blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->
   
     
 
Navigation

 Home      ::      Archive      ::      Links      ::     Contact

 
 
     
 

 
٭ اول از همه از اين ديده بان تشکر.مرسي.مگه تو يقه تو واسه ما جر بدي وگرنه که هيشکي.اي دستت درد نکنه.در هر حال خيلي حالب مرگ و رستاخيزمو توصيف کردي.اما خوب پيش مياد ديگه مگه نه؟بگذريم....

دلم گرفته بود.اما آسمون صاف صاف بود.پر از ستاره هاي ريزودرشت که همه شون به وضوح ديده ميشدن.همه شون صدام ميکردن.ميگفتن بيا.بزن.چرا ساکت نشستي؟ سرمو پايين انداختم.از گوشه ي چشمم ساز شکستمو ديدم.همونطور که خودش شکسته بود مظلوم و ساکت نشسته بود.چون اون چراغ هميشگي خاموش بود.هيشکي پشت پنجره منتظر صداي سازي نبود.توي خيابوناي مرده ي اين شهر خاک مرده پاشيده بودن.شايد بهتر بود همينو ميخوندم.بلند شدم.ساز شکسته مو روبه راه کردم.اگه همه ساکت بشينن که نميشه.توي خيابونا راه افتادم.توي کوچه ها گم شدم.مثل قديما زدم و رفتم.دوباره اولش گفتم نميخوندم.دوباره يادم رفت.خوندم.با همون صداي نخراشيدم.«از صدا افتاده تار و کمونچه ، مرده ميبرن کوچه به کوچه».توي کوچه هاي بن بست زدم و رفتم.اما ته دلم يه چيزي ميلرزيد.مطمئن نبودم.انگار اين بار نبايد ميزدم.بوي آشنايي به مشامم خورد.دوباره بدون هيچ تلاشي جلوي همون کوچه دراومده بودم.«آي اي الهه ي ناز.با دل من بساز.کين غم جانگداز.برود ز برم.»چراغاي کوچه يکي روشن شد.اما من بي اعتنا به سمت همون جاي هميشگي ميرفتم.چراغا يکي روشن ميشد.«به خدا اگر از من نگيري خبر...» رسيدم زير پنجره و زدم.اما کسي نبود.قاب پنجره خالي تر از هميشه بود.اشم توي چشمم حلقه زد.ترسيدم.اما اونقد الهه ي ناز زير پنچره ش ميزنم تا بياد و چراغ روشن کنه و لبخند بزنه.از هيچي هم نميترسم جز نيومدنش.«گر دل من نياسود از گناه تو بود بيا تا ز سر گنهت گذرم» وا ميستم تا بياي.ميزنم و ميخونم تا بياي.نشستم زير يه درخت و بي اعتنا به گذر زمان منوازم به اميد روزي که دوباره توي قاب پنجره ببينمش.من منتظرتم.بيا.....





 
 



 



 
٭ اين هم از داستاني که قولشو داده بودم البته مطابق باقي داستانهام هنوز اسمي نداره شايد يه چيزي تو مايه هاي ‌«درمانده» باشه:

ْْباران ريزي ميباريد و با قطره هاي ريز عرق او قاطي ميشد.به اولين پست پليس رسيد.«پليس که چه عرض کنم نظامي ها بيگانه».به خودش اخطار کرده بود که در اين جلسه شزکت نکند.فوقش بهانه ي بيماري مياورد يا حتي ميتوانست کمي جنبه ي قهرماني به آن بدهد.ميتوانست بگويد پليس به او مشکوک شده بود و او ترجيح داده بودکه ردشان را گم کند.اما حالا اين افکار هيچ فايده اي براي او نداشت.جلسه ي سري مثل با يک آگهي فوت در يکي از روزنامه ها تشکيل شد.به وسيله ي آن آگهي اعضاي گروه مطلع شده بودند.او هميشه ميهنش را دوست داشت اما‌‌ اين کار هم هيجان خاص خودش را داشت.اين خبر دادن،کلي قايم موشک بازي براي رسيدن به محل موعود،حتي آنطور صدا کردن هم ديگر.غير از يک کد از بقيه هم گروهيهايش چيزي نميدانست.آنها هم همينطور.اينطوري بهتر بود.رييس گروه آنها يک عضو از گروه بالاتر بود و همينطور تا رييس رؤسا که معروف بودند و کاملا مخفي.رييس که وارد شد در مورد اهداف بلند سازمان و حس وطن پرستي آنها صحبت کرد که هميشه در طول تاريخ زبانزد بوده.تاريخ باشکوهي که سرشار از قهرمانان وطن پرست و بيگانه ستيز بوده است.چند بار پيش آمده بود که اينگونه حرف بزند.هر وقت اينقدر زيبا حرف ميزد معلوم بود مأموريت خطيري در پيش است.اشک در چشمانش حلقه زد.نظامي مدارک او را پس داد.گويا اشک را در چشمانش ديد.با لهجه ي ناشيانه اي پرسيد:«حال خوب هست؟» سري تکان داد و گفت:«بله!».لبخند زد.از آن لبخندهاي زورکي که در اين چندين ماه همه به آنها عادت کرده بودند.لبخندي که قصاب به گوسفندي که قرار است سرش را ببرد ميزند.پرتزوير.لبخندي که رييس دو حزب سياسي مخالف به هم ميزنند.پر از کينه.لبخندي که مرده شوي به مرده ميزند.سرد.سيگاري درآورد و آتش زد.توي آن قرعه کشي شانس همه يکسان بود.پک عميقي به سيگارش زد.پياده به راه خود ادامه داد.شايد اگر اين مأموريت چند ماه پيش به او پيشنهاد شده بود با سر قبول ميکرد.البته پيشنهاد که نه در حقيقت واگذار.حتي با شور و شوق انجام ميداد.اما حالا فرق ميکرد آن دختر خيلي چيزها را عوض کرده بود.دختر زيبايي که حالا عاشقش بود.او حوشي را با تمام وجود احساس ميکرد.نميتوانست به همين راحتي به همه چيز خاتمه دهد.اشکش با باران قاطي شده بود و فرو ميامد.قرار نبود به اين راحتي بميرد.او تازه براي زندگي اش نقشه کشيده بود.اما چه ميشد کرد.هر هفت ورق عدد شش درآمده بود.چيزي که سابقه نداشت.همگروهي هايش آشکارا ناراحت بودند.بعضيهايشان اشک در چشمانشان جمع شده بود.چرا نبايد يکي از اينها که اين همه حسرت اين کار را داشتند انتخاب نميشد؟ چرا او؟از اشغال نظامي تا کنون عملياتهاي انتحاري زيادي صورت گرفته بود.عملياتهايي که خوب سازماندهي ميشدند و خوب هم اجرا ميشدند و هر بار يکي از سران ارتش اشغالگر را به هلاکت ميرسانند يا ساختمانهاي آنها را نابود ميکردند.جوانان داوطلب زيادي بودند که با عضويت در شبکه ي مقاومت کارهاي زيادي انجام ميدادند.ابتدا با قلبشان قسم ميخوردند و با خونشان تعهد ميدادند.حرفهاي رييس در حلسه ي دوم خيلي تکاندهنده بود:«در مملکتي که در اشغال بيگانه استحتي نبايد عاشق شد.در اين مملکت فقط يک عشق وجود دارد و آن هم خاک است.جايي براي عشق ديگري نيست.بايد براي اخراج بيگانه کوشيد و هر گونه دلبستگي ديگري مشکل ساز است.» و او با خودش فکر کرده بود که اشغال نظامي براي کشور است نه قلب مردمش.اما حالا کم کم منظور رييس را ميفهميد.سيگار را با پا خاموش کرد و وارد خانه شد.

صبح فردا برايش بسته اي آمد که بمب،طرز فعال کردن و نحوه ي استفاده از آنرا شرح داده بود.سرسري نگاهي به دستورالعمل انداخت.هوا کم کم آفتابي شد.نگاهي به بيرون کرد.فعاليت مردم مثل هميشه بود.پيش خودش فکر کرده بود که شايد بتواند بمب را کار بگذارد و دربرود.چشمهايش از بيخوابي پف کرده بود.سيگاري روشن کرد و به طرف حمام رفت.به وان که ساعتي قبل پرش کرده بود نگاهي انداخت.لباسش را درآورد و وارد وان شد.چشمهايش را بست.آب گرم کم کم ماهيچه هايش را شل کرد.لحظه اي چشمهايش را باز کرد و به دود خيره شد.به فکر کل عملياتهاي تاريخ افتاد.خلبانهاي ژاپني که هواپيمايشان را به ناوهاي آمريکايي ميکوبيدند.تازه همه ي آنها داوطلب بودند.البته خود او هم داوطلب بود.عملياتهاي اعراب فلسطيني و لبناني.آنها به آرمانشان اعتقاد داشتند و به جز وطن و آرمانشان عشق ديگري نداشتند.هيچکدام هم از عمليات جان سالم در نميبردند.ناسلامتي عمليات انتحاري بود.نه نميتوانست دربرود.اولا امکان لو رفتنش زياد بود.ثانيا حتي در صورت موفقيت هم بلافاصله دستگير ميشد.در اين صورت يا زير شکنجه ميمرد و يا حرف ميزد و بعد در زندان کشته ميشد.در هر صورت مسأله ي اصلي که همانا مرگ بود باقي بود.پک ديگري به سيگار زد و چشمهايش را بست.ديگر چيزي به ذهنش نميرسيد.به دختر فکر کرد.دو ماه پيش در خانه ي يکي از دوستانش اورا ديده و در طول اين دوماه خيلي روزها و خيلي شبها را با هم گذرانده بودند.بين آنها وابستگي شديدي پيش آمده بود.داستان آشناييشان از موضع گيري مشترک عليه سخنان يکي از مهمانها شروع شده و با حس ميهن پرستي خاصي صحبت کرده بودند و همان ميهن حالا بين آنها جدايي ميفکند.سيگارش را خاموش کرد و به خواب فرورفت.

هوا کمي سنگين بود.ابرهاي تيره اي آسمان را پوشانده بود.کارت ورود به پادگان را نگاه ميکرد.از اعتبارش يک ساعت ميگذشت و او ديگر نميتوانست يه داخل پادگان برود.منتظر دختر بود.ديشب هم سري نزده بود.ديگر چيز زيادي به از حس وطن پرستي در او باقي نمانده بود.ميخواست خانه اش را منفجر کند و با دختر به نقطه ي دوري برود.هر جاي دنيا که بشود اما فعلا خبري نبود.تند و تند سيگار ميکشيد.زنگ در به صدا درآمد.دختر بود.بالا آمد.از در که وارد شد اوضاع به نظرش غيرعادي آمد.ريش نتراشيده و خيل ته سيگارها خودنمايي ميکردند.سلامي کرد و او را در آغوش کشيد.دختر پرسيد:«چه بلايي سر خودت آوردي؟»پسر کمي دوروبرش را نگاه کرد.اين آخرين لحظه براي تصميم گيري بود.تا حالا چيز زيادي درباره ي اين شبکه به دختر نگفته بود.ديگر جايي براي ترديد نبود.همه چيز را برايش تعريف کرد.دختر در تمام اين مدت با تعجب گوش ميداد.«... و من اون عملياتو انجام ندادم.نميتونستم.من تازه توروپيدا کردم.حالا چاره اي ندارم جز اينکه فرار کنم و ميخوام که تو هم با من بياي.ميريم يه جاي دور و با هم زندگي ميکنيم.با من مياي مگه نه؟»

دختر کمي نگاهش کرد.نميتوانست آنچه را که شنيده است باور کند.اشک از چشمانش سرازير شد.لبخند تلخي به لب آورد.آرام بلند شد و به سمت در رفت.با صداي حزن آلودي گفت:«پس وطنمون چي ميشه؟»منتظر جواب نماند.در را بست.صداي قدمهايش را تا ساعتها پس از رفتنش ميشنيد.اکنون دو ساعتي از رفتن او ميگذشت.ميدانست که ديگر بازنميگردد.به سمت کشوي ميزش رفت.کلتش را درآورد.چيز زيادي برايش باقي نمانده بود.نه وطني نه عشقي.قلمي برداشت و پشت دستورالعمل بمب چنين نوشت:«در مملکتي که در اشغال بيگانه است نبايد و نميتوان عاشق شد...».

ستاره ها چشمک زنان ميدرخشيدند ولي ماه در آسمان نبود.از ابر بعد از ظهر چيز زيادي نمانده بود.سکوت سنگيني به شهر سايه افکنده بود.دوگشتي بيگانه از خيابانهاي ساکت و خالي ميگذشتند.صداي مهيب شليک گلوله اي سکوت شب را شکست.گشتي ها با تعجب به جستجوي منبع صدا رفتند.


اين هم از اين.البته همه جي ميتونست يه طور ديگه تموم بشه.ميخواي اونو هم بنويسم؟ با اينکه من خودم اين يکي رو بيشتر دوست دارم اما به خاطر اينکه ثابت کنم همه چي ميتونست يه جور ديگه مينويسم.اين ادامه ش از بعد از «...با من مياي مگه نه؟»» يعني دوتا پارگراف آخر:

دختر نگاهي از روي رضايت به او انداخت.به طرفش رفت و لبهايش را بوسيد.سيگاري برايش آتش زد و به طرف در رفت.
- کجا ميري؟
- تا تو سيگارت را بکشي من هم مدارکم را برميدارم و ميريم.
از در بيرون رفت.نيم ساعتي گذشت.با سيگار روشن کنار پنجره انتظار ميکشيد.طوري که از بيرون معلوم نبود گوشه ي پرده را کنار زده بود.ناگهان چند ماشين نظامي از پيج خيابان گذشتند و جلوي ساختمان توقف کردند.خانه را محاصره کرده بودند.در بين سربازاني که از ماشينها پياده ميشدند چيزي توجهش را جلب کرد.قلبش به شدت فشرده شد.دختر با لباس نظامي پياده شد و به همراه يک فرمانده ي بلندپايه به سمت ساختمان راه افتادند.به سرعت شير گاز را باز کرد و به طرف ميز رفت.همانطور که بمب را برميداشت ميز را پشت در هل داد.با نگاهي به روي دشتورالعمل آن را نصب کرد.چند وسيله ي ديگر پشت در گذاشت و خودش روبه روي در نشست.ضامن را محکم در دست فشرد.گاز در تمام هوا پخش شده بود.از آن طرف نظاميها سعي ميکردند در را بشکنند.سيگار خاموش را به لب گذاشت و منتظر ماند.

روزنامه هاي فردا جنين نوشتند:«سه افسر بلندپايه و ۲۲ نفر از نظاميان کشته شدند و ۳۵ نظامي و غيرنظامي ديگر نيز زخمي شدند که حال اکثر آنها وخيم است.شبکه ي مقاومت مسوؤليت اين کشتار بي سابقه را برعهده گرفت ... » رييس لبختدي به لب آورد و زير لب گفت:«خدا بيامرزدش.»


اينجور تموم شدن خيلي لوس بود.به نظر من همون اوليه بهتره مگه نه؟





 
 



 



 
٭ سلام من برگشتم.

بعد از کلي غيبت که خودم هم نمي دونستم کجام دوباره اومدم که ساز بزنم.اومدم که با سازم يه روز شادتون کنم و يه روز ياد بدهکاريهاتون بيفتين.زياد هم کسي اصرار نکرد که بيام.منم يهو ديدم بابا خيلي ضايع شدم.دوباره اومدم.اينبار شايد بيشتر بمونم.شايد حتي چيزاي بهتري براي گفتن داشته باشم.شايد هم باز افتضاح تر بشه.و براي اولين پست بعد از مدتها بهتره يه چيزي از زندگي روزمره م بنويسم و يه سري اخبار:

اول اينکه در حال حاضر به شدت حالم بده.غمگينم.از اون غمهاي عميق که نميدوني دليلش چيه.

دوم اينکه سخته که يکي بخواد به ت بگه برو ديگه دوست ندارم اما خوب کارهاي سخت زيادي هستن که انجام ميشن.قشنگش ميدونين کجاست؟ پوست کلفت تر از من شايد فقط کرگدن باشه.به هر حال من هنوزم دوست دارم.

سوم اينکه دايي رو گرفتن.دايي (مهدي) حبيبي دبير انجمنو.بعد از امتحاناي شهريور و با شروع کلاسا ما با اعتصاب ميکنيم تا داييمونو برگردونن.طبق اخبار رسيده کار دايي از نوشابه خانواده هم گذشته.بيچاره دايي.

چهارم .....

پنجم اس شدين نه؟ بيخيال

ششم امشب يه داستان ميذارم اينجا.

هفتم بايد برم حموم

خوب همين ديگه.فعلا تا بعد .... .





 
 



 




     
 
Links
         
Persian Tools �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¹�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�±�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?��?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�§�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?� �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�© �?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�ª�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¡�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¢�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¿�?�¦
زباله دان تاريخ من،خودم و احسان خورشيد خانوم
كاپوچينو رويدادسينا خاطرات
وبلاگ فارسی بسازيم اميركبير متال متولد ماه مهر
 
 
     
  link to navigation  
  [Powered by Blogger]