٭ نميدونم چي بگم همه چي يه دفعه اي شد.من نميخواستم حرف بزنم و اون ميخواست.من حرفامو زدم.تهش يه دل خالي موند و يه دل پر.و دوتا صورت پر از اشک.ارزششو داشت؟
٭ آتش ملايمي زبانه مي کشيد.صداي ترق و تروق چوبها و بوي دود توي سرما مي پيچيد و باعث مي شد بيشتر احساس گرما کند.کنار آتش چمباتمه زده بود.شايد هوا بيشتر از چيزي که به نظرش ميامد سرد بود.بوي آشناي دريا مشامش را نوازش داد.از بچگي دريا را مي شناخت.دريا! تمام بچگي و جواني اش پاي دريا بود.قايق ماهيگيري.شب سياهتر از هميشه بود.با دست کمي چوبها را جا به جا کرد.به چراغهاي روشن نگاهي انداخت.توي شنهاي خنک ساحلي نشسته بود.امشب دلش مي خواست کنار دريا بخوابد.به ياد تمام روزهاي کودکي.به ياد تمام بادبادکهايي که کنار دريا هوا کرده بود.زير لب اسمش را صدا کرد.«دريا!» بخار توي دود آتش گم شد.دوتا هيزم باقي مانده را توي آتش گذاشت.چشمهاي درياي عزيزش را به خاطر مي آورد.سبز خوشرنگي که زير آن موهاي مشکي و توي آن صورت سبزه جاخوش کرده بود.دريا در تمام لحظات کنارش بود.با هم بازي کرده بودند.با هم بزرگ شده بودند.عشق سالهاي کودکي.روزهايي را به خاطر مي آورد که خسته و کوفته از قايقش پياده مي شد و تور خالي از ماهي را جمع مي کرد و به خانه مي برد.بعد مي آمد و کنار دريا مي نشست و غروب آفتاب را تماشا مي کرد .بعد از پايين رفتن خورشيد مي رفت و سر راه مي نشست تا دريا از روبه رويش بگذرد.حتي به لبخندي از او راضي بود.لبخندي بر لبش نشست.چشمهايش را بست و سعي کرد بخوابد.شعله هاي آتش رو به خاموشي مي رفت.ستاره ها را به ياد مي آورد که مي شمردشان.شبهايي که به خواب نمي رفت.درآمد ماهيگيري کفاف نمي داد تا چيزي براي آينده بيندوزد.فقط يک دل داشت.يک دل به وسعت دريا.«کجا بيني دريايي به دريا نشيند».توي خيال مي ديد دستهاي دريا را گرفته است و او را در قصري مي نشاند.قصرش پر از مستخدمهاي ريز و درشت بود.همه ي کارها را آنها انجام مي دادند.او و دريايش فقط مي خوردند و مي خوابيدند و خوش مي گذراندند.در همان حال کمي چشمش را باز کرد و به قصرش و چراغهايش که کم کم خاموش مي شدند نگاهي انداخت.دوباره چشمهايش را بست.تا روزي که از دريا آمد و اسب سفيدي را ديد که دريا را به خانه ي شوهر مي برد.او سياه بخت شد.ديگر نمي خواست غروب خورشيد را کنار دريا ببيند.حالش از بوي آشناي دريا و ماهي به هم مي خورد.حتي از مزه ي شور اشکهايش هم متنفر بود.از شهرش زد بيرون.اشکهايش سرازير شد.روي گونه هاي سردش ردي از گرما باقي گذاشت.اما حالا همه چيز فرق مي کرد.حالا قصر داشت.حالا مي توانست کنار دريا بخوابد.با دريا بنشيند.با دريا حرف بزند.تمام چوبهاي آتش گرفته خاکستر شده بودند.چراغهاي قصرش همه خاموش شده بودند.صداي گوش نواز موجها در گوشش مي پيچيد.خنده هاي کودکانه ي دريا در گوشش زنگ مي زد.لبخند گرمي صورتش را پوشاند.شب تاريکتر از هميشه بود.ماه پشت ابرها پنهان شده بود.
***
خورشيد آرام آرام گرماي کم جانش را از ميان ابرها به زمين مي رساند.همه جا از برف پوشيده شده بود.دانش آموزان در حالي که خود را با لباسهاي پشمي از سرما حفظ مي کردند مي دويدند تا زودتر به مدرسه برسند.عابرين چتر به دست و با لباس گرم به سرعت به سمت محل کارشان مي رفتند.پياده رو ها يخ بسته بود.درختها دستهاي عريانشان را ملتمسانه به سمت خانه ها خم کرده بودند.مغازه ها کم کم باز مي شدند.صداي دويدني روي يخهاي پياده رو را شنيد.«حتما محمد است.»برگشت تا براي دويدن روي يخها به او هشدار بدهد.در آستانه ي در با چهره ي برافروخته و گل انداخته ي محمد شاگردش رو به رو شد.اشک در چشمهايش حلقه زده بود.«چي شده ممد؟»پسر کوچک آب دهانش را قورت داد و به زحمت گفت:«علي گدا .....آقا رضا مي گه مرده اوستا».اوستا چيزي نگفت اما آشکارا غمي بر چهره اش نشست.با کمي شک و ترديد پرسيد:«کجا؟»
چند لحظه ي بعد بالاي سر علي گدا رسيده بود.آقا رضا گفت که آمبولانس براي بردنش مياد.اوستا علي گدا را از شهرشان مي شناخت.برف قمام بدنش را پوشانده بود.صورتش کبود شده بود.به نظر از سرما مرده بود اما لبخند گرمي روي لبش ديده مي شد.از خاکستر آتش شب قبل چيز زيادي توي دله نمانده بود.انگار چوبش کم بود و زود خاموش شده بود.محمد دولا شد و دستش را گرفت.روي دستش خالکوبي شده بود: «به ياد عشق دريا».اشک از روي گونه هايش مي لغزيد و پايين ميامد.اوستا با صدايي بغض آلود گفت :«انا لله و انا عليه راجعون»
درسته که من مرتب در حال غیبتهای صغرا و کبرا و عجیب و غریب و فنی و غیره بودم.اما بالاخره تصمیم گرفتم با توجه به خیل عظیم پیشنهادها !!!!!!! برای بازگشت به عرصه ی وبلاگ و اینترنت منم تصمیم گرفتم برگردم.اما این بار حساب شده.تصمیم گرفتم هفته ای یه روز بنویسم.با توجه به اینکه توی خونه از استفاده از اینترنت و به طور کل کام÷یوتر محروم هستم لذا فقط میتونم از دانشگاه بنویسم و بذارم اینجا.به هر حال به نظرم مهم اینه که برگشتم.صبح داشتم میومدم دانشگاه.سر بزرگمهر یه موتوری که مثل اینکه کلی÷ های هشداردهنده و آموزنده ی راهنمایی و رانندگی و ندیده بود و از سرنوشت هوتن و سیا درس نگرفته بود داشت بدون کلاه ایمنی و با سرعت هر چه بیشتر توی خط ویژه میومد که ناگهان خورد به یه ماشینه و بعد از انجام چندین و چند حرکت مختلف ژیمناستیک جسد بیجونش افتاد جلوی ÷ای من.(میدونم اینطور حرف زدن در مورد مرگ یه نفر نفرت انگیزه اما مجبورم برای رعایت حال خودم هم که شده یه کم به ش با جنبه ی شوخی و طنز نگاه کنم.)اولین کاری که کردم فرار بود.چون من به شدت از اینکه صورتشو نگاه کنم میترسیدم.نمیدونم شاید من زیادی حساسم.بالاخره توی این شهر به این بزرگی روزانه حداقل ده تا از این اتفاقا میوفته و یه عده یه مدت عزادار میشن یه عده یه مدت گرفتار میشن و بعدش هم دوباره روز از نو روزی از نو.این وسط شاید در این مورد حرف زدن خیلی بی رحمانه باشه اما من معتقدم عابرین ÷یاده که از توی اتوبان رد میشن و موتوریهایی که از توی خط ویژه عبور و مرور میکنن(البته من با موتوریها کلا مخالفم) باید اعدام کرد!!! بله اعدام.این همه هزینه و وقت و اعصاب خرج همچین مساله ای کردن بیهوده است.اضافه کنین به اینها جون خود موتور سوار که بعضی وقتا شانس بیاره و بمیره و ناقص نشه.این وسط من یه جرقه زدم.شاید زودتر داستانشو بنویسم.
حرف دوم
بابا ماه رمضونه.نمیخواین روزه بگیرین؟ به خدا خوبه.خوش میگذره.البته باید از سنگینی بعد از افطار هم بگم که ازش بدم میاد.اگه آدم موقع افطار آروم آروم و کمتر غذا بخوره هیچی نمیشه جز اینکه خودش راحت تره.البته این سخن من با روزه دارا بود.به هر حال من همه رو به روزه گرفتن در ماه مبارک !! دعوت میکنم.من نمیدونم چی مبارکش کرده ولی من میگم روزه بگیرین نه به خاطر سلامتی و نه به خاطر ریا و نه به خاطر حتی خدا.روزه بگیرین که خودتونو امتحان کنین و بهتر بشناسین.حتی اگه سختتونه غذا و آب بخورین اما ببینین چی از همه بیشتر دوست دارین و روزه ی اونو بگیرین.نتیجه ش خیلی قشنگه جدی میگم.یه ماه که بیشتر نیست.همه ی سال برای خودتونین و هر کار میخواین بکنین.این یه ماه هم به خاطر خودتون امتحان کنین.
حرف آخر
میدونم حتی نتونستم مثل قبل تو÷ و با حال و اینا بنویسم.آخه خودتون قضاوت کنین.سازم هنوز کوک نیست.بعد از چند ماه دوباره سازمو گرفتم دستم.هنوز تا دوباره به یه حد مطلوب برسم فاصله دارم.از همه مهمتر دیروز الهه ی بارانم کلی ناراحت بود.کلی با هم حرف زدیم.این که میگم روزه سر همین بود.بالاخره آدم باید یه جاهایی تمرین چیزایی رو بکنه که دلش میخواد به شون برسه.منم تمرین جنبه کردم.بد نبود.فکر کنم حتی اونم انتظار نداشت من ساکت بشینم و به حرفایی که تا حالا نزده بود گوش کنم(از خود راضی!!!!!!) به هر حال نتیجه ش خوب بود.اون تمام خرده ریزه های تیز دل شیکسته شو که میرفت تو چشمش فعلا بیرون ریخت.تا ببینم من بازم دلشو میشکونم یا نه که تیکه های تیزش بره تو چشمش و اشکش در بیاد.من سعی میکنم از این به بعد خوب باشم.لااقل برای اون.
٭ اول از همه از اين ديده بان تشکر.مرسي.مگه تو يقه تو واسه ما جر بدي وگرنه که هيشکي.اي دستت درد نکنه.در هر حال خيلي حالب مرگ و رستاخيزمو توصيف کردي.اما خوب پيش مياد ديگه مگه نه؟بگذريم....
دلم گرفته بود.اما آسمون صاف صاف بود.پر از ستاره هاي ريزودرشت که همه شون به وضوح ديده ميشدن.همه شون صدام ميکردن.ميگفتن بيا.بزن.چرا ساکت نشستي؟ سرمو پايين انداختم.از گوشه ي چشمم ساز شکستمو ديدم.همونطور که خودش شکسته بود مظلوم و ساکت نشسته بود.چون اون چراغ هميشگي خاموش بود.هيشکي پشت پنجره منتظر صداي سازي نبود.توي خيابوناي مرده ي اين شهر خاک مرده پاشيده بودن.شايد بهتر بود همينو ميخوندم.بلند شدم.ساز شکسته مو روبه راه کردم.اگه همه ساکت بشينن که نميشه.توي خيابونا راه افتادم.توي کوچه ها گم شدم.مثل قديما زدم و رفتم.دوباره اولش گفتم نميخوندم.دوباره يادم رفت.خوندم.با همون صداي نخراشيدم.«از صدا افتاده تار و کمونچه ، مرده ميبرن کوچه به کوچه».توي کوچه هاي بن بست زدم و رفتم.اما ته دلم يه چيزي ميلرزيد.مطمئن نبودم.انگار اين بار نبايد ميزدم.بوي آشنايي به مشامم خورد.دوباره بدون هيچ تلاشي جلوي همون کوچه دراومده بودم.«آي اي الهه ي ناز.با دل من بساز.کين غم جانگداز.برود ز برم.»چراغاي کوچه يکي روشن شد.اما من بي اعتنا به سمت همون جاي هميشگي ميرفتم.چراغا يکي روشن ميشد.«به خدا اگر از من نگيري خبر...» رسيدم زير پنجره و زدم.اما کسي نبود.قاب پنجره خالي تر از هميشه بود.اشم توي چشمم حلقه زد.ترسيدم.اما اونقد الهه ي ناز زير پنچره ش ميزنم تا بياد و چراغ روشن کنه و لبخند بزنه.از هيچي هم نميترسم جز نيومدنش.«گر دل من نياسود از گناه تو بود بيا تا ز سر گنهت گذرم» وا ميستم تا بياي.ميزنم و ميخونم تا بياي.نشستم زير يه درخت و بي اعتنا به گذر زمان منوازم به اميد روزي که دوباره توي قاب پنجره ببينمش.من منتظرتم.بيا.....
٭ اين هم از داستاني که قولشو داده بودم البته مطابق باقي داستانهام هنوز اسمي نداره شايد يه چيزي تو مايه هاي «درمانده» باشه:
ْْباران ريزي ميباريد و با قطره هاي ريز عرق او قاطي ميشد.به اولين پست پليس رسيد.«پليس که چه عرض کنم نظامي ها بيگانه».به خودش اخطار کرده بود که در اين جلسه شزکت نکند.فوقش بهانه ي بيماري مياورد يا حتي ميتوانست کمي جنبه ي قهرماني به آن بدهد.ميتوانست بگويد پليس به او مشکوک شده بود و او ترجيح داده بودکه ردشان را گم کند.اما حالا اين افکار هيچ فايده اي براي او نداشت.جلسه ي سري مثل با يک آگهي فوت در يکي از روزنامه ها تشکيل شد.به وسيله ي آن آگهي اعضاي گروه مطلع شده بودند.او هميشه ميهنش را دوست داشت اما اين کار هم هيجان خاص خودش را داشت.اين خبر دادن،کلي قايم موشک بازي براي رسيدن به محل موعود،حتي آنطور صدا کردن هم ديگر.غير از يک کد از بقيه هم گروهيهايش چيزي نميدانست.آنها هم همينطور.اينطوري بهتر بود.رييس گروه آنها يک عضو از گروه بالاتر بود و همينطور تا رييس رؤسا که معروف بودند و کاملا مخفي.رييس که وارد شد در مورد اهداف بلند سازمان و حس وطن پرستي آنها صحبت کرد که هميشه در طول تاريخ زبانزد بوده.تاريخ باشکوهي که سرشار از قهرمانان وطن پرست و بيگانه ستيز بوده است.چند بار پيش آمده بود که اينگونه حرف بزند.هر وقت اينقدر زيبا حرف ميزد معلوم بود مأموريت خطيري در پيش است.اشک در چشمانش حلقه زد.نظامي مدارک او را پس داد.گويا اشک را در چشمانش ديد.با لهجه ي ناشيانه اي پرسيد:«حال خوب هست؟» سري تکان داد و گفت:«بله!».لبخند زد.از آن لبخندهاي زورکي که در اين چندين ماه همه به آنها عادت کرده بودند.لبخندي که قصاب به گوسفندي که قرار است سرش را ببرد ميزند.پرتزوير.لبخندي که رييس دو حزب سياسي مخالف به هم ميزنند.پر از کينه.لبخندي که مرده شوي به مرده ميزند.سرد.سيگاري درآورد و آتش زد.توي آن قرعه کشي شانس همه يکسان بود.پک عميقي به سيگارش زد.پياده به راه خود ادامه داد.شايد اگر اين مأموريت چند ماه پيش به او پيشنهاد شده بود با سر قبول ميکرد.البته پيشنهاد که نه در حقيقت واگذار.حتي با شور و شوق انجام ميداد.اما حالا فرق ميکرد آن دختر خيلي چيزها را عوض کرده بود.دختر زيبايي که حالا عاشقش بود.او حوشي را با تمام وجود احساس ميکرد.نميتوانست به همين راحتي به همه چيز خاتمه دهد.اشکش با باران قاطي شده بود و فرو ميامد.قرار نبود به اين راحتي بميرد.او تازه براي زندگي اش نقشه کشيده بود.اما چه ميشد کرد.هر هفت ورق عدد شش درآمده بود.چيزي که سابقه نداشت.همگروهي هايش آشکارا ناراحت بودند.بعضيهايشان اشک در چشمانشان جمع شده بود.چرا نبايد يکي از اينها که اين همه حسرت اين کار را داشتند انتخاب نميشد؟ چرا او؟از اشغال نظامي تا کنون عملياتهاي انتحاري زيادي صورت گرفته بود.عملياتهايي که خوب سازماندهي ميشدند و خوب هم اجرا ميشدند و هر بار يکي از سران ارتش اشغالگر را به هلاکت ميرسانند يا ساختمانهاي آنها را نابود ميکردند.جوانان داوطلب زيادي بودند که با عضويت در شبکه ي مقاومت کارهاي زيادي انجام ميدادند.ابتدا با قلبشان قسم ميخوردند و با خونشان تعهد ميدادند.حرفهاي رييس در حلسه ي دوم خيلي تکاندهنده بود:«در مملکتي که در اشغال بيگانه استحتي نبايد عاشق شد.در اين مملکت فقط يک عشق وجود دارد و آن هم خاک است.جايي براي عشق ديگري نيست.بايد براي اخراج بيگانه کوشيد و هر گونه دلبستگي ديگري مشکل ساز است.» و او با خودش فکر کرده بود که اشغال نظامي براي کشور است نه قلب مردمش.اما حالا کم کم منظور رييس را ميفهميد.سيگار را با پا خاموش کرد و وارد خانه شد.
صبح فردا برايش بسته اي آمد که بمب،طرز فعال کردن و نحوه ي استفاده از آنرا شرح داده بود.سرسري نگاهي به دستورالعمل انداخت.هوا کم کم آفتابي شد.نگاهي به بيرون کرد.فعاليت مردم مثل هميشه بود.پيش خودش فکر کرده بود که شايد بتواند بمب را کار بگذارد و دربرود.چشمهايش از بيخوابي پف کرده بود.سيگاري روشن کرد و به طرف حمام رفت.به وان که ساعتي قبل پرش کرده بود نگاهي انداخت.لباسش را درآورد و وارد وان شد.چشمهايش را بست.آب گرم کم کم ماهيچه هايش را شل کرد.لحظه اي چشمهايش را باز کرد و به دود خيره شد.به فکر کل عملياتهاي تاريخ افتاد.خلبانهاي ژاپني که هواپيمايشان را به ناوهاي آمريکايي ميکوبيدند.تازه همه ي آنها داوطلب بودند.البته خود او هم داوطلب بود.عملياتهاي اعراب فلسطيني و لبناني.آنها به آرمانشان اعتقاد داشتند و به جز وطن و آرمانشان عشق ديگري نداشتند.هيچکدام هم از عمليات جان سالم در نميبردند.ناسلامتي عمليات انتحاري بود.نه نميتوانست دربرود.اولا امکان لو رفتنش زياد بود.ثانيا حتي در صورت موفقيت هم بلافاصله دستگير ميشد.در اين صورت يا زير شکنجه ميمرد و يا حرف ميزد و بعد در زندان کشته ميشد.در هر صورت مسأله ي اصلي که همانا مرگ بود باقي بود.پک ديگري به سيگار زد و چشمهايش را بست.ديگر چيزي به ذهنش نميرسيد.به دختر فکر کرد.دو ماه پيش در خانه ي يکي از دوستانش اورا ديده و در طول اين دوماه خيلي روزها و خيلي شبها را با هم گذرانده بودند.بين آنها وابستگي شديدي پيش آمده بود.داستان آشناييشان از موضع گيري مشترک عليه سخنان يکي از مهمانها شروع شده و با حس ميهن پرستي خاصي صحبت کرده بودند و همان ميهن حالا بين آنها جدايي ميفکند.سيگارش را خاموش کرد و به خواب فرورفت.
هوا کمي سنگين بود.ابرهاي تيره اي آسمان را پوشانده بود.کارت ورود به پادگان را نگاه ميکرد.از اعتبارش يک ساعت ميگذشت و او ديگر نميتوانست يه داخل پادگان برود.منتظر دختر بود.ديشب هم سري نزده بود.ديگر چيز زيادي به از حس وطن پرستي در او باقي نمانده بود.ميخواست خانه اش را منفجر کند و با دختر به نقطه ي دوري برود.هر جاي دنيا که بشود اما فعلا خبري نبود.تند و تند سيگار ميکشيد.زنگ در به صدا درآمد.دختر بود.بالا آمد.از در که وارد شد اوضاع به نظرش غيرعادي آمد.ريش نتراشيده و خيل ته سيگارها خودنمايي ميکردند.سلامي کرد و او را در آغوش کشيد.دختر پرسيد:«چه بلايي سر خودت آوردي؟»پسر کمي دوروبرش را نگاه کرد.اين آخرين لحظه براي تصميم گيري بود.تا حالا چيز زيادي درباره ي اين شبکه به دختر نگفته بود.ديگر جايي براي ترديد نبود.همه چيز را برايش تعريف کرد.دختر در تمام اين مدت با تعجب گوش ميداد.«... و من اون عملياتو انجام ندادم.نميتونستم.من تازه توروپيدا کردم.حالا چاره اي ندارم جز اينکه فرار کنم و ميخوام که تو هم با من بياي.ميريم يه جاي دور و با هم زندگي ميکنيم.با من مياي مگه نه؟»
دختر کمي نگاهش کرد.نميتوانست آنچه را که شنيده است باور کند.اشک از چشمانش سرازير شد.لبخند تلخي به لب آورد.آرام بلند شد و به سمت در رفت.با صداي حزن آلودي گفت:«پس وطنمون چي ميشه؟»منتظر جواب نماند.در را بست.صداي قدمهايش را تا ساعتها پس از رفتنش ميشنيد.اکنون دو ساعتي از رفتن او ميگذشت.ميدانست که ديگر بازنميگردد.به سمت کشوي ميزش رفت.کلتش را درآورد.چيز زيادي برايش باقي نمانده بود.نه وطني نه عشقي.قلمي برداشت و پشت دستورالعمل بمب چنين نوشت:«در مملکتي که در اشغال بيگانه است نبايد و نميتوان عاشق شد...».
ستاره ها چشمک زنان ميدرخشيدند ولي ماه در آسمان نبود.از ابر بعد از ظهر چيز زيادي نمانده بود.سکوت سنگيني به شهر سايه افکنده بود.دوگشتي بيگانه از خيابانهاي ساکت و خالي ميگذشتند.صداي مهيب شليک گلوله اي سکوت شب را شکست.گشتي ها با تعجب به جستجوي منبع صدا رفتند.
اين هم از اين.البته همه جي ميتونست يه طور ديگه تموم بشه.ميخواي اونو هم بنويسم؟ با اينکه من خودم اين يکي رو بيشتر دوست دارم اما به خاطر اينکه ثابت کنم همه چي ميتونست يه جور ديگه مينويسم.اين ادامه ش از بعد از «...با من مياي مگه نه؟»» يعني دوتا پارگراف آخر:
دختر نگاهي از روي رضايت به او انداخت.به طرفش رفت و لبهايش را بوسيد.سيگاري برايش آتش زد و به طرف در رفت.
- کجا ميري؟
- تا تو سيگارت را بکشي من هم مدارکم را برميدارم و ميريم.
از در بيرون رفت.نيم ساعتي گذشت.با سيگار روشن کنار پنجره انتظار ميکشيد.طوري که از بيرون معلوم نبود گوشه ي پرده را کنار زده بود.ناگهان چند ماشين نظامي از پيج خيابان گذشتند و جلوي ساختمان توقف کردند.خانه را محاصره کرده بودند.در بين سربازاني که از ماشينها پياده ميشدند چيزي توجهش را جلب کرد.قلبش به شدت فشرده شد.دختر با لباس نظامي پياده شد و به همراه يک فرمانده ي بلندپايه به سمت ساختمان راه افتادند.به سرعت شير گاز را باز کرد و به طرف ميز رفت.همانطور که بمب را برميداشت ميز را پشت در هل داد.با نگاهي به روي دشتورالعمل آن را نصب کرد.چند وسيله ي ديگر پشت در گذاشت و خودش روبه روي در نشست.ضامن را محکم در دست فشرد.گاز در تمام هوا پخش شده بود.از آن طرف نظاميها سعي ميکردند در را بشکنند.سيگار خاموش را به لب گذاشت و منتظر ماند.
روزنامه هاي فردا جنين نوشتند:«سه افسر بلندپايه و ۲۲ نفر از نظاميان کشته شدند و ۳۵ نظامي و غيرنظامي ديگر نيز زخمي شدند که حال اکثر آنها وخيم است.شبکه ي مقاومت مسوؤليت اين کشتار بي سابقه را برعهده گرفت ... » رييس لبختدي به لب آورد و زير لب گفت:«خدا بيامرزدش.»
اينجور تموم شدن خيلي لوس بود.به نظر من همون اوليه بهتره مگه نه؟