به من ميگفت انتقادپذير نيستم.همونايي كه ميگفت توي بحث منطقي نيستم.همه ي اون خاطراتو برام زنده كرد.آدمايي اينا رو جا انداختن بين بچه ها و هيچكس نبود كه پيش خودش فكر كنه شايد اشتباه باشه.بذار يه بار امتحان كنيم.هيچكس يه بار نگفت باران من از اين رفتارت بدم مياد نكن.همه نشستن و پشت سرم برام تصميم گرفتن.خودم از هيچ جا خبر نداشتم.يعني اينقد مزخرف بودم كه دوستام نميخواستن اين حرفا رو بهم بزنن؟گذشت.اينكه بخواي حدس بزني و بگي كه جز حدس من هيچي درست نيست اشتباهه.مثل حرفايي كه نشسته در دود اون شب بعد از سينما زد.اما اينا فرق ميكنن.هر چيو كه حدس ميزنن مسكوت نگه ميدارن.فكر ميكنن هر چي كه به ذهنشون خطور ميكنه درسته و امكان نداره غير از اين چيزي درست باشه.تمام اون مساله ي پارسال كه بين من و الهه ي باران و رائول پيش اومد سر همين قضيه بود.فكر ميكنن هيچكس عقلش نميرسه و بايد براش تصميم گرفت.اينم خيلي مزخرفه.با اين حال من همه شونو دوست دارم.خيلي هم دوست دارم.كاش بتونن باور كنن.





 
 



 



 
٭ آدمي كه زود برنجه همه ي دوستاشو از دست ميده.تمام نگرانيم همينه.اما بعضي وقتا دوستاي آدم به جاي اينكه اينقد فشارش بدن بهتره مواظبش باشن.اما اونا هم بيشتر اذيتش ميكنن.آدم نبايد يه روزي كه مياد دانشگاه پلاكارد بگيره دستش كه من امروز توي خونه مون دعوام شده لطفا كسي با من شوخي نكنه.ده بار گفتم بسه ديگه از ديروز تا حالا گير دادين.واقعا اگه از روي رفتار دوستتون نميفهمين ناراحته يا نه چجور دوستايي هستين؟حتي بعضي وقتا شورشو در ميارين اينقد روي يه مساله كليد ميكنين و اينقد زور به فشار آدم ميارين كه ديگه تحمل آدم تموم ميشه.ميگي گشنمه ميگين بددرديه(اين يعني تو همه ش پايه يه زيدي و كاملا تحت تاثير اون و حرفاي اون).ميگي گشنم نيست ميگين بددرديه.ميخندي ميگي بددرديه.كنارش راه ميري ميگين بددرديه.كنارش راه نميري ميگين بددرديه.پاي راستتو اول ميذاري تو توالت ميگين بددرديه.ميخندي ميگين بددرديه.اخم ميكني ميگين بددرديه.من حتي اونقد حوصله نداشتم كه سرمو بالا بگيرم اونوقت يه دفعه كه اينجوري ميگين آدم شاكي ميشه.من اصلا كاري به شما داشتم؟ تو شوخيهاتون قاطي شدم؟ خودتون به آدم گير ميدين.كس ديگه اي اونجا نبود؟مگه شما كه رفيقاتونو به يه دختر ديگه ميفروشين كسي طردتون كرد كه حالا دارين منو طرد ميكنين.يه كاري ميكنين كه وقتي باتون بيام بيرون معذب باشم.نتونم يه كلمه حرف بزنم.حتي نتونم ساكت باشم.همه ش تو فكر اينم كه يه جوري حرف بزنم كه گير به م ندين.به خدا همينطوري بگين بام حال نميكنين سگش شرف داره.من كه خر نيستم.هر چي پايه تم ميزنيم يه چيزي ميگين.پايه تم نميزنيم يه چيز ديگه ميگين.به خدا اينجوري كه درست نيست.اگه شما يه روز اعصابتون خرد باشه بازم من به تون فشار ميارم؟شوخي بيخودي باتون ميكنم؟ يكي تون بود كه اصلا همچين چيزيو فهميده باشه؟من بچه.من زودرنج.شما كه عاقلين چرا عين بچه ها بند ميكنين به يه چيز و آدمو انگولك ميكنين؟اين خيلي مسخره ست كه همه ي اونايي كه دوست دارن نفهمن چته.اونايي كه فهميدن هم يه جورايي يه دفه يادشون بره.من سعي ميكنم بهتر باشم اما شما تا حالا به خودتون كفتين ما هم بهتر باشيم؟تا حالا به خودتون گفتين فلانيو رنجونديم بريم از دلش در بياريم؟خدايي شده فكر كنين اشتباه كردين؟





 
 



 



 
٭ گفت:«سلام!».گفتم:«سلام!تو كي هستي؟».گفت:«عزرائيل.».گفتم:«كي؟».گفت:«عزرائيل ديگه.».گفتم:«يعني الان وقت مرگ منه؟».گفت:«آره!».اشكالي نداشت اما دلم ميخواست قبل از اينكه بميرم يه بار ديگه ميديدمش.پرسيدم:«چقد وقت دارم؟».چشماشو لحظه اي بست و باز كرد و گفت:«يه كم كمتر از دو دقيقه.».كافي بود.صداش كردم.اومد تو.يه لبخند عجيبي روي لبش بود.يه كم هم مضطرب بود.دستشو برد بالا.يه چيزي توي دستش برق ميزد.آورد پايين و ... من همراه عزرائيل پرواز ميكردم.

اينم كوتاهترين داستانم.به نظر خودم بد نيست.امروز يكي بام درددل كرد.خيلي مسخره است كه بين اون همه آدم كه دوروبرش بودن با من داشت درددل ميكرد.البته تقريبا مطمئنم كه من آخرين نفر بودم كه داشت اين حرفا رو به م ميزد اما همينش هم به اندازه ي كافي عجيب بود.خيلي دختر نازيه.توي راه سعي كردم فقط به حرفاش گوش كنم.بعضي وقتا به نظرم مياد خيلي شبيه دختر داييمه.اما مطمئنم كه دختر داييم همچين جراتي نداره.من نميخوام بگم بهش حق ميدم.اما نميشه گفت كه هيچ حقي هم نداشت.بعضي چيزا ارزش بعضي كارا رو نداره.آدمي كه خودشو به خطر ميندازه زياد عاقل نيست.اما بعضيا هستن كه مرتب خودشونو تو هچلهاي مختلف ميندازن.به چنين آدمايي ميگن ديوونه.امروز هم عجيب بود.وقتي حوصله نداشته باشي و اعصابت هم خرد باشه.هيچي نيست كه باعث بشه اين چيزا برطرف بشه تو هم هيچ راهيو بلد نباشي كه اين كارو بكني.سعي ميكني به هيچي فكر نكني و خودتو خوشحال نشون بدي.جالبترش اينه كه مثل اينكه خيلي زياده روي كردي چون آخرش يكي هم ميپرسه«تو چرا اينقد خوشحالي؟».آخه چي جوابش بدم؟منم همه چيو براش گفتم تا از اين فكرا نكنه.هر چي هم كه امروز سر به سرم گذاشتم جنبه شو نداشتم.اعصابم بيش از حد حساس بود.جوجه تيغي شده بودم اما همه ش سعي ميكردم نشون ندم.هر چقد كه بيخيال شدم نشد.بعضي وقتا نميشه ديگه.همه چي توش زياده روي ميشه.توي روزايي كه آدم حساسه بايد يه جايي خودش تنهايي زندگي كنه چون اونوقته كه آدم سر چيزاي بيخودي ميرنجه و هزارتا حرف ناجورو هم بايد تحمل كنه.ناجور كه البته نه.اما تو اون موقعيت نميتوني چيزي رو تشخيص بدي.خوب فعلا تا بعد ... .





 
 



 



 
٭ من دوست دارم هر كاري كه دلم ميخواد انجام بدم.البته نه دقيقا هر كاري.كارايي كه به كسي آسيبي نزنه.دوست دارم عصراي جمعه نباشن.يا من اينجا نباشم.دوست دارم عصراي جمعه راه بيفتم تو كوچه ها و بزنم.دوست ندارم سر چيزاي مسخره اعصابمو خراب كنم اما خراب ميشه.دقيقا سر چيزاي مسخره.دوست ندارم حسودي كنم اما ميكنم.دوست ندارم بدم بياد اما مياد.دوست ندارم ... .مثل اينكه گفتم دوست دارم هر كاريو كه دلم خواست انجام بدم.بعضي چيزا رو نميشه توجيه كرد.نميشه ماله كشيد روشون.به نظر من سكوت كردن در برابرشون هم فقط و فقط از آدم ترسويي مثل من برمياد.روي خيلي حرفا نميشه تاكيد كرد.خنده دارش اينجاست كه بعضي حرفا براي خودت هم احمقانه ست اما نميتوني روشون تاكيد نكني.دلم ميخواد اصلا لجبازي كنم.خيلي چيزاي ديگه هم دلم نميخواد.دلم نميخواد الكي يه فضا رو بگيرم.فضايي كه شايد به درد يكي ديگه بخوره.كسي كه بياد توش و يه حرفي براي گفتن داشته باشه.يه حرفي كه اقلا 4تا خواننده داشته باشه و يه 4 5 نفر بخوننش.نه مثل من كه فقط براي دل خودم مينويسم و غير از خودم و يكي دوتا از دوستام كه مرامشون منو كشته كسي نميخونه.دلم نميخواد تعطيلش كنم چون هنوز پشيموني دفعه ي قبل جلومه.اين چرندياتي كه من مينويسم هيچي توش نيست.نه حرفي ، نه پيامي ، نه .... .حتي قشنگ هم نيستن.ميگن يه نويسنده ي خوب كسيه كه بتونه حرفاي زشتو قشنگ بزنه.كسي هم كه حرفاي قشنگو قشنگ بزنه هم بد نيست.فكر كنم من دارم حرفاي زشتي ميزنم.اون هم به بدترين شكل ممكن.خسته مه.خوابم نمياد.به هر حال منظور از اين نوشته اينه كه هر كاري دلم ميخواد ميكنم.بيشتر آدماي ايراني تو كف هستن.خيلي هم تو كفن.خودم هم نميدونم ايني كه گفتي چه ربطي به موضوع داشت.نميشد از تمام اين كره ي به اين بزرگي من يه گوشه جا داشتم فقط اندازه ي اين كه توش بشينم و بعد مينشستم و تا دلم ميخواست گريه ميكردم.يه جايي كه مال خودم بود.لازم نبود كنار دريا باشه يا نباشه يا هرجاي ديگه.مهم اين بود كه مال خود خودم باشه.بعد بگم لطفا كسي اينجا نياد چون من به شدت دوست دارم گريه كنم.به هيچكس هم مربوط نيست چرا.به خودم هم مربوط نيست چرا.نميشه؟





 
 



 



 
٭ فهميدم به م چقد اعتماد داره.خيلي.هيچوقت فكر نميكردم يه نفر اينقد به م اعتماد كنه.توي تمام اون چند ساعت ميتونستم توي چشماش ببينم كه چقد به م اعتماد داره.من به ش خيانت نميكنم.اون چند ساعت بهترين ساعات زندگي م بود.نه به خاطر با هم بودنش.به خاطر اينكه توي چشماي يه نفر ميبيني كه به ت خيلي اعتماد داره.روز خيلي قشنگي بود اما ساعت چيز مزخرفيه.خيلي زود ميگذره.

ميگرن نگام كرد.منم نگاش كردم.ميگرن بازم نگام كرد و لبخند زد.منم نگاش كردم اما لبخند نزدم.خيلي عجيبه با اون چشماي ريزش و اون لبخند هميشگي ش بدجوري آدمو سرزنش ميكنه.با اينكه هيچي هم نميگه.گفتم خوب كه چي؟.لبخند زد.اما من ميفهمم چي ميگه.توي اين دنيا سازنده ش ميفهمه چي ميگه و من.آخه اون هميشه لبخند ميزنه.گفتم آخه من چي كار كنم كه نميتونم اينقد خوب باشم؟از صبح بدجوري آزارم ميده.اينكه همه ش احساس ميكنم آدم خوبي نيستم.ميگرن بازم لبخند زد.گفتم چشم.سعي ميكنم خودمو اصلاح كنم اما خيلي وقتا يادم ميره.بازم هيچي نگفت.خيلي خوبه كه با دهن بسته اينقد خوب منظورشو ميرسونه.چشماش هم خيلي خوب با آدم حرف ميزنن.گفتم اصلا ميدوني چيه؟ من آدم سخاوتمند و بخشنده اي نيستم درست هيچوقت خيانت نميكنم.اين بار ديگه ازش خجالت كشيدم.«آره آره ميدونم خيلي بيش از حد حسودم.»ميگرن يه لبخند از روي رضايت زد.منم همينطور.قرار شد من خودمو اصلاح كنم.ميگرن دوست خيلي خوبيه.

داشتم فكر ميكردم خيلي بده كه من قدم اينقد كوتاهه؟بايد يه فكري بكنم به حال خودم.كاش يكي كه اطلاع دقيقي داشت به م ميگفت كه اگه الان ورزش كششي بكنم تاثيري داره يا نه.بعضي وقتا از اينكه كوتاهم ناراحت ميشم.ربطي به اين نداره كه كسي به رخم بكشه يا نه.قبلا زياد مهم نبود.اما الان مهم شده.چون آدم فقط خودش كه زندگي نميكنه.بقيه ممكنه توجه كنن و مهم باشه واسه شون.

از نوشته هاي قبليم هم كه جمعه ها ميذارم اينو داشته باشين.فردا هم يه داستان ديگه خواهم گذاشت:
با هم بوديم يه جايي تنهاي تنها.ديروز بود؟يا شايدم پريروز.نميدونم يه جايي توي رويا.يه جايي توي خواب.يه خونه ي قشنگ تازه تعمير.يه اتاق پر از نقاشي.يه آغوش گرم.يه جايي توي رويا بود.ده دقيقه نشد.بايد بيشتر ميخوابيدم تا بيشتر رويا ميديدم.يه حياط كه زياد بزرگ نبود.يه آغوش گرم.براي اولين بار حس كردم كه مال من بود.نه اون خونه و اون حياط.اون آغوش گرم مال من بود.يه جايي وسط رويا.وسط خواب اما مال من بود.فقط مال من بود.موهاش مال من بود.زندگي مال من بود.حتي اگه شده يه جايي وسط رويا.دوسِت دارم.تنها چيزي كه واقعاًدارم همينه.دوسِت دارم.


هوا خيلي خوب شده.كلي حال كردم.اين يه روزه 2 3 تا فيلم ديدم كه سر فرصت در موردشون صحبت مينكم.الان به شدت خسته م و خوابم مياد.تا بعد .... .





 
 



 



 
٭ ... و غروري كه شكست.

اگه تيم ملي كشورمون ببازه غرورمون ميشكنه.چون دوست نداريم شكست بخوريم.چون دوست نداريم شكست بخوريم.يادمه اون موقعها اگه به عراق ميباختيم عزا ميگرفتيم.من ديشب دلم ميخواست گريه كنم.نه به خاطر باخت.نه به خاطر تيمم كه باخت.من ديشب غرورم شكست.با اينكه تيم ملي كشورم بازي نميكرد.من مثل خيليها دچار جوگيري نشدم كه عاشق باشگاههاي خارجي باشم.عاشق مرام «بارسلونا»م.يه تيمي كه براي «كاتالونيا» فقط يه تيم نيست.ديدين كه همه طرفدار رئالن؟يا منچستر؟يا آ.ث.ميلان؟يا .... اما بارسلونا فرق ميكنه.تاريحچه ي تشكيل اين تيم خيلي قشنگه.زماني كه «كاتالونيا» در برابر ستمگري ژنرال فرانكو ،ديكتاتور اسپانيا، علم آزاديخواهي برداشت به طرز وحشيانه اي سركوب و شكنجه شد.طوري كه ديگر نتوانستند جوانانشان را به جلادان بسپارند.براي اينكه دست از مبارزه برندارند شروع به ضربه زدن به چيزهاي مورد علاقه ي فرانكو كردند.و رئال مادريد چيزي بود كه فرانكو ميپرستيد.از زمان فرانكو تا به حال اين باشگاه علاوه بر درآمدهاي كلان مختلف از دولت اسپانيا هم بودجه ي كلاني دريافت ميكند.فكر ميكنيد پول اين همه بازيكن از كجا مياد؟فرانكو براي رئال بزرگترين استاديوم اسپانيا را ساخت.فرانكو براي رئال يه دفتر بزرگ در وسط مادريد خريد.فرانكو براي رئال .... .اما كاتالونيا هم كه آرزوهاي خود را بر باد رفته ميديد اين نوع مبارزه را آغاز كرد.مبارزه از راه فوتبال.آزاديخواهي از راه فوتبال.از آن سالها تا به حال رئال هميشه پر از ستاره بوده.«دي استفانو» و «پوشكاش» بگيرين تا زيدان و فيگو و رائول و رونالدو و .... .از آن طرف كاتالونيا و مردمش بارسلونا را ساختند.پرچم كاتالونيا را به شكل لباس بر تن سربازانش كردند و به زمين فرستادند و به احترام تقدس اين پرچم هرگز اجازه ي حك شدن تبليغ بر روي اونو ندادن.كاري كه در اروپا معمول ميباشد.تمام بودجه ي بارسلونا از محل پولهايي كه تامين ميشه كه هواداران به حسابش پرداخت ميكنن.هواداران منسجم.كه اعتراضشون سازماندهي شده و مشخصه.به هر چيزي به يه شكلي اعتراض ميكنن.درضمن به هيچ عنوان خائنو نميبخشن.(فيگو را هميشه به ياد داشته باشيد!).و ديشب غرور من شكست.چون زيبا بازي كرد و باخت.و غرور تمام كاتالونيا شكست چون تيمشون و تمام آرزوشون شكست خورد.ديگر مردي در بارسلون سرش را بالا نميگيرد.پسربچه ها گوشه اي پنهان از همه گريه سر ميدهند و آرزو ميكنند كه روزي براي بارسلونا بازي كنند و او را به مقام بلندي برسانند.زنان بارسلون امروز ميگريند به غروري كه در بارسلون شكست.به خاطر باخت به يك تيم مافيايي.و با هر باخت بارسلونا غرور كاتالونيا خرد ميشود.خواه در برابر تيم ديكتاتور(رئال)و خواه در برابر تيم مافيا(يوونتوس).آرزو كردم كه كاش امشب من هم در بارسلون در گوشه اي دور از همه گريه ميكردم.به حال مرام كاتالونيا و به حال غرور شكسته شون.

بعضي دردها زيادي تنهان.اونقد تنها كه نميتوني به كسي بگي.بعضي چيزا عذابت ميدن.بعضي چشما رو بايد ببندي.بعضي عقلا رو بايد به كار بندازي.بايد آدم قابل اتكايي باشي.من زياد آدم خوبي نيستم.خوب كه چي؟ميدوني خوبي اش چيه؟اينه كه ميتوني اظهار نظر كني.انتقاد كني.حتي از چيزي كه دوسش داري.اين خيلي خوبه.اقلا اين اعتماد به نفسو داري.همينه كه ميگم دوست خوبي نيستم.دوستي كه بايد باشم نبودم.حتي يه درجه هم نميتونم بچرخونمش.وقتي ناراحته نميتونم كاري براش بكنم.وقتي ازم ميخواد فكر كنم ميگم نميدونم! هيچوقت كارايي رو كه ازم خواسته عمل نكردم.هيچوقت نتونسته به م تكيه كنه.چون نتونستم به اندازه ي كافي قوي باشم.يه همچين آدمي به چه دردي ميخوره؟فقط لاي جرز. ... .
اما بعدش كه فكر كردم ديدم بعضي وقتا بايد دهنمو ببندم و هيچي نگم.شايد بايد يه روش ديگه رو امتحان ميكردم.اون موقع اونقد خلاقيت نداشتم.حالا تنها چيزي كه دوباره اون آخر آخرش باقي ميمونه اينه كه ما خيلي حيفيم.و اينكه بايد يكي پيش اون يكي بمونه.مگه دست خودشه.و اونكه دوباره آخرش ميمونه يادت ميندازه چقد دوسش داري.يادت ميندازه كه بايد دوست خوبي باشي براش.يادت ميندازه كه بايد ازش حمايت و محافظت كني بدون اينكه محدودش كني.بادت ميندازه كه بايد محكم و قوي باشي كه بتونه به ت تكيه كنه.اگه قرار باشه با هر چيزي ناراحت شي كه ديگه نميشه به ت تكيه كرد.بايد بتوني .....






 
 



 



 
٭ پايش را محكم روي گاز فشار داد.چشمانش را به ماشين جلويي دوخت.بايد به او ميرسيد.نميتوانست همه چيز را از دست بدهد.او واقعا به آن پول احتياج داشت.از لحظه اي كه در اين كار افتاده بود زحمت كشيده بود و حالا كه موقع رسيدن به نتيجه بود يك غريبه ي تازه از راه رسيده داشت همه چيز را با خودش ميبرد.احتمالاً راننده ي ماشين جلويي هم همين نظر را در مورد او داشت.البته آن راننده شايد به اندازه ي او به اين پول احتياج نداشت.نميتوانست به اين چيزها فكر كند.جرات پلك زدن نداشت.گويي در ماشين جلويي مسخ شده بود.«بابا! بابا!».صداي دختركش در گوشش زنگ ميزد.به خودش قول داده بود بار آخر باشد.به زنش هم قول داده بود.هر طور شده بايد اين پول را به خانه ميبرد.چاره اي نداشت.دختر بيمارش بايد عمل ميشد.سرعت و فاصله ي هر دو ماشين ثابت بود.به ماشينش فشار ميآمد.لرزش خفيفي ماشين را در برگرفته بود.عقربه ي آمپر آرام آرام به نصف نزديك ميشد.درجه حرارت موتور بالا ميرفت.به همان پيچ تند لعنتي كه آخر هر دور بود نزديك ميشد.سطح پيست به خاطر باران ديشب هنوز كمي خيس و لغزنده بود.همين باعث آن ترمز احمقانه شده بود.ترسيد.اگر سر ميخورد مسابقه را از دست ميداد.خوشحال بود كه تماشاگر اين مسابقه نيست.صداي وز وز آن ماشينها خيلي عذاب آور بود.اصلاً از مسابقات اتومبيلراني متنفر بود.از همان موقع كه توي آن محله ي فقيرنشين براي اولين بار پشت ماشين عمويش نشست تا بعد كه راننده ي تاكسي شد و هنرش را با زود رساندن مسافرها نشان ميداد؛اعتقاد داشت اين وسيله روح دارد.روحي كه وقتي پشت آن مينشيني به آن ميدهي.براي همين از اين مسابقات بدش ميآمد.چون اكثر راننده ها تسليم ماشين ميشدند.اما او خيلي خونسرد بود.ماشين كاملاً تحت كنترلش بود.رمز موفقيتش هم همين بود اما اين بار آخرين بار بود.پايش را بيشتر به گاز فشرد و دستش را دور فرمان محكم كرد.عقربه آرام آرام از نصف ميگذشت.به آن پيچ لعنتي رسيده بود.چشم از ماشين جلويي برنميداشت.از قبل هم معلوم بود كه مسابقه بين اين دو نفر است.بقيه ي راننده ها سياهي لشكر بودند.«لعنتي! چطور سر پيچ يه ذره هم سرعتش كم نميشه؟».كنترل آن ماشين راحت تر بود.سه دور اول از همه جلوتر بود.همه فكر ميكردند او برنده است.اما ترس لعنتي نگذاشت.ترسيد با همان سرعت بپيچد.درس خوبي بود:«اگه يه لحظه ترسيدي و ترمز كردي ديگه هر چي گاز بدي ممكنه نرسي.».مطمئناً اگر اين دو راننده با تاكسي مسابقه ميدادند او ميبرد اما ماشين راننده ي جلويي قويتر بود.دوباره به پيچ رسيدند.دور آخر بود.از پيچ گذشتند.معتقد بود اگر راننده اي شكست ناپذير باشد ماشينش هم شكست ناپذير ميشود.گاز داد.عقربه ي آمپر از نصف گذشته بود و به مرحله ي خطرناكي نزديك ميشد.اما او وقت نداشت به اين چيزها فكر كند.«بايد بگيريمش مگه نه؟ديالا! بجنب ديگه.».«به هر قيمتي؟».كمي فكر كرد.«بابا!»صداي دختر بيمارش را شنيد.مصمم گفت«به هر قيمتي!».سرعتش بيشتر شد.لرزش ماشين شديدتر شد.كم كم داشت به ماشين جلويي ميرسيد.«آفرين!يالا!».اين همه وقت مسابقات مختلف را به سختي برده بود و حالا مسابقه بر سر جان دخترش بود.مگر ميتوانست ببازد؟ عقربه به آخرين حد ممكن رسيده بود.گاز را ول نميكرد.به ماشين جلويي نزديك ميشد.ماشين ميلرزيد.اما براي او اهميتي نداشت.درجه حرارت موتور به حداكثر ممكن رسيده بود.پيچ را از دور ديد.آن پيچ آخرين اميدش بود.پيچ جهنمي!به پيچ كه رسيدند با هم برابر شدند.ماشين جرقه زد و لحظه اي بعد توي پيچ جرقه اي بزرگتر و موتور آتش گرفت.اما اهميتي نداشت چون او نميتواتنست بايستد.حالا جلو زده بود.ماشين را ديگر نميديد.از پيچ كه گذشت يك كيلومتر به خط پايان مانده بود.پرچم شطرنجي را ميديد.ماشين آتش گرفته بود.گاز را ول نميكرد.بايد ميرفت.دخترش را ميديد كه بازي ميكند.لبخندي روي لبش نشست ....

از هواپيما پياده شد.يك كيف نه چندان حجيم در دستش بود.يك روزنامه هم زيربغلش.پله ها را پايين آمد.از در فرودگاه بيرون رفت.تاكسي گرفت.توي محله ي فقيرنشين پياده شد.در خانه اي را زد.دختر كوچولوي زيبايي در را باز كرد.گفت:«پس تو اون دختري نه؟ سلام خانوم خوشگل!»زني پشت سر دختر ايستاد.صورتش آشكارا نگران بود.«سلام خانوم!».زن سرش را تكان داد.مرد كيف نه چندان حجيمش را باز كرد و پولهاي داخلش را سرسري شمرد و دست زن داد.زن لبخند كوچكي زد اما دوباره نگراني به سراغش آمد.«خودش كو؟».مرد خيلي آرام و رسمي روزنامه را دراز كرد.زن روزنامه را باز كرد.«قهرمان اتومبيلراني پس از گذشتن از خط پايان به علت انفجار اتومبيلش درگذشت».


راستش ايده ي اين داستانو ويز ويز يه مگس به م داد و يه چيزي كه هيچوقت فراموش نميكنم.در مورد يكي از دونده هاي ماراتن المپيك دوم.بسيار بسيار داستان حماسي داره.خيلي قشنگه.اون موقع كه هنوز ورزش با اين تبليغات و اينا تبديل به يه صنعت نشده بود المپيك خيلي قشنگ بود.اما هنوز كه هنوزه المپيك قشنگترين رويداد جهانه.يه سري حرف ديگه هم دارم كه يا آخر شب مينويسم يا بعد.فعلا يه لينك داشته باشيم تا بعد ها؟ پينكفلويديش بعد از چند ماه سكوت آرشيوشو گذاشته تو وبلاگش.البته بگم كه همه ش قشنگ نيست مخصوصاً فسمت غمنامه هاشو دوست نداشتم.اما بقيه ش واقعاً جالبه.خوشم اومد.خوب همين ديگه.تا بعد ... .





 
 



 



 
٭ آنتوان دو سنت اگزوپري.حتما اسمش يه بار به گوشتون خورده.«شازده كوچولو».هموني كه كارتونش به اسم «مسافر كوچولو» از ايران پخش ميشد.كه تيتراژ برنامه ش خدا بود.البته به نظر من.يه آهنگ عجيب غريب هم روش داشت.حالا بگذريم.ميخواستم بگم برين كتابشو بخونين خيلي قشنگه.

يه چند روزي نبودم.اين مزخرف لعنتي خراب شده بود.فردا هم امتحان دارم.نميدونم چي ميشه اصلا معلوم نيست.به قول يكي از بچه ها يا راه حلش به ذهنت ميرسه يا نميرسه.نبايد زياد نگران بود چون من مفاهيمو به خوبي بلدم.بگذريم.

-بيست سوالي بازي كنيم؟
-بازي كنيم.
-جانداره؟
-نه
-تو جيب جا ميگيره؟
-نه
-توي خونه س؟
-نه
-توي خيابونه؟
-نه
-وسيله س؟
-نه
-تزيينيه؟
-آره
-قالپاق ماشينه؟
-(مقادير متنابهي تعجب و نعره و ماااااااااااااااا و امثالهم)از كجا فهميدي؟
من هيچ نظري ندارم اما اون گفت كه به ش الهام شده بوده.

پكر بود.ناراحت بود.نميدونستم چشه.ازش پرسيدم اما مثل هميشه هيچي نگفت.هيچي كه بتونه كمكي بكنه.فقط ميگفت يه جوريم.اصلا كي گفته بايد توي غصه هاي دخترا شريك شد؟بابا اين اصلا هيچي به من نميگه.فكراي مختلفي كردم اما هيچي فايده نداشت.خوب نشد.حتي يه لبخند هم نزد.بعضي چيزا خيلي عذابت ميده.اونقدي كه از تحملت خارج ميشه.ديگه نميتوني تحمل كني.ديگه هيچيو نميتوني تحمل كني.ديگه از خودت بدت مياد اما چاره اي نداري.غير از اينكه بزنه به سرت.ديوونه ي ديوونه ميشي.اونقد كه يكي ميگه دنياي ديوانه ي ديوانه ي ديوانه كه ميگن تويي بابا.اينقد از اين حرفش لذت ميبري كه نگو.گچ ميزني به اين گچ ميزني به اون.دوئل گچي ميكني تازه وسطش هوس ميكني «شنبه يكشنبه» بازي كني.اينجوري خيلي خوبه چون هيچ كس نميتونه غمتو ببينه.آب پخش ميكني.گاو ميشي.يه ماتادور كت سياه رامت ميكنه.تازه قشنگيش اينه كه به رنگ آبي حساسيت داري.دلت ميخواد ميتونستي پشتك بزني اما هنوز اونقد نزده به سرت كه بتوني امتحانش كني.يه دفه وسط همه ي اينا «اي نازنين» ميخوني.كلي كار ديگه كه يادم نيست.آخرش هم اون بلند ميشه و بعد از يه جنگ گچي جوانمرگانه طي يه عمل ناجوانمردانه تخته پاك كن كلاسو با كيف تو تميز ميكنه.دوست داشتي تو هم روي مانتوش مينوشتي «خــــــــــــــــــــــــــــــر» اما جنبه شو نداره چون غصه داره.بازم نشد.اين همه جرقه و ديوونه بازي هم راه نداد.بعد گفت بريم كباب بخوريم.واسه كباب بالا و پايين پريد.به اين نتيجه ميرسي كه بهتره دهنتو كاملا ببندي و غذاتو بخوري.كلا اصلا بهتره دهنتو ببندي.حرف زدن تو اگه چيزيو خرابتر نكنه بهتر هم نميكنه.مثل همين الان كه خفه شي بهتره.بعدش ديگه به خودت شك ميكني.اما يه دفه همه چي خوب ميشه.بدون اينكه تو بفهمي.هميشه همينجوريه.توي تاكسي فقط ميخوابي ......

يه داستان نوشتم كه به زودي مينويسمش.يعني فردا.پس تا فردا .... .





 
 



 



 
٭ خوب ديروز چهارشنبه بود و من بايد يه مطلب قديمي ميذاشتم توي وبلاگم.البته ديروز گذشت و من امروز ديگه ميذارم.اصلا هر روز آدم بايد چهارشنبه باشه مگه نه؟البته من بايد صفحات وبلاگ قبليمو بذارم روي كامپيوترم تا از اونا هم استفاده كنم.خوب فعلا اينو داشته باشيد.اينو من و الهه ي باران نوشتيم.يعني قسمت اولشو اون نوشت بعد من ادامه شو نوشتم.در واقع خودش ازم خواست.خوب بخونينش قشنگه:


همه چيز خاموش بود.در انتهاي تاريكي چيزي جز تاريكي وجود نداشت.فرقي نميكرد.او به راه خود ادامه ميداد.خسته نبود.ترس جايي براي خستگي در دلش باقي نگذلشته بود.همچنان بي هدف به راه خود ادامه ميداد.گرچه قدمهايش استوار نبود اما او را با خود به جلو ميكشيدند.يك قدم ديگر به جلو.همه چيز تاريكتر بود.فقط همين.يك قدم ديگر،اولين بار بود كه اين راه را ميپيمود.اطمينان داشت جلوتر پرتگاهي وجود نخواهد داشت.او مدتها پيش از آن پرتگاه سقوط كرده بود.از سقوط نميترسيد.آن را پشت سر گذاشته بود.باز هم گامي ديگر به جلو،سرما را در كالبدش حس ميكرد.تا كجا ميتوانست ادامه دهد؟يك قدم جلوتر رفت،پشت سرش چيزي جز«هيچ»وجود نداشت.شايد روبه رو هم چيزي نبود ولي او «هيچ» را نميديد.روبه رو تارك بود.يك قدم ديگر،هنوز ميترسيد.از اينكه تمام اين قدمها را در بيراهه برداشته باشد ميترسيد،ولي جرأت ايستادن را هم نداشت.سرما داشت در روحش نفوذ ميكرد.كالبدش ميلرزيد.تاريكي به نگاه دزدانه راهزني ميمانست كه در پي روح او بود.يا نه!به خنجري كه آن راهزن پنهان ميكند.اگر راه نيست خنجري را كه هست تيزتر كن.باز هم قدمي به جلو،تنها كورسوي اميدي كه هنوز در دلش باقي بود داشت در تاريكي گم ميشد.تمام عمر از روشنايي و آفتاب گريخته بود.ولي اكنون ديگر نميتوانست تاريكي را تحمل كند.اما نمي ايستاد.ديگر نميتوانست بايستد.يك قدم ديگر به جلو برداشت.تاريكي اورا چون باتلاقي بي رنگ در خود فرو ميكشيد.دستهايش را نااميدانه در هوا تكان ميداد.هيچ كس حاضر نبود براي كمك به او در آن تاريكي قدم بگذلرد.باز هم جلوتر رفت.چشمهايش را بسته بود.به «هيچ» مي انديشيد.سكوت ابدي ويرانه هايي را كه پشت سر گذاشته بود را با خود زمزمه ميكرد.فكر او خاموش بود.سرما داشت روحش را تسخير ميكرد و او هنوز سرسختانه قدمي به جلو برميداشت.طنين گامهاي غريبه اي را در خاطره هايش ميشنيد.صداي آشناي او را پشت شرتگاه جاگذاشته بود.غريبه همراه او سقوط نكرد.او در تاريكي تنهاي تنها بود.او سزاوار اين همه،اشكي نداشت.گرماي خاطره غريبه قلبش را به درد مي آورد.ديگر به او نيانديشيد.گامي ديگر به جلو برداشت.زماني زندگي را ميپرستيد.اكنون ديگر به هيچ چيز ايمان نداشت.زندگي در تاريكي و ترس گم شده بود.هنوز چشمهايش بسته بود.كالبدش روح يخزده اش را به دوش ميكشيد.باز هم قدمي به جلو برداشت.چشمهايش را بر هم ميفشرد تا تاريكي را نبيند.ترس برايش چيزي باقي نگذاشته بود.قدمي ديگر به جلو برداشت. ....


.... فرياد سقوطش هنوز در گوشش ميپيچيد.آن سقوط نتيجه گذشته او بود و نتيجه سقوط ترس و تاريكي بود.او به غريبه احتياج داشت.قدمي ديگر به جلو برداشت.زندگي در تاريكي نتيجه ترس بود و ترس نتيجه سقوط.در خود آنقدر قدرت نميديد كه ترس را كنار بگذارد.خاطره دستهاي گرم غريبه مثل خاطره خورشيد در شب قطبي در وجود او باقي بود.قدمي ديگر به جلو برداشت.مفهوم «هيچ» ابدي ترين مقهوم دنياي او بود.ندايي در اعماق وجودش خفقان گرفته بود.ندايي كه غريبه را صدا ميكرد.قدمي ديگر به جلو برداشت.قدمي لرزان و كوتاه بود.به فدمهاي لرزان از ترس عادت كرده بود.قدمهاي كوتاه مطمئن تر بودند.جرأت بازكردن چشمهايش را نداشت.ميترسيد كه دنيا تاريك تر از پشت پرده پلكهايش باشد.قدم كوتاه ديگري برداشت.دنبال بهانه اي ميگشت كه تا ترس را كنار بگذارد.هر گاه جرأت داشته باشي پرتگاه جان ميگيرد اما زندگي با ترس از سقوط بدتر است.خود را پرنده اي در قفس ميديد.از آنهمه بلندپروازي ابتداي راه تنها قفسي باقي مانده بود.قدمي ديگر به جلو برداشت.به دنبال «بهانه» تمام وجودش را زيرورو كرد.خاطره غريبه در وجودش جان گرفت.قلبش به درد ‏آمد.تحمل خاطره گرم و روشن غريبه در اين دنياي سردو تاريك برايش دشوار بود اما هر طور شده بايد ترس را كنار نيگذاشت.بهانه اي قوي تر از غريبه نداشت.چيزي كه روزگاري به آن ايمان سختي داشت.قدمي ديگر به جلو برداشت كوتاه.نوري بر پرده پلكهايش تابيد.نوري كه ابتدا كورسويي بود و لحظه به لحظه بيشتر ميشد.صدايي ار اعماق وجودش ميگفت غريبه پشت تاريكيها و ترسها و در كانون نور است.از بازكردن چشمهايش ميترسيد.قدم كوتاه ديگري برداشت.اينبار لرزان نبود.چشمهايش را تا نيمه باز كرد.با ديدن نور دوباره چشمهايش را بست ميترسيد دوباره چشمهايش را باز كند و اين نور سرابي بيش نبوده باشد.قدم بعدي را استوار برداشت.با شجاعت چشمهايش را باز كرد و به نور خيره شد.قدمش ديگر به كوتاهي سابق نبود.به رفتن ادامه داد.قدم به قدم.قدمهايش بلند و استوار بود.به سوي كانون نور ميرفت تا غريبه را ببيند.صداي غريبه در گوشش پيچيد:«عشق مركب سفر است نه مقصد آن.مهم آن است كه اكنون شجاعانه و گرم قدم برميداري حتي اگر دوباره در پرتگاهي سقوط كني.».همه چيز روشن بود.






 
 



 



 
٭ ديوونه شده بود.خيلي ديوونه.اونقد كه بتونه همه ي قسمها رو بشكونه.من چي شده بودم؟منم ديوونه بودم.به خاطر بارون.به خاطر ديوونگي اون.دلم يه جاي گرم ميخواست.يه جايي مثل كنار دريا.يه جايي كه گرم باشه اما نسيم خنك هم بياد.آفتاب هم باشه.اگه هيچكدوم از اينا نشد بالاخره كنار درياش باشه ديگه.يه چيزي اين وسط هست.«هر وقت دلش خواست حق داره ديوونه بشه، تو هر وقت اون ديوونه شد بايد دلت بخواد ديوونه بشي....».پند حكيمانه ايه نه؟ من كه چيزي ازش نفهميدم.همه ي دنيا اومده بودن سينما عصر جديد «دنيا» ببينن.همه هم با زيد.همه هم همديگه رو ديدن.من چقد بي جنبه م؟ واقعا چقد؟ يكي اينو به م بگه.ميخوام بدونم اونقد بي جنبه م كه اگه با يكي شوخي هم كردم بايد فكر كنه نارحت شدم؟ فيلمش زياد فرقي با دفه ي قبل نداشت.در هر حال «گوهر»ش خدا بود.تيكه ي اول فيلم كه رفتار گوهر با حاجي بود و همينطور رفتار حاجي با گوهر خيلي خوشگل بود.مخصوصا اگه با همه ي فيلم تركيبش ميكردي و آخر سر باز رفتار گوهرو نگاه ميكردي.رفتيم پيتزا خورشيد.همه گفتن مزه ش خوب بود.من كه مزه اي نفهميدم.من نوشابه ميخواستم.تشنه بودم.بعدش باز زير بارون بوديم.براش يه جفت گوشواره ي عجيب غريب تيغ تيغي خوشگل خريدم.كرمم خفت.آخه بيدار شده بود كه واسه ش يه چيزي بخرم.رفتيم توي كتاب فروشيهاي پل كريمخان تاب خورديم.هي كتاب ديديم.اون مغازه ها قشنگتر از انقلابن.دوست دارم هر روز برم با اون كتابا حرف بزنم.بدجوري زده بود به كله م.حرفاي زشت زيادي زدم.حرفاي وقيحانه.اما اشكال نداشت چون اون ديوونه بود.و «هر وقت دلش خواست حق داره ديوونه باشه، تو هر وقت اون ديوونه شد بايد دلت بخواد» بام قهر كرد.رسوندمش.برگشتن سوار تاكسي ديروزي شدم.پيش اومده بود يه مسيرو دو بار با يه تاكسي برم اما نه اينطور پشت سر هم.بارون بدجوري داشت ميومد و آدمو قلقلك ميداد كه زيرش راه بره.اما تنهايي نميشد.زير بارون تنهايي قدم زدن حالمو بد ميكنه.اما دوتايي نه.دوتايي خيلي هم خوبه.دلم اونو ميخواست اما اون ديگه رفته بود.حتي اگه ديوونه هم نبود دوست داشتم باشه.توي سيلابها رفتم.تنها اشكالي كه وجود داشت سوزش گلو و لرزي بود كه داشتم.يه آقايي مرام گذاشت برسونتم.بعدش كه پياده شدم آواز خوندم.اول خواستم سياوش بخونم.اما از وقتي از «قصه ي امير» خوشش اومده ديگه زياد سياوش دوست ندارم.دوست داشتم داريوش گوش كنم.«اي نازنين، اي نازنين، در آينه ما را ببين....از شرم اين صد چهره ها در آينه افتاده چين ....»رفتم و خوندم.ديگه به سوزش گلو كار نداشتم.داشتم درمورد كسي فكر ميكردم كه انتظار ديدنشو نداشتم.كاملا از ديدنم جا خورد.من خواستم خودمو نشونش ندم اما نشسته در دود كه اومد بيرون نشد.خيلي بد بود.من دلم نميخواد در موردم بد فكر كنه.بعدش توي خونه بودم.همه ش به «الهه ي باران» فكر ميكردم.زنگ زد و گفت مامانش دعواش كرده خيلي اوضاع خيطه.بعد از مقاديري تئصيه هاي ايمني قطع كرد.نشسته در دود زنگ زد.خيلي حرفا زد.نميدونم چرا ولي بام سرسنگينه.به زور ميخواست خودشو بكوبونه بهم.اتفاقا بدجوري خورد به م.سه چهاربار خواستم به ش بگم اصلا واسه تو چه فرقي ميكنه.اما نگفتم.هيچكس نميخواد باور كنه كه من ارتباطم با بقيه كمتر شده اما علاقه م كم نشده.حتي خواهرم.هرچند وقتي خواهرم اينطوري فكر كنه از بقيه چه انتظاري دارم.من اصلا تحمل اين روز به اين عجيبيو نداشتم.يعني اگه قرار بود داشته باشم ديگه ندارم.اينو بگم تا خدا يادش بمونه كه من ظرفيتم چه حده.هر وقت خواستي ديوونه باش چون من منتظر ديوونگيت نميشينم.من خودم ديوونه م.تازه شيركاكائو هم خيلي دوست دارم.هميشه هم برات ميخرم.بادت باشه چقدر.58 تا بيشتر.ميشه خيلي.





 
 



 



 
٭
كفششو از پله هاي طبقه ي دوم پرت كرد توي سرش.جا خالي داد.يه نگا به كفش انداخت.يه نگاه به بالاي پله ها.فرار كرد.صداي خنده هاش هنوز از طبقه ي دوم ميومد.بهش گفتم ديوونست! به دل نگير.يهو يه چيز خفته اي در وجود من بيدار شد.آخه من هم ديوونه بودم.بهش گفتم بيا كفششو برداريم.چشاش جرقه زد.گفت بيا ورش داريم بريم خونه! كفشو از رو زمين برداشتم و دادم دستش.با هم خنديديم و رفتيم پايين. ...

.... از نگهباني دم در پرسيدم:يه نفرو نديدي كه كفش دستش باشه؟ گفت يكي شون رفت يكي شون هم رفت كيفشو برداره.دويدم پايين.دنبالش دويدم.بايد براي بقيه منظره ي جالبي بوده باشه.دو نفر كه يكي شون با يه كفش توي دستش و اون يكي يه پاش برهنه دنبال هم بدون.اونم تو دانشگاه.وسط خيابون اصلي دانشگاه.البته اگه اونكه كفش داشت دنبال اون يكي ميدويد خيلي جالب تر بود.داشتم به شدت لذت ميبردم.پام رفت روي يه سنگ تيز.پاشنه ي پام.ديگه نميتونستم سريع بدوم.خيلي درد گرفت اما دردش توي اون لذت گم شد.كفشمو جلوي چشمم قايم كرد اما چون من داشتم جاهاي عجيب و غريبي دنبالش مي گشتم پيداش نكردم.شايد هم قدم زياد بلند نبود.در هر حال خودش و الهه ي باران اومدن پيداش كردن.من كفشمو پوشيدم.اما وقتي داشت ميرفت بام دست نداد.اون موقع بود كه تازه پاشنه ي پام درد گرفت.شايد نبايد اين همه ديوونه باشم.لااقل براي اون.اما مگه ميتونم ديوونه نباشم؟





 
 



 



 
٭ حالا كه ديگه آبا از آسيا افتاد و ديگه جنگ به خير و خوشي!!!!! تموم شد من به اين فكر افتادم كه نظر خودمو بگم.اولش بگم كه من اصلا كاري به اين مسائل سياسي ندارم.اصلا هم به اين مساله كار ندارم كه بهانه ي جنگ چي بود چون كه بالاخره براي جنگ اصولا بهانه لازم نيست.آدم ممكنه كه به هر دليل و بهانه اي چه موجه و چه غيرموجه جنگو شروع كنه.و هميشه دليل جنگ استفاده از قدرت نظامي و اقتصادي همه چي در جهت منافع ملي(و صد البته نه مصالح) است.هميشه در طول تاريخ همين برنامه و همين بساط بوده.مثلا همين كشور نازنين آريايي خودمونو نگاه كنين.يه 2500 سال قبل،زمان دوتا پادشاه كبيرمون كه قبلا در موردشون صحبت كردن.اين رفيقاي ما هم به همين ترتيب دوست گراميمون جرج دبليو بوش به كشورهاي مختلف حمله كردن و اونا رو تحت سلطه ي ايران با يه حاكم محلي دراوردن.يه جور حكومت فدرال.بعد از منابع اون كشور به نفع خودشون و صد البته به نفع مردم اون كشور استفاده ميكردن.البته ميدونين اون پادشاههاي ما مثل برنامه ريزهاي حكومت امريكا اين نكته ي مهمو درك كرده بودن كه براي اينكه از يه جامعه اي سود ببرن بايد اين جامعه سطح زندگي افرادش بالا باشه و به اصطلاح قدرت خريد داشته باشن.البته يه تفاوتي كه بود اين بود كه اون موقع تمام دنيا تظاهرات نميكردن (چون مقاديري بي عقل تشريف داشتن)بلكه همه دست از اين جنگ زرگري ميكشيدن و جلوي ارتش ايران صف ميكشيدن و تارومار ميشدن و خلاصه ترتيباتشون اساسي داده ميشد.اما حالا تمام دنيا فقط و فقط جنگ زرگري ميكنه و عضو فيلي چنداني ندارن كه جلوي امريكا صف بكشن.شايد تفاوتش اين باشه اون موقع جلوي ارتش ايران اين كار فايده اي نداشت اما الان ممكنه يه كمايي فرق كنه و حتي در پاره اي موارد ميتونه يه مملكتو نجات بده.بعد از اين مقدمه ميريم سراغ جنگ.اكثريت غريب به اتفاق ايرانيها دچار اين توهم شده بودن كه آره بابا صدام امريكا رو بيچاره كرده.فكر كردين امريكا مثل ايرانه كه يه ياعلي بگه و ارتششو توي هچل بندازه؟ نه آقا براي ثانيه ثانيه ي جنگ برنامه وجود داره.از لحظه اي كه ارتش اصلي امريكا وارد جنگ شد عملا جنگ تموم شده بود.نكته ي ديگه اينكه آقاجون جنگه حلوا كه قسمت نميكنن.اگه يكي بگه اين صرفا يه جنگه و خون از دماغ كسي نمياد چرت محضه.بالاخره ملت كشته ميشن.در اين مساله هيچ فرقي بين مليتهاي مختلف نيست.همه ي طرفهاي درگير كشته ميدن مجروح ميدن اسير ميدن و مفقودالاثر.حالا به تناسب اينكه ما طرفشون باشيم يا نه به درجه ي رفيع شهادت نائل ميشن يا به هلاكت ميرسن.در مهماني عشق خدا جانبازي ميكنن و از اين دست چرت و پرتا يا فقط زخمي ميشن.مردم عراق در فلاكت كامل به سر ميبرن.همه بدبختن.3/2 مردم اين كشور شيعه هستن و صدام بدترين رفتارو با شيعه كرده.قسمت اعظم غرب عراق حكومت خودمختار كردستانه كه مخالف صدامه.اين سرنوشت هر نظاميه كه فقط به فكر خودش باشه.طرف بخواد با دلالي پول مملكتو بخوره.نياد بگه آقا من پول ميدم دست مردم كه بيان با يه كم سود بيشتر از خودم بخرن.مادرم ميگفت عراق غير از نفت فقط ميتونه گدا صادر كنه.اين از وضعيت معيشتي.در مورد اجتماع عراق ديگه هيچي نميگم.بحث اختناق كه مطرح ميشه هميشه يكي از مقصرين اصلي يعني در حقيقت مقصر اصلي ملته و ترسش.توي تمام اين مدت كه اين همه خبرنگار هم توي عراق بوده(منظور 12 سال اخيره)هيچ تظاهرات ضد دولت نداشته.چرا؟ چون شما عربها رو نميشناسين.عربها بسيار موجودات ترسويي هستن.به حال مملكتي كه تيم ملي فوتبالش و قهرمانهاي ملي - ورزشي اش به خاطر عدم نتيجه گيري(كه به نظر من تيم ملي عراق و تيمهاي باشگاهي اش با توجه به اين همه مشكل اقتصادي و همچنين مشكلات روحي ناشي از تحقير و ترس خوب نتيجه گرفتن)قابل قبول از سوي حكومت و مخصوصا عدي پسر صدام شكنجه ميشن و صداي مردمش هم در نمياد لياقت به دست گرفتن سرنوشت خودشو نداره.چنين مملكتي بسيار آسيب پذيره.همونطور كه اولش گفتم فكر اقتصادي امريكايي كه بر مبناي مصرف و بر اساس افزايش قدرت خريد عمل ميكنه مطمئنا باعث بهبود وضع عراق ميشه.در وضعيت فعلي اين بهترين گزينه است.شايد در اين وضعيت بعد از يكي دو دهه كه از ثبات نسبي و وضعيت خوب اقتصادي و اجتماعي گذشت خودشون بنا بر طبيعت سرنوشتشونو به دست بگيرن.نكته ي ديگه اينكه صدام با همه ي هوش(تعجب نكنين كسي كه بتونه اين همه مدت حكومت كنه و اين همه تفاوت بين سطح زندگي خودش و مردمش باشه حتما باهوشه)و نظمي كه داره نهايتا عربه.و عرب ذاتا ترسوست.ميبينين كه خودش به همراه تمام دولتمردانش ناگهان غيب ميشن و بغداد اشغال ميشه.در حقيقت به نوعي معامله اي اين وسط صورت ميگيره.شايد اگه خود مردمش به ش فشار اورده بودن اين اتفاق زودتر و به نوعي ديگه ميفتاد.البته من خودم به شخصه كاملا به اين تباني مطمئن نيستم اما يه كم واقع بيني همين نتيجه رو ميده.در عوض حالا اگه همه ي پول نفت عراق يكراست به جيب صدام ميرفت.الان نصفش ميره تو جيب امريكا نصفش هم ميره تو جيب مردم عراق كه باش كالاي امريكايي بخرن.فرقش اينه كه اينجوري همه راضي ميشن.كاش يكي پيدا ميشد تمام جنايت هاي صدامو در مياورد.كاش اون موقع مردم به اين فكر ميكردن كه درسته كه مردم عراق كشته ميشن اما اين مردم همونهايي بودن كه جووناي اين مملكتو ميكشتن.اون موقع جنگو عراق شروع كرد.اون موقع مردم بدبختش كجا بودن؟ صدام يزيد كافر كجا بود؟صدام برادر عزيز و ملت مظلوم عراق كجا بود؟در مورد كشتار غيرنظاميان در عراق هم بهتره يه طرفه و به همراه سيماي ايران به قاضي و به اشتباه نريم.وقتي تانكها رو به شكل آمبولانس رنگ ميكنن،وقتي ضدهواييو رو روي سقف بيمارستان علم ميكنن،وقتي تك تيراندازو روي سقف هتل خبرنگارا ميذارن ميفهميم مطمئنا توي اين جنگ حلوا پخش نميكنن.اون هم به جاي اينكه سربازاي خودشو به كشتن بده ترجيح ميده يه مقدار عراقيها رو بكشه.

در مورد حمله ي احتمالي امريكا به ايران.ميخواستم اگه صدام به گوش بوش برسه بگم كه ايران بزرگتر از عراق و افغانستانه و شهرهاي بزرگ و بسيار بزرگ زيادي داره و به اين راحتيها نميشه تصرفش كرد.ديگه اينكه مردم به بدبختي عراق 12 سال محاصره و جنگ و افغانستان 12 سال جنگ و بدبختي نيستن و به ستوه نيومدن كه باش همكاري كنن.و حرف ديگه م هم در مورد خودمه.از طرف خودم ميگم و ميدونم خيليها مثل من فكر ميكنن.حاضر نيستم يك وجب از اين خاك به دست كسي بيفته.اگه يه موقعي رفته رفته.اما من نميخوام توي دوره ي من از دست بره.نميخوام نياكان و نوه هام فحشم بدن.حاضرم بميرم تن به اين ذلت ندم كه توي كارون كشتيهاي بيگانه قدرتنمايي كنن.كاروني كه حتما يه گوشه ي كوچيكش مال منه.حاضرم بميرم و نذارم كسايي كه دوستشون دارم از زير دست يه بيگانه و بيگانه با فرهنگ خودي زندگي كنن.هرچند كه مارو خيلي از فرهنگمون بيگانه كردن اما تا همين حد بسه.ممكنه بگين «مرگ خوبه ولي واسه همسايه» اما من ميگم كه اين مرگ براي همسايه لازمه كه زنده بشه اما زندگي ما هنوز اونقد فلاكت بار نيست.من از سرزمينم و كساني كه دوستشون دارم دفاع خواهم كرد.

خوب در آخر اينكه ببخشيد اگه پرت و پلا بود.ميخواستم بگم من هر روز هر چي حسش باشه مينويسم.يه روز ديوونه بازي مينويسم يه روز جدي يه روز داستان اينم همينه كه هست چون خودم اينطوريم.

وقتي گفت همرام مياد يه كم خيالم راحت شد.همه ش ميترسيدم يه چيزي به م بگه و من نتونم جلوش در بيام.ترسيدم كه بترسم.دستشو بيشتر توي دستم فشردم.داشتم هر چي كه خورده بودم بالا مياوردم.من هم قبلا وقتي حالش بد بود سر كلاسش رفته بودم اما كلاس اون با مال من خيلي فرق ميكرد.استادش خيلي خدا بود.كلاسش حوصله ي آدم سر نميرفت.اما كلاس ما براي ما كه اين درسو داشتيم زجرآور بود چه برسه براي كسي كه يه بار همين درسو با همين استاد مزخرف گذرونده بود.اما بازم اومد.بايد تا قيامت به خاطر اين كارش ازش تشكر كنم.استاد اسما رو خوند.رسيد به اسم من.من مستقيم توي چشماش نگاه كردم و چيز حاصي نديدم.هيچي نگفت.همه ش ميترسيدم كه بترسم و آبروم بره.اما هيچي به م نگفت.اون هم سر كلاس بود.به خاطر اينكه اون اومده بود هيچي نگفت وگرنه ميدونستم يه چيزي به م ميگه.مرسي به خاطر همه چي.بايد تا قيامت ازت تشكر كنم.





 
 



 



 
٭ آقا طبق وعده ي قبلي گفتم جريان فيله رو تا آخر بگم.ولي بعدش كسي نگه چرا گفتيا.آخه سرنوشتش خيلي دردناكه.بعد از اينكه از يكي از بچه ها آدرس هندو پرسيد و راه افتاد،يه پيچو اشتباه ميپيچه و بعد از گذشتن از كوهها و دره ها و صحرا ها و رودهاي بسيار به محلي عجيب ميرسه كه بسيار شبيه هند بود.به يه سري آدم ميرسه.آدم كه البته چه عرض كنم.يه سري موجود دوپا.بعد از يارو پرسيد:«اينجا هند بوداهه؟من فيل كرتاهه.»طرف با تعجب به فيل قصه ي ما نگاه كرد و پرسيد:«مونگا؟»فيل ما هم كه به انواع و اقسام زبانها طبق توصيه جدهاي مختلفش تسلط داشت پرسيد:«هل هنا هند؟»و طرف باز همون حرفو زد.پرسيد:«اينجا هنده؟»خدايي عجب فيل تركي بوده آخه آدم به زبوناي مختلف ميپرسه هنده؟خوب اگه هند بود طرف هندي حرف ميزد هان؟اما فيل قصه ي ما كه كم نمياورد پرسيد:« »طرف گفت:«هوووو ..... هوا هي فو فول»(ترجمه ي آنلاين:اووووو .... تو فيلي.)فيل ما هم به زبون فيلي يه بوقي چيزي در كرد.يارو هم همراه خودش بردش.بعد قبيله ش به فيله معرفي شدن.بعد فيله رو يه جاي خوب خوابوندن و براش غذا اوردن.فيله دماغشو بالا گرفت و به اين فكر كرد كه چرا پدرش زبون اينا رو به ش ياد نداده.چند ده سال گذشت و در اين سالها به علت زندگي در يك جاي دورافتاده خبر چنداني از آقا فيله در دست نيست.اما باز چون فيله ارادت خاصي به وبلاگ ما داشت يه عكس از اين فيل توسط عكاس اختصاصي وبلاگ ما به دست ما رسيد كه اين فيلو در حين فعاليت روزانه و انجام وظيفه نشون ميده:





توي چند سالي كه فيل به اين كار مشغول بود نتونست فرار كنه چون خوب درد شديدي در ناحيه اي بد داشته.بعد از مدت چند ده سال ديگه چيزي از فيل باقي نمونده بود كه قابل استفاده باشه.فيل قصه ي ما به طرف هند راه افتاد و ديگه هيچ پيچي رو اشتباه نكرد.وقتي به هند رسيد ديگه بچه هاش بزرگ نشده بود.اون به بچه هاش فارسي ياد نداد.وقتي دليل اين كارو ازش پرسيدن گفت:«بگذار بچه ها به فارس بروند و دندونشون بشكنه و خرطومشونو ببرن ولي به سرنوشت من دچار نشن.» و بسيار گريست.اين بود تراژدي فيل قصه ي ما.


وقتي داشت نقاشي ميكشيد خيلي خوشگل شده بود.دوست دارم نقاشي بكشه.خودش هم خيلي خوشحال بود.اگه اون نبود دلم ميتركيد.امروز پشت خنده هام قايم شدم و فقط ذوق زدگي اون بود كه باعث شد يه چيزي ته دلم نشكنه.مرسي به خاطر همه چي. .... .





 
 



 



 
٭ بدين وسيله اينجا اعلام ميشه كه تا اطلاع ثانوي از فيل و مرگ و اين حرفا خبري نيست.از ديوونهه هم خواهش ميكنم شاك نزنه.من قول ميدم به زودي دوباره جريان آقا فيله رو تعريف كنم.بنده خدا توي راه هند كلي بلا سرش اومده.درضمن ميخواستم بگم بابا ديوونه كه اينقد خشن نميشه كه.جيغ و سنگ و اينا جريانش چيه.امروز بعد از مدتها از صبح نشستم درس خوندم و الهه ي باران هم همينطور.حالا ديگه گفتم بشينم يه كم وبلاگ بنويسم.آخه ديدم از هر دوتا مساله يكيشو بلد نيستم كلي سرخورده شدم.الان هم سر ندارم.چون خورده شده.يه فيلم ديدم كه بد نبود.امشب هم يه فيلم ديگه نگاه ميكنم.اسم فيلمي كه ديدم ميشد «دختر تولد» يا شايدم «تولد دختر» شايدم «تودخ ترلد» نميدونم ديگه يه چيزي تو همين مايه ها.(birthday girl) كه نيكول كيدمن و بن چاپلين بازي ميكنن.بد نبود.اوه داشت يادم ميرفت.يه چيزي تو سرم جرقه زد كه نميدونم آخرش چطوري تموم ميشه.خيلي فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه تا ننويسم نميدونم چي ميشه.خوب شروع ميكنم:

«سلام».سرمو به طرف در چرخوندم.خوش قيافه بود.لباساش زياد نو نبود اما مرتب بود.«اجازه هست بيام تو؟».با سر اشاره كردم كه يعني بله.آروم اومد جل.حواسش پيش شاگردا بود كه يه وقت تمركزشون به هم نخوره.خيلي آروم اومد و به من رسيد و ايستاد.يه لبخند تحويلم داد.حركاتش يه كم دخترونه بود.نجوا كرد«ميتونم سر كلاستون بشينم؟قول ميدم شلوغ نكنم.»وقتي ديد با تعجب نگاش ميكنم ادامه داد«راستش من هيچ سر رشته اي از نقاشي ندارم.دارم يه داستان مينويسم كه قهرمانش يه نقاشه.ميخوام سر اين كلاس يه كم از حالات شما و شاگرداتون چيز ياد بگيرم براي داستانم».خيلي مودب بود اما يه چيزي ته چشماش بود كه نميشد به ش اعتماد كرد.يه جور شيطنت.مخصوصا كه قدش هم زياد بلند نبود و حتي ميشه گفت كوتاه بود و به اين مساله كمك ميكرد.صورتش گرد بود.دليلي براي مخالفت نبود.شايد اگه مينشست يه روز به عنوان مدل كلاس ازش استفاده ميكردم.صورتش جون ميداد براي كشيدن.ميخواستم ببينم كي ميتونه ادب و متانت و معصوميات چهره شو با شيطنت و بدجنسي* چشماشو با هم نشون بده.گفتم«باشه».چشماش با تمام شيطنت خنديد.بعد يه چيزي يادم افتاد.گفتم«پس قول دادي كه سروصدا نكني».سعي كردم چشمام حالت تهديد كننده داشته باشه اما اون برگشت و دوباره خنديد.«چشم استاد».با همون آرومي كه اومده بود رفت ته كلاس.روي يه صندلي نشست.سعي ميكرد يه جوري بشينه كه همه ي بومها رو ببينه.شونه اي بالا انداختم و مشغول كارم شدم.توي يه ساعتي كه نشسته بود صداش هم درنيومد.هر از چند گاهي نگاش ميكردم.با دقت به بعضي بومها نگاه ميكرد.بعضي وقتا قيافه ش اونقد دقيق و جدي بود كه ازش ميترسيدم.تا كلاس تموم شد با سرعت از كلاس بيرون رفت.يه خداحافظي خشك و خالي كرد.من هم تا كار بچه ها رو ديدم طول كشيد.از اون به بعد هر هفته ميومد و ته كلاس مينشست.بعضي وقتا يه دفترچه با خودش مياورد و يه چيزايي مينوشت.بعضي وقتا هم دست خالي به بومها دقيق ميشد.هر روز هم سريع از كلاس خارج ميشد.برعكس ورودش كه خيلي به گرمي صورت ميگرفت خروجش يه جوري بود انگار كه منتظر بوده كلاس هر چه زودتر تموم شه.ديگه حضورش در سر كلاس براي بچه ها و من عادي شده بود.اون هم از اين عادي شدن نهايت استفاده رو ميبرد.توي كلاس قدم ميزد و كارهاي بچه ها رو وارسي ميكرد.هنوزم نميشد به اون چشما كه اين همه شيطنت توش بود اعتماد كرد.تصميم گرفتم خوب زير نظرش بگيرم.يه روز غرق نقاشيم بودم كه يهو ديدم كه بالاي سرمه.برگشتم نگاش كردم.يه لبخند زد.رومو برگردندوم و به كارم مشغول شدم.يهو در گوشم گفت«چرا به من اعتماد ندارين؟»برگشتم نگاش كردم.گفت«بيخودي سعي نكين دروغ بگين.اين رنگا كه اينجاست در حقيقت منم و شخصيت من در ضمير ناخودآگاه شما.اين هاله ي سياه دور من نشونه ي بي اعتمادي شما نسبت به منه.»با تعجب هر چه بيشتر نگاش كردم.ادامه داد «كار شما هم شبيه ماست.»گفتم«نه اونقد كه بتوني اينا رو بفهمي»گفت «براي داستان قبليم 6 ماه به مطب روانپزشك ميرفتم و اونجا مينشستم.خيلي چيزا ياد گرفتم.»همونجا بيشتر تصميم گرفتم به ش اعتماد نكنم.خواستم خوب زير نظرش داشته باشم.ميخواستم نظر شاگردامو هم نسبت به ش بدونم.گفتم«ميشه مدل كلاس بشين»جواب داد«با كمال ميل».يه برقي تو چشماش ديدم كه پشيمونم كرد.اما ديگه حرفمو زده بودم.نميشد بزنم زيرش.بچه ها شروع به كشيدنش كردن.من هم بينشون راه افتادم.هيچكدوم نميتونستن اين دوتا چيز متضادو نشون بدن.همه سعي ميكردن حتي الامكان شبيه خودش دربياد و طبيعتا هم نميوتنستن.به شون گفتم كه بايد به خلقيات و روحيات طرف مقابل هم توجه كنين.فقط نبايد سعي كنين صورتشو بكشين.داشتم فكر ميكردم كه اين نقاشيو كه اون با ديدنش منو روانشناسي كرده بفرستم واسه فستيوال.ازم خواست كه روي تابلوم كار كنم.گفت كه داستانشو روي تابلوي من گذاشته.دوباره تا كلاس تموم شد جيم شد.به نظرم يه چيز مرموزي تو رفتارش بود.چيزي كه نميذاشت به ش اعتماد كنم.شايد اگه يه روز زود دنبالش ميرفتم از كارش سر در مياوردم اما آخر كلاس بايد نقاشيهاي بچه ها رو نگاه ميكردم و راهنماييشون ميكردم.يه روز اومدم توي كلاس و ديدم با يكي از دخترا مشغول صحبته.يه قلم مو دستش گرفته بود و داشت به ش يه چيزيو توضيح ميداد.با ديدن من يه لبخند زد و به طرف من حركت كرد.ازم براي كشيدن يه نوع خط پرسيد و ازم خواست به صورت فرضي يه خطو براش بكشم.منم كشيدم.اون هم تند و تند توي دفترچه ش يادداشت كرد.هر چي به آخر ترم نزديك ميشديم بيشتر چشماش برق ميزد.منو تشويق ميكرد كه نقاشيمو زودتر تموم كنم.نقاشي من تموم شد.دو سه جلسه مونده به آخر ترم.به گفت اين نقاشيو در حقيقت اون كشيده چون احساس شما استاده نسبت به من.ازم خواست تا آخر ترم براي فستيوال تفرستمش.من هم قبول كردم.ازش پرسيدم ترم ديگه هم سر كلاسم مياي؟از ته دل خنديد و چشماش همون برق هميشگيو داشت.گفت احتمالا.موجود عجيبي بود.هنوزم نميتونستم به ش اعتماد كنم اما نمدونم چرا.تابلومو براي فستيوال فرستادم.يه هفته بعد فستيوال شروع ميشد.توي اين مدت توي خونه نشستم و به اون موجود غيرقابل اعتماد فكر كردم.قانع شدم كه اشتباه ميكردم.ميدونستم اگه اون نبود اين تابلو به فستيوال نميرسيد.اون بود كه مجبورم كرد.يادم افتاد كه تمام نقاشيهاي بچه ها رو از چهره ي خودش ازم گرفت و برد. گفت «هيچكدوم شبيه من نيست.چرا نميتونن چهره بكشن؟»من ميدونستم.چون فقط به ظاهرشون نگاه ميكنن.روز اختتاميه در فستيوال شركت كردم.فستيوال روز شنبه شروع ميشد و روز دوشنبه تموم ميشد.من توي اين 10 روز به اين نتيجه رسيدم كه در مورد اون بنده خدا اشتباه كردم.وقتي نمايشگاهو نگاه كردم آخر نماشگاه زمان برگزاري اختتاميه و اسامي نامزد ها رو نوشته بود.از سر كنجكاوي خوندم.نامزد شماره ي 1:«بي اعتمادي اثر ...».اوقد ذوق زده شدم كه ديگه هيچيو نميديدم.بايد در مراسم شركت ميكردم.برگشتم خونه كه يه لباس مناسب بپوشم.توي راه همه ش دعاش ميكردم كه تشويقم كرد كه تمومش كنم.با عجله لباسمو پوشيدم و برگشتم.توي سالن نشستم.برنامه شروع شد.بعد از دقايق كسالت بار اوليه نوبت اهداي جوايز رسيد.من جايزه ي زيادي نبرده بودم اما اينبار فكر ميكردم يه چيزي ميشم.آخه احساس واقعيمو كشيده بودم.مجري اعلام ميكرد:«جايزه ي سوم......» قلبم تند تند ميزد و ثانيه ها دير سپري ميشد.خوب سوم نشدم شايد دوم بشم.«جايزه ي دوم .....» اينم نبودم.قلبم ديگه داشت ميفتاد بيرون.يعني اين ثانيه هاي طولاني تموم هم ميشد؟تمام سالن ساكت شده بود و منتظر اعلام جايزه ي اول بود.مجري گلويي تازه كرد.«و جايزه ي اول ميرسه به ....» چشمامو بسته بودم.«تابلوي «بي اعتمادي» ...»يعني درست شنيده بودم؟«اثر «ح.م.»....»تشويق حضار بلند شد.من مات و مبهوت ايستاده بودم.چطور ممكنه اسم من نباشه.اون تابلوي من بود.چشم چشم كردم ببينم كي مياد جايزه رو ميگيره.از برق چشماش شناختمش.حتي از اين فاصله هم شيطنتو توي چشماش ميديدم.بالا رفت و جايزه رو گرفت.ديگه چيز زيادي يادم نمياد.مات و مبهوت به طرف خونه رفتم.پستچي دم در با يه تابلو ايستاده بود.تابلو رو ازش گرفتم.يه يادداشت روش بود:«تابلوي شما براي فستيوال پذيرفته نيست چون كپي و تقليدي است.»
*-(وسط داستان يه چيزي يادم اومد.احتمالا اين آقاهه توي فرم استخدام جلوي جنسيت پر ميكرده بدجنس!!)

تا بعد.... .





 
 



 



 
٭ بدجوري حس نوشتن دارم واسه همين مينويسم.اصلا هم نميدونم چي مينويسم.از چي شروع ميكنم و به كجا ميرسم.دلم ميخواست راه بيفتم توي كوچه ها و دوباره بخونم.سازمو برداشتم و اومدم دم پنجره.يه بارون زد.يه بارون عجيب غريب.شايد هم زياد عجيب نبود.يه بارون بهاري بود.از همونا كه يه لحظه عين چي مياد و همه جا رو خيس ميكنه و بعدش هم تموم ميشه.از همونا كه به ش ميگن رگبار.ديدم هنوز تا شب خيلي مونده.گفتم ميشينم تا شب شه بعد ميرم بزنم.اصلا نوازندگي يعني همين.وقتي دوره گردي بايد فقط شبا كار كني.آخه بقيه نبايد بفهمن تو كي هستي.گفتم به ابرا نگاه ميكنم و شكل توشون پيدا ميكنم.سرمو گرفتم بالا.سازم كنارم بود.خيلي خيلي ساكت بود.تو ابرا دنبال شكل گشتم.خيلي.به نظر شما توي ابرايي كه رگبار بهاري درست ميكنن ميشه شكل پيدا كرد؟ خوب اگه همينجوري نگاشون كني شايد چيزي پيدا نكني اما اگه بهتر به شون نگاه كني يه چيزايي پيدا ميكني.مثل يه پنجره كه چراغش روشنه و منتظره تا يه نوازنده ي دوره گرد از زيرش بگذره و آواز بخونه.يه كم ديگه كه به اون ابرا نگاه كردم به اين نتيجه رسيدم كه به جاي گشتن دنبال چيزهايي از اين قبيل بهتره كه بدون نگاه كردن به ابرا دنبال شكل توشون بگردم.آخه هم گردنم درد گرفته بود هم اينكه ديدم بابا آخه اين ابرا كه نميشه چيزي توشون پيدا كرد.همه ي چيزايي هم كه من ميبينم ربطي به ابرا نداره.بعد ديدم ممكنه يه كم از اينكه اين همه سبكشون كردم ناراحت و دلخور بشن.واسه همين گفتم آخرش كه خواستم بلند شم ازشون تشكر ميكنم.منظورم ابران.آخه اونا هم گناه دارن حيوونكيا.بعد ياد اون فيله افتادم كه قرار بود از هند بياد بيفته روي من كه بميرم.يادم افتاد كه اين بنده خدا اصلا جنسيتش برام مهم نبوده.اما مثل اينكه واسه بعضيا خيلي مهمه.اصلا اون بنده خدا توي راه ممكنه از گرسنگي بميره.اما اگه نمرد بعد از سقوط احتمالا اينطوري ميشه:

مكان:وسط زمين چمن وسط دانشگاه وسط شهر تهران
زمان:مرگ من.
صداي مهيبي شنيده ميشود و موجود مهيبي از آسمان فروميفتد(به نظر شما نور سريعتر حركت ميكنه يا صدا؟از لحاظ فيزيكي احتمالا بايد جاي دوتا جمله عوض بشه)عده اي از بچه ها مبهوت به اين صحنه نگاه ميكنن.موجود مهيب آرام آرام تكاني به خود ميدهد و بلند ميشود.درضمن بلند شدن معلوم ميشود كه يك فيل است.فيل كمي خود را ميتكاند و خوب كه تميز ميشود با خرطومش بلند صدايي در مياورد.همه ي بچه ها با هم به ش ميگن چي؟اون هم سينه اش را صاف ميكند و ميگويد:ببخشيد من فكر كردم كه هنوز توي هندم.بعد به جمعيت نگاهي ميندازد.ميگويد:يكي از اجداد من هنگام عبور از ايران دندونش شكسته بود.البته وقتي به هند رسيد زياد شبيه چنين چيزي كه ميبينين نبوده.اما زبان فارسي رو خوب ياد گرفته بود و در تمام مدت زندگيش اينو به بچه هاش سفارش كرده بود كه اين زبونو ياد بگيرن و به بچهاشون ياد بدن.ميگفت من زبون بلد نبودم.اونجا ميخواستم بگم آب ميخوام اما زبون بلد نبودم.رفتم از حوض آب بخورم افتادم دندونم شيكست.بعد اون يكي دندونمو هم كندن و گذاشتن رو سرم.خرطومم رو هم بريدن.بعد از اينكه زبونشونو ياد گرفتم.از اونجا فرار كردم.چون يك شب شنيدم برام چه نقشه هايي دارن.بعله اومد به هند.همه ي پدران من اونو توي خواب ديدن كه به زبون فارسي توصيه ميكنه.و البته دوري از ايران.بنابراين رسم خانوادگي من بلدم فارسي حرف بزنم.مردم هنوز مات و مبهوت نگاش ميكردن.بعد با آرامش از يكي پرسيد:ببخشيد جناب هند از كدوم وره؟ يكي از بچه ها با دهن باز راه هندو نشان ميدهد و فيل به سمت در حافظ به راه ميفتد.دوربين او را دنبال ميكند بعد به آرامي ميگردد و زمين چمن دانشگاهو ميبينيم كه عده اي در آن با يك كاردك مشغول جمع آوري به اصطلاح جسدي است كه از من باقي مانده است

البته خوب اين يه جور نگاه كردن به قضيه است.شكل ديگري هم وجود دارد:

مكان:وسط زمين چمن وسط دانشگاه وسط شهر تهران
زمان:مرگ من.
صداي مهيبي شنيده ميشود و موجود مهيبي از آسمان فروميفتد(به نظر شما نور سريعتر حركت ميكنه يا صدا؟از لحاظ فيزيكي احتمالا بايد جاي دوتا جمله عوض بشه)عده اي از بچه ها مبهوت به اين صحنه نگاه ميكنن.به نظر ميايد كه موجود مهيب آرام آرام تكاني به خود ميدهد و بلند ميشود.ما متوجه ميشويم كه موجود مذكور يك فيل است.اما وقتي كامل بلند شد ميبينيم از سطح زمين فاصله دارد.بعد من را ميبينيم كه فيل را با يك دست بلند كرده ام.بعد دوربين دور جمعيت شروع به گشتن ميكند.همه دست ميزنن(كمبود محبت!!!)دخترها غش ميكنند(كارگردان تاكيد دارد كه اين صحنه بايد مثل كارتون «ديو و دلبر» و صحنه ي غش كردن دخترها براي «گاستون» باشد!!!).دوربين روي قيافه ي پويا زوم ميشود كه شبيه اين بدمن هاي سينماي هند درستش كردن(با سيبيل از بناگوش در رفته و اخم در هم) و از حسادت خون خونش را ميخورد.بعد با لبخندي فيل را نگاه ميكنم و ميگويم:اين فيل به درد سوسيس كالباس ميخورد.ميندازمش كشتارگاه كه اول ذبح اسلامي بشه(به خاطر اين حرف از طرف نهاد نمايندگي ..... به من جايزه اي تعلق ميگيره و دخترهاي بسيج غش ميكنن و گروه فشار براي شركت در ميتينگهاي دانشگاه با من تماس ميگيرن!!!!).فيل را به سمت كشتارگاه پرت ميكنم.ناگهان صداي بوق مقطعي در فضا ميپيچد.همه با تعجب به هم نگاه ميكنن.بعد در آسمان سفينه اي به تدريج پديدار ميشود.ميايد و ميايد و بالاي سرمن مي ايستد.بعد درش باز ميشود و دو نفر پياده ميشوند.يكي از آنها ميگويد:شما به عنوان آدميرال سفينه ي «توهم-11» انتخاب شدين.ما مقدم شما را گرامي ميداريم.بايد زيدي برگزينيد و وارد شويد.دخترها همه كف و سوت ميزنند و از چهره شان معلوم است كه دل توي دلشان نيست.من هم ميروم و بدون نگاه كردن به بقيه دست «الهه ي باران» رو ميگيرم و ......(اين قسمت به علت ناسازگاري فيلمنامه با جو سينماي ايران و انطباق با نسخه هاي غربي و ترويج صحنه هاي غيراخلاقي در سطح جامعه دچار خودسانسوري شده است) و سوار سفينه ميشويم و در ميان تشويق همه به آسمان و به سوي فضاي بيكران توهم ميرويم.

خوب اينم يه جورش بود.بعد از اين صحبتها يه كم ياد ديروز ميفتم.ياد اون همه بحث.ياد سوتفاهم.بعدش هم ياد بي جنبگي.خوب نميشه از زيرش در رفت.من به شدت آدم بي جنبه ايم.اوه حالا كه فكرشو ميكنم ميبينم مزخرف و غيرقابل تحمل.بعد پاركمون.چقد دوسش دارم.توي زمستون دلم داسه ش تنگ شد.چون به علت سرماي بي سابقه نميشد رفت توش و نشست.اما الان دوباره ميشه.دوباره دوتامون ديوونه ايم.شايد حتي بيشتر از پارسال و قشنگتر.اصلا هواي بهار وقتي خودشو ميكوبونه توي سر آدم علاوه بر آلرژي و سردرد و در مواردي سرماخوردگي ديوونگي هم به همراه مياره.بعد ياد نهار آشتي كنون افتادم كه خيلي چسبيد.گفت ديگه نميخواد به م بگه دوست جون.اسم جديدم خيلي قشنگتره.يه اسمي بود كه من نميتونستم به اين فكر كنم كه يه روزي به اين اسم صدا بشم.هميشه فكر ميكردم كه يكيو باش صدا كنم.خيلي عالي بود.بعضي وقتا آدم چقد زود به آرزوهاش ميرسه.خيلي دلتون ميخواد بدونين چيه نه؟ميدونم كه اگه بگم ميخندين اما ميگم.«شازده».خيلي اسم توپيه.(هو....هو....من معده م ضعيفه بابا!!)بيخود معده ت ضعيفه.هر كي معده ش ضعيفه به خودش مربوطه.من خيلي اين اسمو دوست دارم.حالا ممكنه كه به م نياد اما خيلي قشنگه.مرسي.به خاطر همه چي.همه ي چيزاي خوبي كه به م دادي.امشب حتما منتظر باش چون ميام زير پنجره و الهه ي ناز ميزنم.امشب همه ي اون ابراي قشنگ دوباره اومدن.امشب خيلي چيزا شروع شد.حيلي چيزا كه هر لحظه شروع ميشن و ممكنه لحظه ي بعد دوباره شروع شن.اما براي من يه مدتي مرده بودن.امشب بدجوري ديوونه شدم.خودت دوباره ديوونه م كردي و اجازه دادي ديوونه باشم.به سازم نگاه كردم.ديگه توي قاب پنجره هم شب داشت شروع ميشد و غروب داشت ميومد.ياد ديروز افتادم كه قرار شد بريم تخت جمشيد.قرار شد بريم اونجا صبح تا شب سه برخواني بخونيم و بازي كنيم.من بشم جم و اون بشه شاهزاده خانوم(البته فكر كنم منظورش ملكه بود).قرار شد از دست ماموراش قايم شيم و شب تا صبح هم اونجا بمونيم.قرار شد روح پادشاه هارو بترسونيم اونا بگن:«اه اگه اين نوه هاي طبقه ي پست گذاشتن يه 2500 سال آروم بخوابيم.اينا ديگه كي ان كه از روح نميترسن؟»(البته در زمان هخامنشيان جامعه طبقاتي نبوده و به هيچ عنوان طبقه ي فرودست و اشراف نداشته ايم!)قرار شد پدربزرگمو هم ببريم.وقتي به ش گفتم پدر بزرگم يكي از كاشفان اونجا بوده تعجب كرد.تا حالا به ش نگفته بودم.پدربزرگم توي كتابهاي اكتشافي تخت جمشيد اسمش هست و نه به عنوان باستانشناس،نه به عنوان حفار بلكه به عنوان راهنما و كاشف.به ش نگفتم پدرم توي خونه هاي روستايي دوروبر اون كاخ بزرگ به دنيا اومده و بزرگ شده و توي اگوهاي فاضلاب همون كاخ بزرگ با برادراش و دوستاش بازي ميكرده.بعدش ياد پدربزرگم افتادم.يادمه توي دفترچه ي يادداشت كوچيكي كه نوي جيبش داشت و من يه بار از روي فضولي نگاش كردم نوشته بود:«و حالا دعا ميكنم براي مرگ....»بدون هيچ چيزي قبلش يا چيزي بعدش.(اين همون چيزي بود كه به خاطرش ياد فيله افتادم.يه جمله ايه كه هيچوقت يادم نميره).به ش نشونش دادم.ازم خواست كه در موردش با كسي حرفي نزنم.عجيبه كه آدم ديگه هيچي از زندگي نخواد.من هنوز از زندگيم خيلي چيزا ميخوام.البته خوب اون سنش خيلي بيشتر از منه.الان 88 سالشه حدودا.يه كم شايد كمتر.به ش گفتم كه زندگي خيلي قشنگه اما به نظرم نتونستم قانعش كنم.به نظرم اون ديگه قشنگ نميبينتش.اما اشكال كار اينجاست كه اينجور آدما زياد عمر ميكنن.حتما يه بار با «الهه ي باران» ميرم شيراز.چون تا حالا نرفته.ميبرمش تخت جمشيد.گفت ميخوام اولين بار با تو برم.اينم خيلي هيجان انگيز بود.غروب تموم شد.ديگه شب شده بود.ديگه بايد ميرفتم.دلم خيلي تنگ شده بود.از ابرا تشكر كردم،سازمو برداشتم و توي كوچه هاي تاريك و بن بست گم شدم تا دوباره زير پنجره اي كه هميشه يكي هست حتي اگه چراغش خاموش باشه، پيدا بشم.خودمو پيدا كنم.«آي....اي الهه ي ناز.....»


يه حرف كوچيك ديگه هم داشتم كه نه اينكه شما خروار خروار نظر ميذارين وقتي يكي نظر ميذاره كه جديده آدم ذوق زده ميشه.اين زهرا با وبلاگ متولد ماه مهر خيلي توپ مينويسه.من خيلي خوشم اومد.يكمي ياد دخترك شيطان افتادم كه ديگه نمينويسه اما اين به نظر من از اونم قشنگتره.آدم ميتونه كاملا باور كنه كه يه دختر دبيرستاني مينويسه.بخونينش.ضرر نميكنين.اما اگه اسمش متوهم ماه مهر بود قشنگتر بود.گو اينكه به مطالبش نميومد.راستي به ديوونهه هم بگم بره اين وبلاگو بخونه كه خوراكشه.





 
 



 



 
٭ امروز چهارشنبه ست و من يكي از نوشته هاي قبليمو ميخوام بذارم.تصميم گرفتم اينو بذارم كه الان يه مقداري با روحيات من سازگاري داره.آخه يه نفر به م گفت با لواساني دعوا كرده.يعني دعوا كه نه.گفت وارد كلاس شده و لواساني(استاد پاسكال كه از كامپيوتر فقط روشن كردنشو بلده!!!!) به ش گفته جلوي كلاس بشينه.اون هم دليلشو خواسته.استاد هم با عصبانيت فرموده كه«حرف نزن!يا بشين يا برو بيرون» اون هم از كلاس بيرون اومده.ميخواستم بگم بعضي استادا فكر ميكنن كه دانشجوها يه مشت گوسفندن.به نظر من گفتن دليلش زياد سخت نبود.آخه بنده خدا تازه اومده بود تو كلاس.هنوز جايي ننشسته بود.ولي از كارش خوشم اومد.فكر نميكنم كسي ميتونست با لواساني اينجوري رفتار كنه.البته فعلا در به در دنبال يه راهي براي حذف كردنش ميگرده!!!! از كساني كه اطلاعي در اين زمينه دارن تقاضا ميشود كه از طريق همين وبلاگ يا وبلاگ اميركبير متال يا آدرس ميل كه لينكش در قسمت cntact در بالاي صفحه هست به اين دوست ما كمك كنه.جاي دوري نميره.خوب اينم داستان:

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود گشته ايم ما
گفت آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست
مولانا

«تـَــــــــــــــــــــــــــــــق»
صداي برخورد خط كش با ميز در فضا پيچيد.پسرك سرش بلند كرد.چشمان خسته اش را به صورت معلم دوخت.ترسيده بود ولي خود را نباخت.دفترش را به معلم داد.معلم دفتر را نگاه كرد و صفحات سفيد آنرا ورق زد.با خشم به پسرك نگاه كرد.پسرك نگاهش را به چشمان خشمگين معلم دوخت.پسرك ترسيد ولي خود را نباخت.دستش را مطابق هميشه بلند كرد.ضربه ي اول فرود آمد.كف دستش سوخت.اشك در چشمانش جمع شد.گريه نكرد.مغرورتر از آن بود كه با يكي دو ضربه ي خط كش اشك بريزد.به مدرسه اي فكر ميكرد كه در رويايش ميديد.جايي كه معلمها از خط كش فقط براي كشيدن خط استفاده ميكنند.معلم از اينكه پسرك گريه نميكرد خشمگين تر شد.خط كش را به گوشه اي افكند.تمام بچه ها در سكوتي ناشي از وحشت فرو رفته بودند.خودشان را باخته بودند اما پسرك مغرورتر از آن بود كه خود را ببازد.چشمانش را با غرور به چشمان معلم دوخت.معلم سيلي اول را به گوشش نواخت.صداي سهمگين سيلي سكوت سنگين كلاس را سنگينتر كرد.اشك در چشمان پسرك حلقه زد و بغضي دردآور گلويش را فشرد.ميتوانست گريه كند و خود را از اين رنج نجات دهد اما مغرورتر از آن بود كه گريه كند.در رويايش كلاسي را ميديد كه دستان معلمش جز براي نوازش با صورت كسي تماس پيدا نميكند.معلم خشمگينتر شد.آتش خشم از چشمانش زبانه ميكشيد و تمام كلاس را تحت شعاع قرار ميداد.كلاس خود را باخته بود و غرور پسرك هنوز اجازه نميداد كه خود را ببازد.معلم دو گوشش را گرفت و پيچاند.او را از گوشهاي پيچانده شده اش بلند كرد.كلاس در وحشت ديدن اين صحنه نفسش را در سينه حبس كرد.پسرك به چشمهاي معلم چشم دوخته بود.اشك در چشمانش جمع شده بود و بغضي سنگين تر از پيش گلويش را ميفشد اما غرورش اجازه نميداد گريه كند.پسرك گريه نكرد.در رويايش معلمي را ديد كه شاگردانش را شكنجه نميدهد.پسرك هيچ نگفت.چشمان اشك آلودش را به معلم دوخت و گريه نكرد.فرياد نزد.بخشش نخواست.معلم با فرياد و توهين او را از كلاس بيرون كرد.با چشماني مغرور و اشك آلود و لبخندي مغرورانه از كلاس خارج شد و هيچگاه بازنگشت.

از فرداي آنروز همه ي شاگردان كلاس تبديل به پسرك شده بودند.همه غروري داشتند كه اجازه نميداد خود را ببازند و گريه كنند.از آنروز به بعد ديگر هيچكس در كلاس گريه نكرد.از آنروز به بعد خط كش معلم جز براي كشيدن خط به كار نرفت.از آنروز به بعد دستان معلم جز براي نوازش با صورت كسي تماس پيدا نكرد.از آنروز به بعد هيچكس در آن كلاس شكنجه نشد.ديگر پسرك به آن كلاس نيامد اما غرور او در فضاي كلاس باقي بود.






 
 



 



 
٭ يه روزي كه زياد دور نباشه بالاخره من ميميرم.كاش اون روز هر چي زودتر برسه.قول ميدم ديگه دلم واسه هواي بهاري كه يه دفعه مياد و خودشو محكم ميكوبونه توي كله ي من تنگ نشه.قول ميدم ديگه دلم واسه ديوونگي تنگ نشه.قول ميدم ديگه دلم واسه ضايع كردن استادا تنگ نشه.قول ميدم ديگه دلم براي عشقاي زميني تنگ نشه.اصلا چه معني داره؟ واقعا چه معني داره؟ من اصلا از اينكه هواي بهاري مزخرف با اون حساسيت و آلرژي خودشو كوبوند توي سرم پشيمونم.اصلا چيه.هم سر آدم درد ميگيره هم باعث خيلي جيزاي ديگه ميشه.من بايد برم بميرم.هر چه زودتر بهتر.اصلا كاش يه مرگ توپ داشته باشم.مثلا يه طوفان بد و تندي تو هند بياد و يه فيلي رو بلند كنه و بياره با خودش و بياره و بياره تا ايران.بعد يه دفعه من وسط زمين چمن دانشگاه ايستاده باشم و فيله از آسمون بيفته رو كله ي من.خيلي توپه.احتمالا توي لحظه ي آخر كلي ميخندم.اه اين هواي بهاري هم بعضي وقتا بدجوري خودشو ميكوبونه تو سرم.

امروز يكي ازم پرسيد من به كسي ظلم كردم؟پرسيد كسي از دست من شاكيه؟ براش گفتم.اما در مورد خودم چي؟واسه همينه كه ميخوام بميرم.توروخدا يه فيل از هندوستان با تندباد بياد.با همه ي اينا ببخشيد.





 
 



 



 
٭ صبح عالي بود.خيلي خوب بود.احساس كردم مال منه.احساس كردم مال مال خودمه.كلا واسه ي اولين روز بعد از تعطيلات روز خوبي بود.خيلي خوبه كه با هم بوديم.بعدش هم كه ديگه همه چي خيلي يهويي شد.آخرش هم كه يه فيلم بي سروته كه احساس كردم ازش ترسيد.شايد بايد تا دانشگاه باش ميرفتم.من كه مشكلي نداشتم.واقعا احمقم.اما خوبيش اينه كه الان ميشه به ش زنگ زد و ببيني چشه.گفتم كه ميخواي بيام دانشگاه؟ گفت نه.بعضي وقتا لجبازي ميكنه.خيلي هم لجبازي ميكنه.خيلي وقتا روراست نميگه چشه.نميگه چي ميخواد.بعد از اين همه مدت مگه با هم تعارف داريم؟من خيلي خنگم كه نميفهمم كه چي ميخواد.خيلي وقتا دلم ميخواد كمكش كنم اما نميشه.نميدونم يه جورايي احساس ميكنم نميخواد.هميشه همه چيو براش توضيح دادم.هميشه با حوصله گفتم چمه اما اون يه بار اين كارو كرده؟البته اينا دليلي بر اين نيست كه تقصير اون باشه.بعضي وقتا هم يعني بيشتر وقتا من خيلي بي رحم و بي جنبه بودم.حق داشت كه اعتماد نكنه.امروز به م گفت چرا ميخواي كه من پيشت بمونم؟ واقعا نميدونست چرا؟ گفت چيز زيادي نداره به من بده.اما من چيزي ازش نميخوام.خودشو ميخوام.هنوز يادم نرفته چطوري بودم.يادم نرفته چجوري زندگي ميكردم.اگه ميگم از پيشش نميرم واسه اينه كه ميدونم دوباره چه اتفاقي ميفته.اگه ميخوام پيشم بمونه به خاطر همينه.شايد زياد باهوش نباشم.شايد دقيقا خيلي هم خنگ باشم كه در اون لحظه اي كه بايد بفهمم نميفهمم.اميدوارم بهتر بشم.خدايا كمكم كن.

چندتا اتفاق افتاده.اولاً اينكه فيلم «خانه اي روي آب» اصلاً اونقدي كه تعريفش ميكردن جالب نبود.از اون يه ربعي كه ازش زده بودن هم كه بگذريم هنوز كلي قسمت بي سروته داشت كه معلوم نشد چي شد.شايد اگه سانشور نشده بود اين همه ماجراي بي سروته كه وسط راه ول شد و معلوم نبود چي شد به چشم نميومد.امروز آمار داده بودند كه پرفروش ترين فيلم نوروزي بوده.به نظر من اگه توقيف نشده بود حتما اينقدرا فروش نميكرد.ثانياً اينكه به شدت دچار حساسيت بهاره و نوروزي شدم.خيلي بده.تمام چشم و دماغ و گوش و همه ميخاره.بعد هم يه دفه ميبيني 10 تا عطسه ميكنم.ثالثاً اينكه پول هفتگي ام هم بعد از يك سال و نيم امشب طبق تصويب بابا با حدود 50% افزايش به 7500 تومان در هفته رسيد.بسيار خوب بود.كلاً روز بدي نبود اما خيلي چيزا ميتونست قشنگتر باشه.كاش من اينقد خنگ نبودم.تا بعد ..... .





 
 



 



 
٭ فكر نميكردم ببخشدم.من خيلي بد بودم.هر چي يادم ميومد بيشتر احساس بدي ميكردم.بدترش اينه كه بقيه تورو بد نبينن.تازه از اون هم بدتر اينه كه اوني كه در حقش بدي كردي به ت بگه كه هنوز هم دوست داره و واسه ش مقدسي.اين ديگه از همه چي بدتره.خودت خودتو ميبخشي اما ميدوني بقيه نميبخشنت.اونوقت ساكت ميشي و ترجيح ميدي كه هيچيو تعريف نكني.يه مجسمه ي سنگي وسط ميدون شهر از چي ميترسه؟ از اينكه مردم بفهمن كه اون يه مجسمه ي سنگي بيشتر نيست.اما دلمو زدم به دريا.ديگه نميتونستم كه اينطوري ادامه بدم.بايد حتما همه ي ماجرا رو با چيزايي كه يا پنهانشون كرده بودم و يا يه جور ديگه تعريفش كرده بودمو ميگفتم.خيلي فكر كردم.اول خواستم براي يه كسي تعريف كنم كه نميشناستم.اما بعدش گفتم نه.بايد براي اون بگم.هيچ كس جز اون نميتونه به اينا گوش بده.اون تنها كسيه كه من دارم.يعني تنها كسيه كه فكر ميكنم ميتونه به اينا گوش بده.گوش داد و آخرش منو بخشيد.هيچكدومش سخت تر از بخشيدن دروغ نبود.اين دو سه هفته ازش خيلي چيزا ياد گرفتم.تو اصفهان گفت بايد به حرفاي يه نفر گوش كنم.هموني كه قبلا باش بودم.حدود دو سال باش بودم.خيلي اتفاقا اين وسط افتاد ولي من هيچوقت جرات نكردم همه شو براي كسي تعريف كنم.ساده ترين دليل به هم خوردن همه چي اين بود كه من ديگه نميخواستم.ديگه ادامه شو نميخواستم.يه كم خودخواهانه ست ميدونم اما ديگه نميخواستم به چيزي اميدوارش كنم كه نبودم.نميخواستم به چيزايي دل ببنده كه نبايد ميبست.به تدريج همه چيزو نابود كردم.حتي خودمو.اما دوباره بلند شدم.اون هم بلند شد.اما هنوزم فكر ميكنم نبايد اين كارو ميكردم.چند بار سعي كردم براش همه چيو توضيح بدم اما نذاشت.نخواست باورشون كنه.بعدش ديگه هيچي برام نمونده بود.خسته بودم.از اين همه پليدي كه انجام داده بودم.از همه چي متنفر بودم و بيشتر از همه چي از خودم.غير از يه نفر كه مثل خودم ديوونه بود.اون منو از توي اون تنفر نجات داد.حالا خيلي سخت بود كه با گفتن همه چي ازم بدش بياد.مخصوصا دروغي كه به ش گفته بودم.امروز جمعه بود.جمعه ها خودش به اندازه ي كافي غيرقابل تحمل هست.چه برسه به اينكه اين همه تاريكي هم تو وجود آدم باشه.بالاخره دلمو زدم به دريا.اون نبايد بدون اينكه بدونه من چي كار كردم دوسم ميداشت.همه چيو براش گفتم.منو بخشيد.دوست داشتنشو باور كردم.منو بخشيد.به خاطر همه چي ممنون.اگه تو نيومده بودي من نميدونم الان وضعيتم چي ميشد.بعد كه به ش گفتم به م گفته كه ميخواد بام حرف بزنه و من چي كار كردم، گفت بايد به حرفاش گوش كني.اينو كه گفت ...... .خيلي حرف بزرگوارانه اي بود.من هم به حرفاش گوش دادم.خيلي حرفا زد.در مورد همه چي.آخرشم گفت من نبايد اينا رو به تو بگم اما به كس ديگه اي هم نميتونم بگم.اينم از بدبختيش بود.خداييش دلم واسه ش سوخت.اون هم گناه داشت.اما ديگه از نظر دوتامون همه چي تموم شده.خوشحالم كه ديگه فهميد.چون منم حرفامو به ش زدم.حالا احساس راحتي ميكنم.وقتي تمام داستانو براي الهه ي باران گفتم ديگه راحت راحت شدم.به خاطر همه چي ممنون.

خوب بالاخره تونستم قسمت اولشو تايپ كنم.مينويسم.ايشالا كه خوشتون بياد.اين هم «از دفترچه ي خاطرات يك محكوم به اعدام»:

«اصلاً من از همون اولش همه چيو گفتم.اما اون بازپرس كه يه خال گنده روي لپش داشت آخرش گفت:بابا اين ديوونه است.گفتم:ديوونه خودتي حرف دهنتو بفهم.يكي زد تو گوشم و گفت:اين واسه اينكه ياد بگيري چطوري با يه بازپرس صحبت كني.بعدش نشست.انگاري دلش برام سوخت.يه نگاه به من كرد و منم نگاش كردم.گفت:آب ميخوري؟ گفتم:نه! گفت:ولي من ميخورم.آبو كه خورد گفت چيزي نميخواي؟ گفتم:يه كبابي هست تو بازار چنجه ش حرف نداره. گفت:آخه تو تا حالا تو بازار پا گذاشتي؟ گفتم:نه! گفت:پس اينو از كجا ميدوني؟ گفتم:اون مرحوم ميگفت.خدابيامرز هزار بار به ش گفتم يه دو سيخ واسه من بگير و بيار نگرفت. گفت:كدوم مرحوم؟ گفتم:بابا تو چقد خنگي!بابامو ميگم ديگه هموني كه ميگي من كشتمش. گفت:مگه تو نكشتي؟ گفتم:نه والله. گفت:پس كي كشته؟ يادم كه افتاد دلم به خورده واسه بابام سوخت.بيچاره مرد بدي نبود.همه مونو يه اندازه دوست داشت.خواستم به ش بگم كي كشتدش ولي ديدم اگه همينجوري مفت مفت بگم پررو ميشه.تازه جاي سيلي ش هم هنوز ميسوخت.با دست يه كم صورتمو ماليدم و گفتم:رفيق خرج برميداره. گفت:مگه با هم رفيقيم؟ گفتم:تو تا حالا تو بازار چنجه خوردي؟ گفت:نه! گفتم:پس با هم رفيقيم. گفت:تو هميشه دوستاتو اينطوري انتخاب ميكني؟ گفتم:دوستامو نه ولي رفيقامو چرا. گفت:مگه فرقي هم ميكنه؟ گفتم:نميدونم لابد بايد فرق كنه ديگه. گفت:نگفتي كي كشته؟ گفتم: گفتم كه؛ خرج برميداره. گفت:چي؟ گفتم:اينكه بگم حاج رضا كشتدش. گفت:مگه حاج رضا كشتدش؟ گفتم:نه! گفت:پس چرا ميگي خرج داره كه اينو بگي؟ گفتم:آخه يه بار يكي از شاگردارو ميخواستن اخراج كنن اومد دست به دامن من شد.من هم دوتا نوشابه با كيك ازش گرفتم و گفتم من به ش دستور دادم جعبه هارو اينطوري بچينه.بنده خدا هر چند وقت يه بار ميومد ميگفت اگه بخواي بگي مثلاً فلان چيزو تو يا حاج رضا برداشتين چقد خرج برميداره؟من هم ديگه ياد گرفتم.بنده خدا حاج رضا منو خيلي دوست داشت .... پريد وسط حرفم كه اين حاج رضا ديگه كيه؟ گفتم:خدابيامرز بابام بود.اينو كه گفتم يهويي سرخ شد.با مشت محكم زد رو ميز و داد زد:يكي منو از دست اين ديوونه خلاص كنه.من هم گفتم:ديوونه خودتي حرف دهنتو بفهم. از بچگي ياد گرفته بودم چطوري از حقم دفاع كنم.مرتيكه فكر كرده بازپرس شده حاج رضاست كه هر چي دلش خواست بگه.تازه حاج رضا هم هيچوقت نميگفت ديوونه.فوق فوقش ميگفت احمقِ نفهم.من هم نميگفتم حرف دهنتو بفهم.آخه حاج رضا حرف دهنشو ميفهميد.بعدش اين رفت اون جوونه اومد.دم در به جوونه گفت:خدا به ت رحم كنه. همچين به ش گفت كه هر كي نميدونست دلش واسه ش كباب ميشد.جوونه اومد تو.قيافه ش مهربون بود.از اون مشتريها بود كه حاج رضا راحت سرش كلاه ميذاشت.گفت:خب. گفتم:خب كه خب. گفت:ميخواي اول تو بپرسي يا من؟ گفتم:چيو؟ گفت:هرچيو. ساكت شدم.يه كم گيج شدم.خيلي سنگين حرف ميزد من هيچي نميفهميدم.از سكوت هم زياد خوشم نميومد.گفتم:تو بپرس. گفت:خوب اسمت چيه؟ گفتم:اسممو ميخواي چي كار؟چايي نخورده دايي ميشي.نگفتم خاله آخه طرف مرد بود. گفت:خوب باشه.به بابات چي ميگفتي؟ گفتم:بابا؛ مگه تو چي ميگي؟ گفت:آخه بعضي وقتا ميگي حاج رضا. گفتم:آهان.موقعي كه دوستاش كارش داشتن اينطوري صداش ميكردن.من هم موقعي كه كارش داشتم اينطوري صداش ميكردم.بعضي وقتا هم قاطي ميكردم.نميدونستم كارش دارم يا ندارم.واسه همين هر چي رو زبونم ميومد صداش ميكردم. گفت:خوب اون شب چي شد؟ گفتم:كدوم شب؟ گفت:همون شب كه بابات مرد. گفتم:منظورت حاج رضاست؟ گفت:آره. گفتم:هيچي.داداش اكبر اومد خونه ي ما. گفت اصغري حاجي خونه س؟گفتم آره گفت:شام چي دارين؟ گفتم باقلاقاتق.راستي تو تا حالا باقلاقاتق خوردي؟ گفت:آره خوردم.بقيه شو بگو. گفتم:بقيه ي چيو؟ گفت:جريان اون شبو. گفتم:كدوم شب؟ گفت:همون شب كه حاج رضا مرد. گفتم:منظورت بابامه؟ گفت:آره. گفتم:آهان.هيچي ديگه بعد رفت نشست و با بابا و مادر و اينا شام خورد.من هم خوردم.آخه من باقلاقاتق خيلي دوست دارم.--از توي چشماش ميخوندم كه داره دعا دعا ميكنه كه نگم تو هم باقلاقاتق دوست داري؟-- گفتم:راستي تو باقلاقاتق دوست داري؟ گفت:آره آره آره! حالا ميگي يا نه؟ گفتم:چيو؟ گفت جريان اون شبو كه بابات مرد. گفتم:منظورت حاج رضاست؟ گفت:اي بابا! آره منظورم همون كوفت زهرماريه.ميگي يا نه؟ گفتم:حالا چرا عصباني ميشي؟اصلاً من ديگه هيچي نميگم. با دست زد توي پيشونيش و با آرومي و خشم كشيد تا پايين صورتش.گفت:واي واي واي! حالا لابد بايد خ..ه مالي اتو هم بكنم؟ فكر كردم منظورش تخم مرغه.آخه عزيز به تخم مرغ ميگفت «خايه مرغ».گفتم:چطوري اين كارو ميكني؟ گفت:چي كار؟ گفتم:تخم مرغو به هم ميمالي؟اصلاً چرا اين كارو ميكني؟اگه بزنيشون به هم راحت تر ميشكنه.يه جوري نگام كرد كه ازش ترسيدم.يه دستگاهي روي ميز بود كه يه چراغ قرمز داشت.شبيه اين دستگاهه بود كه كامران پسرخاله م توش نوار ميذاره و سيمشو به جاي پريز برق ميذاره تو گوشش.بعد برق به جاي اينكه از كامران به اون دستگاهه بره از اون دستگاهه به كامران ميره و برق ميگيردش.آره داشتم ميگفتم.اون دستگاهو برداشت.نوارو از توش دراورد.زدش زمين و جفت پا پريد روش.دو سه بار محكم.نوار خرد خرد شد.همين موقع اون بازپرس اوليه اومد تو.يه چشم غره به من رفت.من هاج و واج نگاش كردم.بعد رفت طرف اون يكي و بازوشو گرفت.مرتب ميگفت:مهرداد چيزي نيست آروم باش.بردش بيرون.مهرداد هم مرتب داد ميزد:بابا اين ديوونه ست بايد بره تيمارستان.شايد هم من بايد برم.اين چه وضعيه درست كردين و از اين حرفا.بعد گفتن كه منو به سلولم ببرن. ..... .»

ادامه دارد .....





 
 



 



 
٭ خوب من به سلامتي از اصفهان برگشتم.راستش يه چيزايي توي اين مسافرت اتفاق افتاد كه هركدومش يه دنيا حرفه.من سعي ميكنم كه يه جوري توضيح بدم كه سر كسي درد نگيره.بله اولش اينكه حدود 80% راهو از اينجا تا اصفهان من روندم.نميدونم تا حالا همچين تجربه اي داشتين يا نه.آدم وقتي كه خودش ماشينو ميرونه تازه ميفهمه مسافر بودن يعني چي.خيلي لذت بخش بود.مخصوصا اونجا كه پليسه گفت برو.برگشتن اما توي اتوبان قم تقريبا خواب بودم.واسه همين دادم بابام برونه.بد هم نيست آدم يه كم بخوابه.تقريبا هيچي نخوابيدم.تلافي روزاي اول دراومد.ديگه اينكه دوتا چيز ياد گرفتم.اوليش اينه كه توي شهراي ايران البته نميشه گفت همه شون اما اينايي كه من از توشون توي اين مسافرت رد شدم تعداد گداهاي آهني(صندوق صدقات كميته ي امداد) از تعداد صندوقهاي پست كه هيچي تو سرشو بخوره صندوق پست.از تعداد سطل آشغالها هم بيشتر بود.و اما دوميش.من در مورد رانندگي افراد يه نظري دارم.البته اين يه نظر شخصيه.من معتقدم كه از روي رانندگي افراد ميتونيم به خصوصيات فرديشون پي ببريم و يه جورايي روانشناسيشون كنيم.حالا اگر به تعميم يافته ي اين نظريه نگاه كنيم يعني در حقيقت با يه ديد كلي تر به اين مساله نگاه كنيم ميتونيم به خصوصيات و فرهنگ حاكم بر اون جامعه پي ببريم(حيف كه من نميخوام بحث سياسي كنم وگرنه الان با استفاده مقاديري آسمون و ريسمون ميتونستم حكومتها رو هم روانشناسي كنم!!!!).اينو قشنگ توي اصفهان ديدم.مردم به فكر اين بودن كه يه جوري زرنگي كنن و از مقررات سرپيچي كنن.طرف قانونش خودش بود.خودش همه چيو تعريف ميكرد.خيابون ورود ممنوع وجود نداشت.همه ي چراغها سبز بود حتي اگه قرمز باشه.30 سانت فاصله اي كه ماشين هنگام پارك بايد از جدول داشته باشه رو راننده تعريف ميكرد.و اين 30 سانت با تعريف راننده شايد حتي به 1.5 يا در بعضي موارد كه خودم امروز صبح شاهدش بودم به 4 متر توي يك خيابون با عرض 10 متر رسيد.خلاصه جالبترينش اين بود كه ما ساعت 12 شب سيزده به در داشتيم برميگشتيم خونه ي زن داداشم.بعد يه مسير مستقيمو تا باغ محل در وكردن سيزده به در رفته بوديم و حالا بايد همون مسيرو برميگشتيم.اما مسير برگشت از يه جايي عبور ممنوع بود كه اگه نبود مسير سر راست 5 دقيقه اي رو طي ميكرديم.ما هم مجبور شديم نصف شبي پرسون پرسون مسير 5 دقيقه ايو نيم ساعتي رفتيم.كل اصفهانو هم گشتيم.البته به ما كه خوش گذشت.اما ميخواستم اينو بگم كه ما نيم ساعت زودتر از همه (زودتر از 3 ماشيني كه بودند) حركت كرديم و 5 دقيقه ديرتر از يكي از ماشينا و 5 دقيقه زودتر از ماشين دوم رسيديم.ميتونين دليلشو حدس بزنين؟ مطمئنم ميدونين كه اون تابلوي عبور ممنوع براي بقيه هيچ مفهومي نداشته.شايد بخواين بگين 12 شب بوده بابا چقد سخت ميگيري اما مساله اينجاست كه من ساعتهاي مختلف از اون خيابون گذشتم و در همه ي ساعتها و براي همه اون تابلو بي مفهوم بود.بعد از مدتها معني 13 به در رو فهميدم.مخصوصا قليون و هايده و وسطي.اوخ اوخ اوخ.يه كار شيطاني انجام دادم كه خيلي خدا بود.واسه 5 نفر فال گرفتم.يه فال من درآوردي كه نحوه ي چيدن كارتهاش خيلي توپ بود.حالا از تفسيرش كه ديگه نگو و نپرس.تازه كلي هم تمرين جسمي و روحي داشت كه من دوماه اونا رو ياد گرفته بودم و 1 ماه چيدن ورقها و يك ماه هم تفسير فال.خيلي خوش گذشت همه شون سر كار بودم.آخه كجاي من به فالگيرا ميخوره؟دو ساعت همه سر كار بودن.فهميدم كه اگه يه وقتي واسه رشته ام كار نبود ميتونم فال بگيرم.درآمدش هم بيشتره.يه دفتر خاطرات هم از اين طرف به دستم رسيد كه اونم بد نيست.شايد اونو هم ويرايش كردم و بنويسم.خوب ديگه من خيلي خسته ام.بقيه اش باشه واسه فردا اگه يادم اومد ميگم.مهمترين قسمتش اينه كه من كلي از پروژه ام مونده كه جواب ندادم.تا بعد .... .





 
 



 




     
 
Links
         
Persian Tools �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¹�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�±�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?��?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?� �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�© �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¡�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦
زباله دان تاريخ من،خودم و احسان خورشيد خانوم
كاپوچينو رويدادسينا خاطرات
وبلاگ فارسی بسازيم اميركبير متال متولد ماه مهر
 
 
     
  link to navigation  
  [Powered by Blogger]