٭ توي چشمش زندگيو ديد.يه كمي با اشكاش قاطي شده بود اما زندگي بود.خيلي راحت ميتونست ببينه چقد دوسش داره.روي تخت دراز كشيده بودند و اون از پنجره آسمون ابريو ميديد.يه آهنگ خيلي قشنگ ميخوند.اما فقط به شكل يه زمينه ميشنيدش.توي چشماش نگاه كرد.هر كار هم ميكرد اون چشما قشنگترين چشماي دنيا بود.مخصوصا حالا كه قطره هاي اشك هم توش بود.حالا ديگه به اثر يه آسمون ابري ايمان داشت.فقط يه چيز تونست به ش بگه.«ازت ميخوام خودت باشي».
كار سختيه مگه نه؟كي ميتونه خودش باشه؟همه ميدونيم كه خيلي از ماها نقشهاي متفاوتيو بازي ميكنيم.نقش آدماي مهربونو بازي ميكنيم.گاهي نقش آدماي دلسوزو و گاهي نقش آدماي با معرفتو اما ممكنه توي همون لحظات احساس متفاوتي داشته باشيم.اينكه خودمون باشيم و خجالت نكشيم خيلي مهمه.داشتم يكي از ضميمه هاي روزنامه ي جام جم رو ميخوندم.«تيك تاك».بالاي يكي از ستوناش يه اسم آشنا ديدم.يه اسمي كه مدتي بود فراموشش كرده بودم.يكي از همكلاسيهامون كه خيلي وقته نمياد دانشگاه.تقريبا دو ترم.داره ميشه يه سال.دختر عجيبي بود.يه سري آزادي داشت كه خيلي به ش احترام ميذاشت.از اين منظر كه تونسته همچين چيزيو به دست بياره تحسينش ميكردم اما عيباي زيادي داشت.بزرگترينش اين بود كه دلش ميخواست هر جور شوخي كه ميخواد با آدم بكنه اما تو هيچ شوخي باش نكني.اگرهم ميكردي كلي ناراحت ميشد.يه جورايي خودشو برتر از اين ميديد كه باش شوخي بشه.از اون آدما بود كه ديوونگيو زياد نميتونست تحمل كنه.بعضي وقتا هم به تنفرانگيزي من ميشد.اون موقعها كه شوخي و جدي رو از هم جدا نميكنم.اون موقعها كه نميفهمم اين يه شوخيه نه هيچ چيز ديگه.يه شوخي معمولي.ولي يادمه يه وقتي يه چيز قشنگي به م گفت.يه بار به م گفت تو خودت بودي و نبايد از اين مساله خجالت بكشي.اگه من نميتونم تورو تحمل بكنم يا از اين خود تو بدم مياد كه ديگه مشكل تو نيست كه.اون موقع هيچي نگفتم.بعدش هم هيچي نگفتم.حرف قشنگي بود.اما به نظر من يه ايرادي داشت.يه موقعي فكر ميكردم اشكال نداره كه آدم نتونه كسيو تحمل كنه.اما حالا يه كم عقيده م فكر فرق كرده.شايد يه روزي همه بفهمن اگه از يه نفر بدشون اومد دليل نميشه كه آدم بدي باشه و دليلي نداره كه نشه تحملش كرد....
سازم خراب شده بايد بدم درستش كنن.خيلي بد شد.
دلم ميخواست امروز پرواز كنم.اما بال نداشتم.من يه بال ميخوام كه باش پرواز كنم.اما با يه بال نميشه ميشه؟تنها چيزي كه با يكيش ميشه پرواز كرد يه همراهه.
٭ 1.نوشته بود كه چهره ش چه شكليه.توصيفش كرده بود و انصافا هم خوب توصيفش كرده بود.يه صورت خونسرد و سرد با نگاه خالي و رفتار بي خيال.نوشته بود كه از چهره ش ياد يكي انداختدش كه خيلي وقت بود يادش رفته بود.گفت امروز زياد نديدمش.حتما شبيه يكي از همون شخصيتها بوده.همونايي كه هميشه مال خود خودشن.همونايي كه هيچوقت براي من تعريفشون نكرده.جالبش اينه كه اون هم تقريبا ميدونه كه الهه ي باران مثل بقيه نگاش نميكنه.دو سه بار تو تاكسي مزمزه كردم كه بپرسم يه بار هم تا وسطش رقتم اما خوب نشد.بي خيال!
2.اصلا نميدونم چرا اون بالاييها رو نوشتم.حسادت؟ خيلي مسخره ست اگه يكي بخواد همچين فكري كنه.خيلي وقته كه روياهاش منو به حال خودم گذاشتن و من ديگه زياد پاپيچشون نميشم.
3.اگه يه چيزي مهمه چه دليلي داره كه آدم بگه نيست و اگه مهم نيست چه دليلي داره كه آدم بخواد اين همه جدي بگيردش؟
4.وقتي دوتا ديوونه وسط يه رستوران هيچ وسيله اي براي انجام اعمال ديوانه وار ندارن و فقط يه جعبه ي دستمال كاغذي جلوشون باشه كلي جرقه ميزنن.بعدش كلي با اون دستمالا بازيهاي حال به هم زن ميكنن.تازه وقتي غذا مياد ديگه بدتره.ديگه همه چي حال همه رو به هم ميزنه.اما انگار ديگه خسته شده بود از ديوونگي من.شايد هم نشده بود نميدونم.اما بعدش كه اومديم بيرون ديگه مثل اول همراهيم نكرد.منم اولش سعي كردم خودمو كنترل كنم اما نشد.ديوونگي وقتي جلوشو ول كني ديگه نميشه به اين راحتيا به ش بگي نيا.با اين قد كوتاهم ميخواستم هم قد لك لك باشم اما خوب نميشد.مجبور شدم دست بندازم گردنش و هي بالا بپرم تا اقلا براي لحظاتي همقدش بشم.اون هم به اين نتيجه رسيده بود كه من عقلم درست حسابي كار نميكنه.علتش البته اين بود كه ميخواستم يه چيزيو فراموش كنم.و كردم.خيلي راحت.پوزشو زدم.ديگه بعدش كه يادش افتادم اذيتم نكرد.سعي كردم با يه دستمال كاغذي گلوله شده كريكت بازي كنم.اما لك لك بازيكن خوبي بود و توپ برگشت و محكم خورد به شكمم.توي دانشكده احساس كردم بچه ها حوصله ي اين كارا رو ندارن.رفتم يه جايي پيدا كنم كه يه كم گريه كنم.ميخواستم فعلا ديوونه نباشم.اما خوب جايي كه بتونم توش تنها باشم هم پيدا نكردم.عوضش به حرفاي خواهرم گوش كردم.كاملا از ديوونگي درم اورد.و من دوباره فهميدم اينجا زمينه.همينجايي كه من دارم توش زندگي ميكنم.
5.خسته شدم.خسته شدم از بس گفتم منظوري ندارم.اگه اين همه چرت و پرت نگم كسي نميگه لالم مگه نه؟
6.يه احساس احمقانه و عجيب دارم.نميدونم چرا اينقد به چيزاي كوچيك گير ميدم و چرا چيزاي بزرگو اينقد نميبينم.بايد يه فكري به حال خودم بكنم.اين احساس به قدري احمقانه ست كه خيلي احمقانه ست.از يه چيزي خوشم نمياد.
٭ روزاي جمعه ميزنه به سر آدم و يه همچين چيزيو مينويسه البته سوژه رسون هم دمش گرم.فكر كنم اينم از اون چيزاست كه بايد دوباره بنويسم:
حالا ديگر پولدار بودند اما هنوز هم نميفهميد چطور بايد تا آخر عمر زندگي كند.او حتي يك ساعتش را هم نميتوانست تحمل كند.به عشقش فكر ميكرد.شايد هرگز كسي مثل او عاشق نشده باشد.آن همه تحمل كرده بود و تحقير شده بود اما ازدواج كرده بود.با تنها كسي كه توي دنيا دوستش داشت.هنوز هم بعد از اين همه مدت دوستش داشت.لبخندي بر لبش نشست.شركتي كه به زحمت توانسته بود منشي آن بشود را به خاطر آورد.تمام تلاشش را كرده بود كه كارها را خوب انجام دهد.ميخواست علاوه بر اينكه خرج خودش را دربياورد كمكي هم به خانواده ي فقير و نسبتا پرجمعيتش بكند.هنوز هم از اينكه آن روز او را به نهار دعوت كرده بود تعجب ميكرد.او هميشه ساده لباس ميپوشيد.هميشه آرايش مختصري ميكرد.شايد هم از اين سادگي خوشش اومده بود.دوروبرش پر بود از دخترهايي كه آرايشهاي عجيب غريب و غليظ ميكردند.شركت خصوصي بود.سعي كرده بود با همه رسمي باشد.به هيچ مردي در محيط كار رو نداده بود.حتي به او.او كه در همان برخورد اول تاثيرش در قلبش گذاشته بود.از همان يك نگاه و عاشق شدنها.اما شرايطش را ميفهميد.فقير بود و او پسر صاحب شركت بود.در مورد ثروتشان افسانه ها توي شركت ساخته ميشد.لبخند زيبايي به چهره اش نشسته بود.هميشه يادآوري اين خاطرات را دوست داشت.روي ميزش را نگاه كرد.نامه اي روي ميزش بود.فكر كرد يك دستور هميشگي است.با بي حوصلگي بازش كرد.اول نميخواست برود اما از پس دلش نميتوانست بربيايد.چه ميشد مگر؟ او خودش خواسته بود ببيندش.تازه رفتار بدي كه نداشت.هميشه سنگين بود.حالا هم مگر چه ميشد كه با رييسش نهار بخورد؟با او رفت.نهار خورد.حرف زد.عاشق بود.خوش گذشت.راحت بود.سبك بود.دلش ميخواست پرواز كند.پرواز كند.مدتي گذشت.رييس هر وقت وقتش اجازه ميداد با او نهار ميخورد اما او فقط نهار نميخورد.مسخ ميشد.حرف ميزد.جرات ميكرد.دوست ميداشت.هر روزي كه با او نهار ميخورد دنيا زيبا بود.همه جا قشنگ بود.كم كم فقط نهار نبود.بعد از نهار هم مدتي با هم راه ميرفتند.رييس درددل ميكرد.از خانواده اش حرف ميزد.از زندگي كسل كننده اي كه خارج از محيط كاري داشت.از زندگي كه دوست داشت داشته باشد.از آرزوها.از اميدها.از عشق حرف ميزد.از جنگل.از دريا.تنها جايي كه هميشه دوست داشت دريا بود.رابطه شان صميمي تر ميشد و زندگي زيبا تر.لبخند عميقش چينهاي صورتش را محو ميكرد.بالاخره پيشنهاد ازدواج داد.او هم از خدايش بود.اگر ميگفت نه تمام عمر پشيمان بود.بعد هم دوسال برو و بيا و دردسر تا بالاخره پدر و مادرش دست از مخالفت برداشتند.آنها هم نميتوانستند پسرشان را از ارث محروم كنند.تك پسري كه همه چيز را به او بخشيده بودند.خانواده ي دختر هم خوشحال بودند.پدرش از شوق گريه ميكرد.حداقل يك نفر از هفت بچه اش داشت به جايي ميرسيد.از اين به بعد خوشبخت زندگي ميكرد.حتي بعداً ممكن بود كه از پول دخترش بقيه را هم سروساماني ميداد.مرد اميدواري بود.با يادآوري پدرش لبخندش محو شد.احساس كرد كه چشمانش مرطوب ميشود.پسرش وارد شد.«سلام مادر!».نگاهش كرد.بالاخره بايد حقيقت را به او ميگفت.اما چگونه؟نميشد.نميتوانست.يك سال با هم زندگي كردند و هنوز بچه دار نشده بودند.ميخواستند اول خوب لذت ببرند بعداً درگير بچه بشوند.به پسرش نگاه كرد.زيبا و رشيد بود.تمام دخترهاي فاميل آرزويش را داشتند.او هم همه را از دم تيغ گذرانده بود.خيلي «حرومزاده» بود.اين لغت را مادرشوهرش در موردش به كار برده بود خيلي ريز خنديده بود.اما او نميتوانست بخندد.اشكهايش سرازير شده بود.پسرش گفت:«اَه باز كه نشستي آبغوره ميگيري؟».اما نميتوانست جلوي خودش را بگيرد.اين خاطره ها و گريه ها هميشه بود.همراهش.در تمام لحظه ها.آن روز همه لباس سياه پوشيده بودند.مادر و پدرش او را خواسته تا وصيتنامه را بخوانند.اشك چشمانش تمام نميشد.نشست.بي قراري نميكرد.سرنوشتش بود.ميدانست اين چند سال زندگي خيلي زيبا گذشته.خيلي خوب.اما تازه ميخواستند ثمره ي زندگيشان را ببرند.وكيل خانوادگي بلند شد و پاكت سر به مهر را باز كرد.آرام شروع به خواندن كرد.همه ساكت نشسته بودند.پدر و مادرش ثروت زيادي به او داده بودند.دخترهايشان را هم از آب و گل درآورده بودند.يعني چون شوهرهاي دخترها هم اكثراً پولدارند.آنها هم آنقدري داشتند كه تا آخر عمرشان راحت زندگي كنند و بعد از مرگ بين بچه ها تقسيم شود.بقيه ثروتشان به نام و در اختيار تك پسرشان بود.او باز هم به فقر و فلاكت بازگشته بود.همينطور پدر و مادرش.وكيل تا ميانه ي وصيتنامه خوانده بود.همه ساكت گوش ميدادند.«اگر زمان مرگم داراي فرزندي بودم همه ي ثروتم به فرزندم ميرسد.در غير اينصورت نيمي از آن به همسرم و نيمي از آن به پدرم. ....».به پسر زيبايش نگاه كرد.اشكها صورتش را پوشانده بود.در فكر آن بود كه روزي بايد همه چيز را ميفهميد.از اين راز فقط سه نفر خبر داشتند كه دو نفر از آنها مرده بودند.فقط او مانده بود و بايد همه چيز را ميگفت.ثروت به پسرش رسيده بود.پدرش خانواده را از فقر نجات داده بود و خودش هم راحت زندگي كرده بود.غير از آن خيانتي كه كرده بود.به عشقش.به خودش.به پسرش.چگونه ميتوانست بگويد.ديگر ازدواج نكرده بود.ديگر حتي هيچ مردي به چشمش نيامده بود.بلند شد و با اتاق خوابش رفت.نگاهي گذرا به آينه انداخت.تحمل خودش برايش ممكن نبود.نميتوانست قبول كند.تنها چيزي كه اين همه سال ميخواست مرگ بود.اما نميامد.لج ميكرد.به تختخواب رفت.پتو را به روي خودش كشيد.صداي قيژ قيژ فنرهاي تختخواب دوباره همه چيز را زنده كرد.اشك دوباره در چشمانش جمع شد.بوي بدن پدرش در اتاق پيچيد.بوي عرقش.او مسخ شده بود.پدرش نزديك ميشد و دور ميرفت.لذتي را حس ميكرد.يك لذت كثيف.اما او بيشرمانه لذت ميبرد.چون نميتوانست نبرد.پدرش بيشرمانه سعي ميكرد خانواده را از فقر نجات دهد.مادرش را هم راضي كرده بود.مادرش پشت در اتاق نشسته بود.بوي بدن پدرش را حس ميكرد.اشك ميريخت.پسرش هنوز چيزي نميدانست.مادرشوهرش ميگفت«چقد شبيه پدرته!».او اشك ريخت و به خواب رفت.
پسر وارد اتاق شد.دستي به موهاي مادرش كشيد.صورتش را نوازش كرد.سرد سرد بود.باور كردنش آسان نبود.زانو زد و روي جسد بيجان مادرش گريه كرد.